جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ |۱۸ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 29, 2024
شهید احمدی تبار

شهدای ما همه مملوند از زیبایی ها و رمز و رازها و لیاقتها؛ سرشارند از روشنان روز آزادی از قفس تن؛ و جان و جهانشان این گونه بود که توانستند از دنیا و مافیها بریده و به قرب حق نایل شوند و گرنه که یکی می شدند مثل اهالی دنیا؛ خزیده در عادات سخیف زندگی و لولیده در پستی و رذالت دنیاپرستی؛ آدمهایی حقیر که مثل اختاپوس بر جیفه نجس دنیا چنبره زده و آنوقت دم از دین و خدا و تقوا می زنند!

خبرگزاری حوزه/ زندگینامه اش را که مرور می کنی پر است از نکته و رمز؛ رمزهایی که می توان با آن قفل شب را گشود و به روشنان سپیداری روز رهایی رسید.

زندگی اش را که می خوانی یادت می افتد هنوز آسمانی هست و پرنده ای؛ تنها بالی لازم است تا به پرواز درآیی و از قفس تن برهی و برهانی.

خود، برهی و دیگران را که بعدها تو را خواهند خواند، صلا در دهی که به پرواز درآیید ای دورافتادگان از بهشت و باران و بهار.

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

آری؛ شهدای ما همه مملوند از این زیبایی ها و رمز و رازها؛ همه پراند از این اشارت ها و لیاقتها؛ همه سرشارند از روشنان روز آزادی از قفس تن؛ و جان و جهانشان این گونه بود که توانستند از دنیا و مافیها بریده و در بهشت یاد و وصال خدا آرمیده و به قرب حق نایل شوند.

و گرنه که یکی می شدند مثل اهالی دنیا؛ خزیده در عادات سخیف زندگی و لولیده در پستی و رذالت دنیاپرستی؛ آدمهایی حقیر که مثل اختاپوس بر جیفه نجس دنیا چنبره زده و چه بسا دم از دین و خدا و تقوا می زنند!

آنان از همین آب و خاک بودند و در همین سرزمین نضج گرفتند و قد کشیدند؛ پس می شود؛ می شود حتی در این سرزمین و با این آب و هوا و در همین روزگار هم بهشتی شد. و اینرا شهدا به همه ثابت کردند.

آری؛ یکی از این نام آوران عرصه خون و پیکار در جهاد اصغر و اکبر، روحاني شهيد احمد اسماعيل تبار است.

طلبه شهید احمد اسماعيل‌تبار دلیر مرد بزرگواری بود از بابل.

احمد در سال 1349 در خانواده‌اي مستضعف ولي مذهبي و متدين در روستاي «فولاد كلا» از توابع بابل به دنيا آمد.

يكساله بود كه نعمت مادر را از دست داد و گرد یتیمی بر چهره اش نشست.

احمد كودكي را با تمامي تنهایی ها و بی مادری هایش، غمگنانه اما امیدوار و استوار زير سايه پدر و با همراهی و محبت خواهر بزرگترش گذراند.

در هفت سالگی به دبستان رفت و با نمرات عالي ممتاز شد.

مدرسه راهنمايي إمام رضا(عليه السلام) در روستاي «درزي نقيب» محل ظهور و بروز استعدادهای احمد بود.

او که در دوران پيروزي انقلاب، كودكي خردسال بود به امام عشق می ورزید؛ عشقی کودکانه و پاک.

هميشه در مجالس و محافل مذهبي شركت مي‌كرد و به روحانيّت علاقه داشت. سال دوم راهنمايي بود كه به عشق امام، قدم در راه حوزه نهاد و طلبه شد.

 حوزة رستم‌كلاي بهشهر محل آغاز دروسش بود و محضر آيت الله ايازي محفل علمی و عملی اخلاق حسنه اش.

احمد به امام و انقلاب عشق مي ورزيد و دوست داشت دين خود را به كيش و كشورش ادا كند كه ايران سراي او بود و ناموسش.

سنش کم بود و او حتي با دست بردن در شناسنامه راهی دیار حق علیه باطل شد.

در سال 61 به همراه پسردايي‌اش شهيد تقي‌پور براي آموزش نظامي عازم منجيل شد و سپس به جبهه رفت.

سال‌ها در جبهه‌هاي حق علیه باطل حضور داشت. در عمليات كربلاي 5 زخم برداشت و جان شيرينش قرین مهر یار شد. این شهید سعید با مجروحيت از ناحية پا، شيميايي هم شد.

پس از چندي پايش بهبود يافت ولي ريه‌اش به خاطر بمب شيميايي و گاز خردل، به شدت آسيب ديد به طوري كه طبيبان او را از رفتن به جبهه باز داشتند.

شهيد اسماعيل‌تبار پس از مدتي به قم عزيمت كرده و در مدرسة مهدي موعود تحصيل را ادامه داد و اخبار و اوضاع جبهه را از طريق تيپ 83 إمام صادق(عليه السلام) دنبال مي‌كرد.

اینجا بود که ديدار حضرت امام را نصیب خویش نمود و معشوق ديرين را در وصالي شيرين در برگرفت.

و سرانجام این شهيد سعید پس از سال‌ها جهاد در راه خدا در دهم اسفند سال 66، آنگاه كه براي چندمين بار از سوي تيپ 83 عازم جبهه شده بود، در حلبچه به همراه هزاران كودك و جوان بي‌گناه، با اصابت بمب شیمیایی، بار دیگر شيميايي شد و به شهادت رسيد و راهی بهشت برین گشت.

*خاطرات

پدرش می گوید: روزي از روزهاي اعزام قرار بود احمد به همراه برادر ديگرش، با هم به جبهه اعزام شوند من با اعزام هر دو موافق نبودم؛ ولي نمي توانستم يكي از آنها را از رفتن باز بدارم. قضيه را به مسئولين سپاه بابل گفتم و قرار شد آنها يكي از دو فرزندم را برگردانند. وقتي مطلب را به آن دو گفتند هر دو برافروخته شدند و هر كدام ديگري را به ماندن توصيه مي‌كرد. جر و بحث دو برادر دو سه ساعت به طول انجاميد و سرانجام هيچيك راضي به ماندن نشدند تنها كسي كه كوتاه آمد من بودم.

يادم هست، در سال 61 فرزندم به همراه پسردايي‌اش اكبر تقي‌پور كه ايشان نيز به فيض شهادت نائل آمدند براي آموزش نظامي به پادگان منجيل رفته بودند مسئولين پادگان پس از بررسي شناسنامه‌ها مشاهده كردند كه احمد سيزده سال بيشتر ندارد و او را به بابل برگرداندند. احمد پس از خواهش فراوان، به خانه برگشت. من هنوز شادماني خودم را از برگشتن احمد ابراز نكرده بودم كه ديدم با دست بردن در شناسنامه‌اش آماده اعزام است.

وصیت نامه

آری؛ و سرانجام می رسیم به صحیفه نورانی وصیتنامه روحاني شهيد احمد اسماعيل تبار.

صحیفه ای که سرشار است از بارقه های ربانی و آیات روحانی عشق و امید و بصیرت و ایمان و صبوری و پایداری.

سطر به سطر این وصیتنامه، بوی خدا می دهد.

بوی خدا و بهار و بهشت و باران.

خدایی که در همین نزدیکی است و می تواند دست مارا هم بگیرد و رهایمان کند در دشت بی تعلقی و آزادگی.

بیایید با هم بخوانیم و از این دریای معرفت و معنویت به اندازه انگشتانه وجودمان هم که شده جرعه ای برگیریم:

خدايا! توفيقم‌ ده‌ كه‌ دلم‌ محل‌ معرفت‌ تو باشد و در اجراي‌ فرمان‌ تو ثابت‌ قدم‌ باشم‌. خدايا! من‌ تو را مي‌طلبم‌. اي‌ معبودم‌ و اي‌ معشوقم‌! كمكم‌ كن‌ كه‌ در هنگام‌ نبرد، با دلي‌ قوي‌ نبرد كنم‌.

خدايا! مگر غير از اين‌ است‌ كه‌ بدن‌ ما براي‌ مردن‌ آفريده‌ شده‌؛ پس‌ دوست‌ دارم‌ كه‌ بدنم‌ طوري‌ قطعه‌ قطعه‌ شود و بدني‌ براي‌ من‌ باقي‌ نماند تا اينكه‌ قسمتي‌ از زميني‌ را به‌ عنوان‌ قبر اشغال‌ كنم‌ كه‌ بعدها بگويند، او در راه‌ خدا كشته‌ شده‌ است‌.

دوست‌ دارم‌ كه‌ براي‌ هميشه‌ مفقودالجسد بمانم‌، مثل‌ خيلي‌ از مفقود الجسدها، مثل بي بي دو عالم، فاطمه – سلام الله عليها- که بعد از گذشت بيش از سيزده قرن هنوز قبري ندارد.

خدايا! افسوس که در عمرم طوري عمل نکردم که شيعه علي –عليه السلام- عمل مي کند و طوري زندگي نکردم که امت محمد – صلي الله عليه و آله- زندگي مي کنند و طوري وظايفم را انجام ندادم که سرباز امام زمان – عجل الله تعالي فرجه- انجام مي دهد. خدايا! مي خواهم به سوي تو بيايم، اما مي بينم چيزي ندارم؛ به گذشته خود مي نگرم که جز کوله باري از گناه و معصيت و نافرماني تو چيز ديگري ندارم . . . خدايا! مي‌خواهم‌ پرنده‌ باشم‌، مثل‌ پرنده‌اي‌ كه‌ پس‌ از چندين‌ سال‌ ماندن ‌در قفس، آزاد مي‌شود. پرواز كنم‌ به‌ سوي‌ معشوقي‌ كه‌ دوست‌ دارم‌ به‌ عشق‌ او ذوب‌ شوم،‌ اما سنگيني‌ گناهانم‌ ديگر قوت‌ از پر و بالم‌ گرفته‌ و نمي‌توانم‌ پرواز كنم‌.

اما درباره حوزه؛ حوزه اي که تمام مسؤوليت هاي اسلام بر گردن او است؛ حوزه اي که تا به حال تنها ارگاني بوده که توانسته اسلام را صحيح و سالم به دست ما برساند؛ حوزه اي که شهيد مدرس، آيت الله کاشاني و آخوند خراساني –رحمه الله عليهم- را تحويل جامعه داد.

بله، حوزه اين گونه افراد را تحويل داد، اما اين ها را خارجي گفتند. آري، اين ها خارجي بودند مانند امامشان حسين بن علي – عليه السلام- که سرش روي نيزه قرآن مي خواند. بله، حوزه اي که امام را تحويل داد؛ رهبري که به ما درس شجاعت و شهادت آموخت و به ما ياد داد که چگونه مبارزه کنيم؛ به ما ياد داد که مثل منافقين از خدا بي خبر نباشيم که دين را به پول بفروشيم.

طلاب‌ گرانقدر و هم‌ بحثم! هيچ وقت‌ خدا را از ياد نبريد و هيچ وقت‌ كاري‌ براي‌ غير خدا انجام‌ ندهيد كه‌ كارتان عبث‌ و بيهوده‌ خواهد بود و به‌ ماديات‌ فكر نكنيد كه‌ به‌ هيچ كس‌ وفا نكرده‌ است‌ و هميشه‌ دست‌ بر دامن‌ اهل بيت –عليهم السلام- ‌شويد و حاجات‌ خود را از آنها بخواهيد و مطمئن‌ باشيد كه‌ كمكتان‌ خواهند كرد. و مراقب‌ اعمالتان‌ باشيد.

اي‌ اهل‌ عالم‌! به‌ خود آييد و فكر كنيد كه‌ از كجا آمده‌ايد، به‌ كجا مي‌رويد؟ چه‌ كسي‌ شما را آفريده‌ و هدف‌ ازآفرينش‌ او چه‌ بود؟ اي‌ امت‌ حزب‌ ا...! هر روز شهيدي‌ را بر روي‌ دستتان‌ تشييع‌ مي‌كنيد. آيا هنوز يك‌ بار به‌ خود آمده‌ايد كه‌ روزي‌ شما را بر پارچة‌ سفيدي‌ به عنوان‌ كفن كه‌ معلوم‌ نيست‌ از مال‌ حلال‌ است يا حرام‌، پيچيده‌ بر دستها تشييع‌ خواهيد شد؟ شما نيز روزي‌ به‌ درون‌ قبر خواهيد رفت‌. فكر كنيد كه‌ چه‌ داريد؟ چه‌ چيز همراه‌ خود مي‌بريد؟

امت حزب الله! به ياد آوريد تاريخ گذشته را که با پيامبران خدا چه کردند؟ قوم نوح و قوم لوط و هود را به ياد آوريد که با پيامبرانشان چگونه رفتار نمودند و خداوند نيز چگونه با آنها رفتار نمود. به تاريخ پيامبر آخر الزمان بنگريد که چه با او کردند؟! جنگ احزاب به راه انداختند؛ سنگ به پيشاني شان زدند. چرا؟! چون او حق را مي فرمود و شنيدن آن سخنان براي کفار زيان آور بود.

به مردم کوفه نظر کنيد که چه کار با علي –عليه السلام- کردند علي – عليه السلام- را بيش از 25 سال خانه نشين کردند؛ سيلي به صورت فاطمه – سلام الله عليها- زدند و به ياد آوريد که با حسين –عليه السلام- چه کردند؟! اول بيعت کردند، بعد مسلم (فرستاده امام) را به شهادت رسانيدند که براي هميشه تا روز قيامت در چشم آزاد مردان منفور و سمبل بي غيرتي، عهد شکن و دين فروشي و اسلام کشي شدند و شما نيز نکند خداي نا کرده با فرستاده امام (مسلم دوران) اين گونه رفتار کنيد.

اي امت حزب الله! مثل خوارج نهروان نباشيد که اول دو شادوش علي –عليه السلام- جنگ با کفار نمودند، ولي با قرآن سر نيزه کردن فريب خورده و با علي –عليه السلام- جنگيدند و حال نيز همان تاريخ تکرار شد. سران عرب در عراق جمع شده اند و امام را خارجي و جنگ طلب معرفي نموده اند و صدام از خدا بي خبر را صلح طلب معرفي نمودند.

نکند که شما مثل خوارج نهروان عمل کنيد و امام را تنها بگذاريد. خدايا! توفيقم ده که اگر پوست هاي بدنم را از گوشتهاي بدنم و گوشتهاي بدنم را از استخوان هاي بدنم جدا کنند و استخوان هايم را غذاي سگان گردانند.، راضي شوم اما لحظه اي به خود اجازه تسليم در مقابل اين خفاشان شب پرست را ندهم. سخنم درباره بسيج مظلوم در پشت جبهه و شهيد در جبهه و شير دل روز و پارساي شب که امام فرمودند: «بسيج از همه خدايي تر است».

امت‌ حزب‌ ا...! هميشه‌ سعي‌ كنيد حامي‌ بسيج‌ باشيد. اما تو اي‌ برادر بسيجي‌! هيچ وقت‌ در كارهايت‌ خدا رافراموش‌ نكن‌ و هيچ وقت‌ سرد نشو كه‌ كار براي‌ خدا، دلسردي‌ ندارد. جلسات‌ دعاي‌ كميل‌ و توسل‌ را فراموش‌ نكنيد و نماز جمعه‌ كه‌ ميعادگاه‌ عاشقان‌ الله است‌ را، هر چه‌ با شكوهتر انجام‌ دهيد. پدرم! اگر بدين گماني قدرت و توانايي جنگيدن با کفار را ندارم، بلکه مي توانم با اهداء خون، درياي خون بسازم تا صدام و صداميان در آن غرق شدند.

حجاب‌ كه‌ از اعم‌ مسائل‌ اسلام‌ است‌ را، رعايت‌ كنيد و با حفظ‌ كردن‌ حجاب‌ خود مي‌توانيد مشت‌ محكمي‌ بر دهان‌ آن‌ خواهراني‌ كه‌ آبروي‌ خواهر بودن‌ را بردند، بزنيد و همدرد با زينب‌-سلام الله عليها- شويد كه‌ هنوز که هنوز است‌، دور حرم‌ او حرمت‌ او را رعايت‌ نمي‌كنند.

مادرانم‌! مي‌خواستم‌ به‌ مادرم‌ وصيت‌ كنم‌. اما من‌ مادر ندارم‌، ولي‌ شما را به عنوان‌ مادر خود دانسته‌ و سخناني‌ با شمادارم‌. مادرانم‌! مانع‌ رفتن‌ فرزندانتان‌ به‌ جبهه‌ها نشويد. بگذاريد اين ها بروند و حسين‌-عليه السلام- را ياري‌ كنند. كه‌ هنوز صداي‌ «هل‌من‌ ناصرش»‌ بلند است‌...

 و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

صفای جبهه ها می ماند ای کاش

صدای پای یاران گم نمی شد

من بال و پر شهید را می بوسم

پا تا به سر شهید را می بوسم

دستم نرسد اگر به دامان شهید

دست پدر شهید را می بوسم

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha