جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ |۱۸ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 29, 2024
روایت عاشقانه یک پیرزن و پیرمرد خرمشهری

حوزه/ خرمشهری که ۳۱ روز جانانه مقاومت کرد، امروز بعد از وقایعی که ۳۱ سال پیش به اتمام رسید تنها و بی کس با مردمانی غریب به حال خود رها شده و هیچ مسئولی به خود اجازه نمی دهد، دردی از زخم های بیشمار خرمشهری ها را دوا کند ...

به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» از خوزستان، برای تهیه مستند شهری از خرمشهر راهی جاده می شویم! تقریبا یک ساعت و ۲۰ دقیقه با اهواز فاصله دارد. در راه با خود سوژه ها را مرور می کنیم؛ حال و هوای مردم، وضعیت زندگی شهروندان پس از جنگ! نمای شهر بعد از وقایعی که ۳۱ سال پیش به اتمام رسید...

به شهر که رسیدیم تابلوی بزرگی نگاه هر انسانی را به خود جلب می کند!  «به خرمشهر خوش آمدید! جمعیت ۳۶ میلیون نفر»

به خرمشهر خوش آمدید

قبل از ورود به خرمشهر، با یکی از اهالی این شهر هماهنگ کرده بودیم که راهنمای ما باشد و بتواند در پیدا کردن مسیرها کمک‌مان کند.

وقتی از آقای صادقی «راهنمای مسیر» درباره وضعیت خرمشهر قبل از انقلاب و بعد از جنگ پرسیدم، در جواب گفت: «خرمشهر دوران پهلوی با خرمشهر زمان انقلاب از حیث نمای شهری بسیار متفاوت بود. آن زمان خرمشهر نگین خوزستان بود و از حیث زیبایی، در منطقه حرف نداشت. کشتی های تجاری در خرمشهر پهلو می گرفتند و یکی از بهترین مراکز توریستی و گردشگری بود. اما پس از انقلاب وقتی سایه جنگ به روی کشور افتاد، خرمشهر اولین جایی که تحت الشعاع و مورد هجوم قرار گرفت و نگین خوزستان یک شبه از بین رفت و نابود شد».

آقای صادقی درست می گفت؛ خرمشهر دیگر آن خرم‌شهر نیست. از خرمشهر فقط یک شهر باقی مانده. شهری که مردمانش هنوز با صدای مرغابیان دل خسته و سوت یدکشان بر گل نشسته کارون، از خواب بیدار می شوند.

در شهر که قدم می زنی، هنوز بوی باروت خیس لب کارون را حس می کنی! صدای گریه کودکان یتیم شده به گوشت می رسد و هنوز فریاد مادرانی که یک شبه جوان از دست داده اند را می شنوی...

خرمشهر عجیب دلگیر است.

اینجا شهری پر از خرابه های ۳۱ سال پیش است. شهری که انگار ۳۱ سال است به حال خود رها شده باشد... در خرمشهر تضاد ساختمان های دهه ۶۰ با دهه ۹۰ را به عینه مشاهده می کنی.

با خود می گویی شهری که برای کشور آن همه مجروح و شهید داد، چرا باید وضعیتش این گونه باشد.

یکی از خانه های مخروبه شهر توجهمان را به خود جلب می کند. آرام آرام، وارد ساختمان دو طبقه می شویم. خرابی در جای جای این ساختمان پیداست. به همکارم می گویم مراقب باش سقف روی سرت نریزد! مراقب باش پله های سنگی زیر پایت خالی نشود.

از پله های ساختمان بالا که می روی با یک درب بسته مواجه می شوی! ناگاه صدای گریه بچه توجهت را به خود جلب می کند! مگر اینجا کسی هم زندگی می کند که یکباره موتور سواری وارد راهروی ساختمان می شود.

کلاه کاسکتش را در می آورد و می پرسد: با کی کاری دارید؟ به او توضیح می دهیم برای تهیه مستند شهری به خرمشهر آمده ایم.

او نیز با لبخند خشک شده ای بر لب و سخنی کنایه آمیز از ما دعوت می کند وارد منزل شاهانه اش شویم. در همین حین، مادرش نیز دم در می آید و تعارف می کند داخل شویم. ما نیز برای دیدن فضای درونی خانه، وارد می شویم.

دیدن آن صحنه برایمان دشوار بود. پدر خانه چند سال بود که به رحمت خدا رفته و خرج خانواده با تنها پسر این خانه است. مصطفی از وضعیت زندگی خانواده اش و امرار معاشی که به سختی با یک موتور به دست می آید، حرف می زند.

او یک پسر خردسال دارد. مصطفی می گوید گاهی باید چند ساعت کار کنم تا بتوانم تنها یک بسته شیر خشک برای فرزندم تهیه کنم. مادرش اما می گوید الحمدلله رب العالمین که فرزند رشید و سالمی دارم.

درب حیاط پشتی خانه باز بود. اجازه می گیرم که وارد حیاط شوم.

عجب تلاقی جالبی! دیدن این صحنه مرا به یاد حدیث حضرت علی(ع) انداخت که فرموده اند «انّ الفقر منقصة للدّین، مدهشة للعقل، داعیة للمقت؛ فقر و بی چیزی، زمینه ی مساعدی برای شکست دین و حیرت زدگی خرد است.». یک خانواده و سه دیش ماهواره!

از آقا مصطفی پرسیدم مگر شما از چند تلویزیون استفاده می کنید که سه دیش ماهواره در حیاط دارید؟ و او گفت: در این ساختمان سه خانواده زندگی می کنند؛ ما هستیم و یک پیرزن و پیرمرد و آخری هم که در طبقه فوقانی ما زندگی می کند، دختر آن پیرزن است.

در عین ناباوری از مصطفی و مادرش خداحافظی کرده و به سراغ منزل پیرزن و پیرمرد آن ساختمان مخروبه رفتیم که اتفاقا آن پیرزن از لای دیوار لبخندزنان در حال مشاهده ما بود.

بعد از سلام و احوال‌پرسی، علت حضورمان در این ساختمان را بیان کردیم. او نیز با روی گشاده از ما استقبال کرد و گفت هر سؤالی دارید در خدمت هستم.

از او پرسیدم چند نفر در خانه هستی، گفت: فقط من و شوهرم. بچه‌هایم همه از خرمشهر رفته‌اند. البته تنها دخترم با ما زندگی می‌کند که او هم همراه با شوهر و بچه‌هایش در طبقه بالاست.

مشتاق بودم وارد خانه‌اش شوم و منتظر یک تعارف که بفرمایید داخل! در همین حین پیرمردی عصا به دست درب خانه آمد. از صدای صحبت ما بیرون آمده بود.

چشمانش حالت عجیبی داشت. متوجه شدم نابیناست. به او نیز توضیح دادم که برای چه‌کاری به خرمشهر آمده‌ایم.

احساس کردم این زوج پیر حرف‌ها برای گفتن دارند. تا سر صحبت را باز کردیم پیرمرد تعارف کرد که بفرمایید داخل. هوا گرم است. اما حاج خانوم یک مقدار معذب شده بود. علتش را نمی‌دانستم تا اینکه وارد خانه شدیم.

او حق داشت. داشتن چنین خانه‌ای معذب شدن هم دارد. اوضاع خانه به قدری بد بود که اصلاً باور نمی‌کردی چنین جایی در شهر وجود داشته باشد.

خرابی در گوشه گوشه خانه مشهود بود. بعد از دیدن فضای درونی خانه در کنار حَجی عَبِد نشستم. از او خواستم برایمان از اوضاع زندگی‌اش تعریف کند. چند سال سن دارد! قبلاً در کجا مشغول به کار بود. در زمان جنگ کجا بود و این قبیل سؤالات....

او هم شروع کرد صحبت کردن....

۲۱ ساله بودم که ازدواج کردم. آن زمان شاگرد بنا بودم. در فصل ماهیگیری هم به کارون می‌رفتم و ماهی صید می‌کردم. اینجا پر از کشتی‌های بزرگ خارجی بود. تفریحمان این بود که با همسرم لب کارون بیاییم و سمبوسه بخوریم. زندگی را می‌گذراندیم تا اینکه انقلاب شد. بعد از انقلاب همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. به اینکه خود صاحب کشورمان هستیم افتخار می‌کردم. با همسرم چه روزها و شب‌های خوبی را در ساحل امن خرمشهر می‌گذراندیم. برایم نون و پنیر می‌گرفت و من هم تورهای ماهیگیری را جمع می‌کردم. گاهی هم ریحان تازه از باغچه‌مان می‌کندم و با گردو به نان و پنیری که داشتیم اضافه می‌کرد.

دوران خوبی بود، اما زیاد دوام نیاورد. کشتی‌های خارجی به یک‌باره از خرمشهر رفتند. فضای شهر تغییر کرده بود. معلوم بود خبری در راه است! همه استرس و نگرانی داشتند. گاه و بی گاه انفجاری در شهر انجام می‌شد. گروه‌های جدایی‌طلب و جبهه خلق عرب، فضای شهر را نا امن کرده بودند تا یک‌شب با صدای توپ و خمپاره از خواب پریدیم.

همه به خیابان‌ها آمده بودند. فریاد می‌زنند، فرار کنید! فرار کنید! عراقی‌ها حمله کرده‌اند، خیلی‌ها در همان ساعات ابتدایی جنگ بنا به اعلام رادیو از خرمشهر رفتند. اما ما چند روزی را ماندیم تا اینکه بعثی ها بخش‌های زیادی از شهر را تصرف کردند.

دیگر راهی نمانده بود. خانواده‌ام را به مشهد فرستادم. نمی‌توانستم همراهی‌شان کنم. دوستانم تنها در حال دفاع از شهر بودند. نه من و نه بچه‌های خرمشهری هیچ‌کداممان آشنایی با جنگ و سلاح نداشتیم. اما در کمتر از چند روز به چریکی‌هایی تبدیل شدیم که توانستیم مدت‌ها در مقابل یک ارتش تا دندان مسلح بعث ایستادگی کنیم. سلاح و مهمات و نفرات کم داشتیم. رفته‌رفته از تعداد مقاومین خرمشهری کاسته می‌شد تا اینکه فقط ۳۰ نفر مانده بودند. به اصرار فرمانده شهر را ترک کردیم. به خاطر مشکلات و مسائل خانوادگی نتوانستم به خوزستان برگردم تا زمانی که سایه جنگ از کشور خارج شد. وقتی به خوزستان برگشتیم، دیگر خرمشهر آن شهر سابق نبود. رد خون و خمپاره همه‌جای شهر مشهود بود. هیچ‌چیزی سالم نمانده بود.

وقتی دوران سازندگی آغاز شد، قول‌هایی به ما دادند. اما دریغ از یک عمل! کل کشور در حال بازسازی بود، جز خرمشهر! بعدها فهمیدیم استدلال مسئولین این بود که چون احتمال جنگ دیگری در راه است، هزینه خاصی را برای خرمشهر در نظر نگرفته‌اند.

رفته‌رفته زندگی خانه و کاشانه خود را بازسازی کردیم و چند سالی را با دیدگان نصفه و نیمه چشمم ساختم و امرار معاش کردم تا اینکه بیماری چشمم تشدید شد. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم همه‌جا تار بود. دکترها قبلاً گفته بودند وقتی به این مرحله رسیدی، باید فوراً عمل کنی! وگرنه کور می‌شود. اما تقدیر بر این بود که دیده بر جهان ببندم و تنها شنوای این روزگار باشم.

وقتی داستان حَجی عَبِد به اینجا رسید، رادیو را روشن کرد. همسرش اشک‌هایش را پاک کرده و خود راوی دردهای همسرش می شود....

معلوم بود در دل حاجی عَبِد چقدر درد وجود دارد! درد از دست دادن هم دوره ای هایش در جنگی تحمیلی! درد خانه نشینی و درد ناتوانی اش برای امرار معاش خانواده اش... او همه این ها را با بغض برایمان می گوید...

حاجیه‌خانم، گفت: همسرم از کودکی شب‌کوری داشت. یعنی شب‌ها درست نمی‌دید. دکتر به او گفته بود باید عمل کند. اما مگر با درآمد یک شاگرد بنا می‌شد خرج عمل چشم را درآورد...!

ما هرچه زور زدیم فقط توانستیم دخترهایمان را خانه بخت بفرستیم و برای تنها پسرمان زن بگیریم.

ببینید حجی عبد را.... ۳۱ سال از جنگ گذشته! او نه چشمی دارد و نه پایی برای راه رفتن.... چند سال است خانه‌نشین شده. می‌گوید پاهایم حس ندارد. سخت است دیدن او در این حالت! حجی عَبِدی که یک تنه دل به دریا می‌زد و برای کسب لقمه نانی سیاهیِ دیوار خانه‌های مردم را سفید می‌کرد، امروز توانایی راه رفتن را هم ندارد.

از او پرسیدم، از طرف ارگان و یا سازمانی حمایت نمی‌شوید!؟ که پاسخ داد: بهزیستی هرماه ۶۰ هزار تومان می‌دهد. اما با این پول مگر می‌شود زندگی کرد!؟

با خودم گفتم واقعا چطور ممکن است هر نفر با ۳۰ هزار تومان یک ماه خود را طی کند!؟

مجدد پرسیدم فرزندانتان چه؟ آنها به شما کمک نمی کنند؟ سرش را پایین انداخت و گفت: آنها هم خودشان بدتر از ما گرفتار هستند.

به او گفتم حاج خانوم، هر کاری داشته باشید من در خدمت هستم. که گفت: نه ممنون پسرم.

همکارم پرسید حاج آقا رو چطور بیرون می برید؟ حاجیه خانم پاسخ داد: حَجی عبد چون ویلچر ندارد، چند سالی است خانه نشین شده و حتی رنگ پارک و خیابان را به خود ندیده است.

دیگر تحمل شنیدن این همه رنج و سختی را نداشتیم.

دوربین را خاموش کرده و پس از مدت زمانی کوتاه از پیرزن و پیرمرد گزارشمان خداحافظی کرده و راهی خیابان شدیم. در خیابان که قدم می زدیم، اخبار زیادی در ذهنم مرور می شد! از اختلاس های چندهزار میلیاردی تا آقازاده هایی که نقل حرف و خاطراتشان سفرهای هفتگی و ماهیانه به اروپا و غرب است.

با خود می گفتم ای كاش نجومي بگيران به ستاره هاي پرفروغ اما به كناري افتاده ي اين شهر خيرشان ميرسيد!

چقد ديدن تناقض هاي ناجوانمردانه دمار از روزگارت در مياورد... اقازاده هايي كه تجمل و رفاه كورشان كرده و حَجی عَبدی داستان ما كه او هم...

به همکارم می گویم کافیست! اگر بنا باشد یک گزارش از خرمشهر منتشر کنیم. همین برای یک دنیا خرمشهر کافی است.

خرمشهری که ۳۱ روز جانانه مقاومت کرد، امروز ۳۱ سال است که تنها و بی کس با مردمانی غریب به حال خود رها شده و هیچ مسئولی به خود اجازه نمی دهد، یک بار هم که شده بیاید و دردی از زخم های بیشمار خرمشهری ها دوا کند.

گزارش: علی زمان زارعی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha