جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ |۹ شوال ۱۴۴۵ | Apr 19, 2024
اربعین

حوزه/ پیرمرد چاق بود و خودش پا درد داشت و به کمک عصا راه می‌رفت و به عبارت دیگر خودش ماساژ لازم تر بود اما پاچه‌های شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینه‌اش جمع کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگد کن در شهرمان افتادم که پاچه ها ورمالیده ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقمندان می گردد.

- ادامه قسمت قبل

۱۳)-

روز دوم پیاده‌روی ، سه روز مانده به اربعین حوالی عمود ۵۰۰ بودیم که دیگر پاهای بی بی تاول زده بود، تاول را تحمل می‌کرد اما پا درد او را اذیت می‌کرد، مخصوصا خار پاشنه که دوستی دیرین برای بی بی بود. هوا از دیروز خنک‌تر شده و ابرهای پهن و سیاهی بر سر زائران سایه افکنده بود، با اینکه نزدیک ظهر بود اما نسیم ملایم و خنکی به صورتم خورد. زیر کوله پشتی‌ام که عرق کرده بود را بالا ‌دادم تا کمی خنک شود.

 کفش های ۶ هزار تومانی که شب قبل از حرکت از بازار قم خریده بودم به پاهایم جفت بود اما کمی کوچک به نظر می‌آمد. تجربه سال‌های قبل به من ‌گفته بود که کفش ارزان همراه خود بردارم که اگر گم شد دیگر جایی برای افسوس خوردن نماند، هر سال معمولا در شلوغی‌ها کفش‌هایم زیر دست وپا می‌ماند و به ناچار کفش دیگری می‌خریدم. همین سال گذشته بود که سه جفت کفش گم کرده بودم یکی در کفش‌داری جلوی باب القبله حرم امام حسین علیه السلام و یکی جلوی باب شیخ طوسی حرم امیرالمومنین علیه السلام و یکی هم در جلوی درب مسجد کوفه!

 جناب کفش در ایام اربعین قصه پر غصه و عجیبی دارد، نمی‌دانم شاید آن جناب  هم عاشق نفس کشیدن در فضای معطر بین الحرمین است. جوری خود را در زیر قدم‌های زائران بالا و پایین می‌اندازد که احساس می‌کنی مثل بچه‌ای شاد و شنگول ، در حال بازی است. به زور خود را از پای صاحبش جدا می‌کند و به هم‌نوعان خودش می‌پیوندد،  انگار وارد شهربازی شده است. صاحب بیچاره‌اش در این شلوغی و فشار جمعیت جرأت ندارد خم شود و به دنبال او بگردد، به ناچار از خیرش می‌گذرد و همراه موج جمعیت به جلو کشیده می‌شود.

اما جناب کفش شاید به مدت یک روز در جلوی حرم ارباب، در بین الحرمین رو به حرم حضرت عباس علیه السلام صفایی می‌کند اما طولی نمی‌کشد که شادی‌اش تمام می‌شود. توسط خادمین جمع می‌شود و روی کوهی از هم‌نوعان خود قرار می‌گیرد. باز خوشحال است هنوز بوی خاک و عرق پای زائرین را توتیای چشم خود قرار داده است اما بالاخره کامیونی می‌آید و کوه کفش را بار می‌زند و به ناکجا آباد می‌برد. کفش بی‌نوا به همین یکی دو روز راضی است و از اینکه در کربلا مانده خدا را شکر می‌کند، صاحب کفش بی‌نوا هم قطع امید کرده و دنبال کفش دیگری است. عجب کفش بی وفایی و عجب صاحب کفش بی وفایی، به پای هم در!

کف پای بی بی درد می‌کرد، کفشم را درآوردم و به بی بی دادم و خودم با پای برهنه به راه افتادم، راه رفتن با جوراب راحت تر از کفش بود، به دنبال دستگاه‌های ماساژ پا بودم تا شاید درد پای بی بی کمی آرام‌تر شود. اینجا هر وقت خسته می‌شدم روی صندلی نشسته و کف پاهای خود را ماساژ می‌دادم. خیلی اثر داشت و راحت می‌شدم اما امان از مسیر شام. چند جا دستگاه ماساژ دیدم اما برای مردان بود و بی بی راضی نمی‌شد می‌گفت نامحرم است راحت نیستم. البته فقط باید روی صندلی می‌نشست و زانو تا کف پا را در دستگاه قرار می‌داد.

بی بی هر از چند گاهی بغض گلویش به اشک و هق هق تبدیل می‌شد، حتما به یاد مسیر شام بود که  یک بانوی داغ‌دیده در بین این همه مرد نامحرم نامرد ، این همه چشمان وادریده و کینه‌توز، این همه قلوب با کینه شتری نسبت به پدرش، چه می‌کند؟! گفتنش آسان است اما حتی  تصورش هم  سخت و دردآوراست. به یاد کلمات جانسوز جناب سید بن طاووس درباره شام غریبان افتادم که می‌گوید: در آخرین ساعات روز عاشورا بود که حرم حسین علیه السلام و دختران و کودکانش؛ در حالی که گرفتار اندوه، افسوس و گریه بودند، اسیر دشمنان شدند و روز را در حالتی به شب آوردند که قلم من توان نگارش حالت دلشکستگی آنان را ندارد. آنان آن شب را بدون نگهبانان و مردانشان سپری کردند. ماندن و رفتنشان با غربت و مظلومیت بود و دشمنان بی نهایت از آنان بیزاری جستند و روگردانی کردند و خوارشان کردند تا به این وسیله، خود را نزد عمر سعد از دین برگشته و یتیم کننده‌ی اطفال محمد صل الله و علیه و آله و خراشنده‌ی جگرها، و به عبیدالله‌بن‌زیاد زندیق، و به یزید‌بن‌معاویه‌ی کافر که رأس الحاد و عناد بود، مقرب گردانند .

یک چادر مسافرتی دیدم که در آن یک خانم مسن با یک دستگاه ماساژ منتظر مشتری بود، بدون هیچ معطلی با بی بی به سمتش رفتیم. بی بی با احتیاط روی صندلی نشست و از زانو تا کف پا را در دستگاه قرار داد و آن خانم با لبخندی دستگاه را روشن کرد. درد پای بی بی بسیار آرام شد و با حرکات صورت و لبخند از او تشکر کردند. مهدی کنار من سرش را می‌خاراند و می‌خندید، از حرکات صورت بی بی خنده‌اش گرفته بود.

چند عمود جلوتر که رفتیم کف پای من هم دیگر از درد می‌سوخت، به چند صندلی دیگر رسیدیم که از همان دستگاه‌ها داشت. جوانی قد بلند شیخنا کنان مرا دعوت به ماساژ کرد و من از خدا خواسته قبول کرده و روی صندلی نشستم. وقتی داشت خمیده جای پایم را در دستگاه درست می‌کرد، دماغ بزرگش بدجور به چشمم آمد.

به یاد اولین سفر خود در اربعین افتادم ۴ سال پیش بود که با دو تن از دوستان در همین مسیر مسیّب به کربلا پیاده می‌رفتیم، آن سال خلوت‌تر بود و ایرانی‌ها اصلا از آن مسیر نمی‌آمدند و موکب دارها و اهالی آنجا اصلا فارسی نمی‌دانستند، حتی هنوز آوازه‌ی چای ایرانی به آنها نرسیده بود. در مسیر کاظمین به کربلا عمامه سفید از دور هم  توی چشم بود، از هر موکبی که رد می‌شدیم، صدای شیخنا شیخنا تفضّل ، هلابیکم یا شیخ! به گوش می‌رسید. خیلی کم در این مسیر طلبه دیده می‌شد، مثل گاو پیشونی سفید شده بودم. پیرمردی عصا زنان به سمت ما آمد و شیخنایی گفت و من را در بغل گرفت. خوش‌آمد گفت و تقریبا به زور به موکبش برد که ماساژ دهد. هر چه گفتم خوبم، ماساژ لازم نیست به خرجش نرفت که نرفت.

کوله پشتی را پایین گذاشتم و دشداشه مشکی‌ام را مرتب کردم، پیرمرد با لبخند و اشاره دست گفت: عمامه‌ات را بردار و بخواب. و با دست به تشک پاره پوره‌ای اشاره کرد. هادی بدون مقدمه عمامه مرا برداشت و من را روی تشک خواباند آن هم تقریبا به زور! خود را به سرنوشت سپردم! اول فکر کردم با دستگاه‌های کوچک برقی ماساژ می‌دهد اما زهی خیال باطل! پیرمرد چاق بود و خودش پا درد داشت و به کمک عصا راه می‌رفت و به عبارت دیگر خودش ماساژ لازم تر بود اما پاچه‌های شلوارش را بالا کشید و دشداشه مشکی گشادش را با یک دست روی سینه‌اش جمع کرد، یاد کارگرهای کاهگل لگد کن در شهرمان افتادم که پاچه ها ورمالیده و با نیروی کامل کاه را با گل مخلوط می‌کردند. به هادی گفتم: خدا رحم کنه ! این پیرمرد چیه مرا با چی می‌خواهد قاطی کند من پوست و استخوانم و اندکی ماهیچه !

ماساژور کار خود را شروع کرد یک دستش را به عصا تکیه داد و پای مخالفش را روی کف پای من گذاشت و فشار داد، شروع خوبی بود، اما به استخوان‌های پا که رسید با فشار پای سنگینش دردی شدید در بدنم پیچید و من پیچ و تاب ‌خوردم و با خنده و حرکات دست مانع او شدم اما اصلا توجهی نکرد، گمان می‌کرد من شوخی می‌کنم. گفتم: انا شیخ نحیف و ضعیف! شوی شوی!. به او فهماندم که آرام‌تر فشار دهد. لبخندی زد و به کار خود ادامه داد. چند نفر عراقی با خنده فیلم می‌گرفتند ، وزن ماساژور من شاید ۳ برابر وزن من بود ، به کمر که رسید فشار پایش را کمتر کرد، در جیبم خودکاری بود که با فشار پای او در بدنم فرو رفت و من دیگر طاقت نیاوردم و فریادی کشیدم و نشستم.

پیرمرد یک دست به عصا و یک دست بر شانه من ایستاده بود انگار فتح بزرگی کرده، انگار یک آهوی گریزپا شکار کرده، مثل شکارچی بالای سر شکارش ایستاده بود و به دیگر اهالی موکب فخر می‌فروخت. دیگران از شکارچی و شکارش عکس می‌گرفتند. ماساژ یک زائر برای آنها فتح الفتوح بود آن هم زائر ایرانی، آن هم شیخ! من را در بغل گرفت و بوسید. عمامه‌ام را به سر گذاشتم و گفتم: مشکورین مأجورین ان‌شاءالله . پیرمرد قبراق و سرحالی بود، محسن و هادی را هم ماساژ داد. آنها از من چاق‌تر بودند و به راحتی پاهای سنگین پیرمرد را تحمل کردند. پیرمرد با دیگر اهالی آن موکب دور ما را گرفتند و سوالاتی کردند و ما با عربی دست و پا شکسته جواب‌هایی به آنها دادیم، در آخر هم چند عکس دسته جمعی گرفتیم.

 اما امسال تغییر محسوس بود، همه موکب هایی که چایی می‌دادند با دیدن ایرانی‌ها برایشان چای ایرانی می‌ریختند و یا سوال می‌کردند چای ایرانی یا عراقی؟ تعداد ایرانی‌ها در این مسیر بسیار بیشتر از ۴ سال قبل بود. نزدیک اذان ظهر شده بود، عمود ۴۰۰ بودیم که برای نماز داخل یک موکب شدیم و کوله پشتی‌ها را گوشه‌ای پایین گذاشتیم.

بعد از نماز جماعت روی یکی از تشک‌ها دراز کشیده بودم و مهدی کنارم نشسته بود و کله‌اش را می‌خاراند و بعد دستش را بو می‌کشید! همه خوابیده بودند، فقط صدای دورزدن نرم و آرام پره‌های پنکه سقفی با صدای خش خش خاراندن پوست سر مهدی به گوش می‌رسید. دستم را زیر سرم گذاشته بودم. یکی از کلیپ‌های کوتاهی که در موبایلم ذخیره کرده بودم را باز کردم. پیرزنی تسمه کیف زنانه بزرگش را از روی چادر به پیشانی‌اش انداخته بود و نقاب پر از خاکی به صورت داشت. دو دست چروکیده و خشکش را به سوی حرم گرفته بود و با صدای حزینی نوحه می‌خواند:

ای آنکه برایت همیشه سیاه می‌پوشم،

و با نوحه‌های تو اشک می‌ریزم، و به دنبال کاروان تو می‌دوم.

صدایش خسته و خش‌دار بود، لبانش ترک خورده و گلویش خشک به نظر می‌رسید. با صدایی شبیه ناله ادامه داد:

ای کاش سرم بر نیزه همراه سرهای شما بود،

و تا همیشه تاریخ برایتان می‌گریستم. یا سیدی یا مولای.

پیرزن این نوحه را تکرار می‌کرد و جوانان اطرافش هروله کنان و پا بر زمین کوبان، بر سر و سینه می‌کوبیدند و حسین حسین می‌گفتند.

در حالم خودم بودم، با شال مشکی‌ام نم گوشه چشمم که تبدیل به گِل شده بود را پاک کردم. ناگهان مهدی دماغش را بالا کشید و گفت: اووووه دایی رضا داره گریه می‌کنه، دلش برا پرستو گُلش تنگ شده! صدایش را بلند کرد و به بابا که سه نفر آن‌طرف‌تر بود گفت: بابا امد آقا، بابا امد آقا (بابا احمد آقا). همین طور تکرار می‌کرد تا بابا جواب دهند، بابا گفت: چی میگی مهدی بگیر بخواب ، خسته شدی بخواب. مهدی با لبخند موزیانه‌ای گفت: دایی رضا دلش برا پرستو گلش تنگ شده داره گریه می‌کنه. همه همراهیان که مثلا خواب بودند پقّی زدند زیر خنده. هر چه می‌گفتم: مهدی چی می‌گی؟! من که گریه نمی‌کردم. فایده‌ای نداشت، هر وقت مهدی چیزی می‌فهمید، درست یا اشتباه و اراده می‌کرد که به همه بگوید دیگر هیچ کس جلودارش نبود، عالم و آدم خبردار می‌شدند!

پیشمان شدم، موبایل را کنار گذاشتم و دست مهدی را گرفتم و به زور خواباندم. خوابیدن مهدی هم در نوع خودش کم نظیر بود مثل همه کارهایش، ابروهای پر پشت و سیخ سیخش را در هم می‌کرد و لب‌های کلفتش را غنچه می‌کرد و به جلو می‌کشید، چانه تیغ تیغی‌اش را در مشت می‌گرفت و چشم‌هایش را می‌بست. با کمترین صدایی بلند می‌شد و با چشمان قرمز اطراف را می‌پایید، وقتی همه به خواب می‌رفتند، مهدی هم کم کم به خواب می‌رفت.

بعد از ظهر بود که کوله پشتی مهدی را پشتش انداختم و به راه افتادیم. تعدادی عمود را که پشت سر گذاشتیم، جوانی با محاسنی تازه روییده شده، پای لاغر کودکی ۵-۶ساله را با روغن چرب می‌کرد و مهربانانه ماساژ می‌داد. با هر مالشی کودک چهره‌اش را درهم می‌کشید، گونه‌هایی سرخ و خاکی داشت. صورت مظلومانه‌اش قرمز نبود، سیلی نخورده بود! تازه یک نفر با محبت پاهایش را ماساژ می‌داد. در کنار آن جوان که پای یک کودک را چرب می‌کرد، دو کودک پاهای یک جوان را از زانو به پایین ماساژ می‌دادند.

چهار سال پیش در همین نزدیکی شهر مسیّب به گروهی از نوجوانان و جوانان برخوردیم که پای زائران را با صابون می‌شستند، ماساژ می‌دادند و بعد با حوصله خشک می‌کردند. یکی از آنها دست مرا گرفت و گفت: شیخنا تفضّل. مرا کشاند و برد، روی صندلی نشستم و شلورم را تا زانو بالا کشیدم. خواستم جورابم را دربیاورم، نگذاشت. خودش جوراب را از پایم درآورد و گلوله کرد کنار صندلی! اشک در چشمانم حدقه زده بود، دست روی شانه استخوانی نوجوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای که پایم را می‌شست گذاشتم و گفتم: حبیبی شکرا ، رحم الله والدیک. بغض گلویم را فشار می‌داد، نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. چشمانی درشت و چهره‌ای زیبا داشت، خیلی برایم سخت بود که کسی این‌طور پاهای کثیفم را با صابون بشوید. چند بار پایم را کشیدم و گفتم: لازم نیست، ممنون. سرش را بالا کرد و لبخند زیبایی زد، چشمان او هم تر بود. با دقت و ظرافت خاصی پایم را شست و بعد شروع به ماساژ دادن کرد. خستگی از پاهایم بیرون رفته بود اما خستگی پای فرزندان رسول خدا در ذهنم خلجان می‌کرد.

دست گذاشتم روی شانه پسرک و فشار دادم، گفتم: تو رو خدا بس کن. طاقت نداشتم، باورش برایم سخت بود، چطور این‌قدر با اشتیاق و حوصله پای زائران را ماساژ می‌دهند؟! شال مشکی‌ام را از زیر عینک روی چشمم گذاشتم و به گریه افتادم. پسرک ول کن هم نبود، خوب که پاهایم را خشک کرد، سرش را بالا گرفت حال مرا که دید، اشکش که آماده جاری شدن بود به گونه‌ی سرخ و سفیدش غلطید و لغزید تا روی گودال چانه‌اش. خم شد پای مرا بوسید، و جوراب‌هایم را برداشت که به پایم کند. تنم لرزید ، دیگر طاقت نیاوردم بلند شدم و با گریه صورتش را بوسیدم و روی یک صندلی دیگر نشستم و جورابم را به پا کردم. حال محسن بهتر از من نبود، پای او را یک کودک ۷-۸ ساله شست و ماساژ داد و با حوصله خشک کرد. چشم بر افق دوخته بودم، گرد و خاک پای زائران در هوا می‌رقصید و افق را تیره‌تر نشان می‌داد.

ادامه دارد ...

- سفرنامه اربعین هرشب رأس ساعت 21 از خبرگزاری حوزه منتشر خواهد شد

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha