جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ |۱۸ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 29, 2024
تبلیغ

حوزه/ از مشهد بر می گشتم. رسیده بودم به جنگل گلستان. غروب بود دو تا اتوبوس هم جلوی من بودند و هرکاری می کردم سبقت بگیرم نمی شد. بالاخره زدم رو گاز و هر دو اتوبوس را با هم رد کردم . تا رد کردم یک بریدگی بود، دیدم پلیس وایستاده ، تابلو ایست گرفته که بیا کنار. حالا هوا هم ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش سوم خاطره حجت الاسلام محمد حامی با عنوان: «از آق قلا تا سوته همراه با سختی های تبلیغی یک طلبه» را تقدیم حضور علاقمندان خواهیم کرد.

از فردای آن روز درگیری ما با موش ها شروع شد. خریدن تله‌ی موش. چسب های مخصوص برای گرفتن موش و هر وسیله ای که در روستا و شهر می توانستیم پیدا کنیم را استفاده کردیم؛ ولی کارساز نبود. یک روز خانمم رختخواب هایمان را آورد بیرون. تقریباً همه آن ها را موش ها جویده بودند و به خاطر این که فضله موش نجس است، من مجبور بودم که در شستن ملحفه ها به خانم کمک کنم. البته وضع به حدی وخیم بود که حتی بشقاب ها و وسایل آشپزخانه هم از شر موش ها در امان نبود و برای خوردن میوه که شما به آسانی بشقابی بر می دارید و استفاده می کنید، ما نگران بودیم که آیا موشی قبل از ما از آن ظرف استفاده نکرده باشد. خانم مجبور بود برای هر بار استفاده آن ها را آب بکشد. شرایطی که در آن منزل داشتیم باعث شد که نسبت به ترک روستا مصمم شویم؛ البته خانه عالم با کمک هایی که جمع کرده بودم تقریبا داشت تمام می شد؛ ولی از طرف دیگر کانون قرآن ما در فریدونکنار حسابی گرفته بود و حالا آقای عریضی می خواست تا اگر بشود آن را گسترش بدهد. شرایط زندگی هم سخت شده بود مخصوصاً این که یک بار دیگه به خاطر علی دچار مشکل شدیم و این طوری بود که با مشورت بعضی از دوستان تصمیم گرفتم به یکی از مساجد فریدونکنار بروم؛ اما داستان علی از این قرار بود که یک روز که خانم برای کار رفته بود به کانون و قرار بود که من پیش علی بمانم، کاری برایم پیش آمد و به ناچار به خانم زنگ زدم که علی را می فرستم بیاید. علی را سوار ماشینی کردم و به راننده گفتم که او را در آدرس پیاده کند. البته مقداری از راه را هم علی باید پیاده می رفت. بعد از ظهر خانمم گفت که علی اشتباهی از ماشین پیاده می شود و راه را گم می کند؛ ولی خوشبختانه در آن نزدیکی دکه‌ی پلیس راهنمایی و رانندگی بوده و علی به خاطر این که می دانسته باید به پلیس مراجعه کند، می رود سراغ پلیس و می گوید که گم شده است. از طرف دیگر خانم من نگران می شود که چرا علی نیامد؛ ولی چون دسترسی به من نداشته می آید جلوی راه علی .  پلیس هم بالاخره با پرس و جو از علی می فهمد که می خواسته به کانونی در همان نزدیکی ها برود و به همین دلیل او را نگه می دارند و منتظر می شوند تا کسی بیاید دنبال بچه. خانم هم در راه شانسی به پلیس سر می زند و علی را پیدا می کند. خانم در این ماجرا خیلی اذیت و بعد از آن چند روز در خانه  مریض شد.

* رطوبت خانه های آق قلا و مریضی آسم

من نگفته بودم؛ خانم مدتی بود که سرفه می کرد و دکترها نفهمیده بودند که علت این سرفه ها چیست . بعد از گم شدن علی، سرفه های خانم شدید شد. شاید عصبی بود ولی کار ما به جایی رسید که مجبور شدم او را در بیمارستان شهر آمل بستری کنم. در مدتی که خانم در بیمارستان بود بچه ها را به خانه‌ی پدرخانم فرستادم و خودم برای پرستاری از او در بیمارستان ماندم. بالاخره دکترها بیماری خانم را آسم پیشرفته تشخیص دادند و علت آن هم رطوبتی بود که سال ها در خانه های آق قلا تحمل کرده بود. به علت شوکی که در این حادثه برایش پیش آمد این بیماری خودش را بیشتر نشان داده بود. بالاخره یک هفته در بیمارستان بستری بود ولی خانم من کسی نبود که در بیمارستان دوام بیاورد. بالاخره با این شرط که تا چند روز استراحتش را ادامه بدهد از بیمارستان مرخص شد.

* بیماری سرطان یکی از طلاب طرح هجرت

از وقتی که من به سوته آمده بودم مسئولیت سر زدن به طلبه های منطقه از طرف طرح هجرت با من بود . در مدتی که در بیمارستان بودم یکی دیگر از بچه ها که در منطقه مستقر بودند را دیدم که برای انجام آزمایش به بیمارستان آمده بود. می گفت که مدتی است حال عمومی اش مساعد نیست. بعد از مدتی که گذشت به من خبر دادند که فلانی سرطان دارد. همه‌ی اوضاع و احوالم به هم ریخت. رفتم بیمارستان. او را بستری کرده بودند. من می دانستم که برای یک طلبه‌ی طرح هجرتی سرطان فقط یک درد بی درمان نیست. هزینه هایی که او باید تحمل می کرد شاید برایش از همه چیز سخت تر بود. بالاخره با معاونت تبلغ در قم تماس گرفتم تا در تأمین هزینه ای درمانی از طریق بیمه کاری بکنیم .

طلبه هایی که برای طرح هجرت به منطقه آمده اند هر کدام برای خودشان داستانی دارند. وظیفه‌ی سرزدن و رسیدگی به امور این طلبه ها خودش عالمی است. بگذارید داستان شیرینی از یک طلبه‌ی طرح هجرتی را برایتان بگویم.

* روحانی جودوکار و درگیری با معلم مدرسه

در یکی از روستاها معلم بچه ای را زده بود. لگدی زده بود که تا یک هفته بچه لنگ می زد. با این که بچه نخبه بود ولی نمی دونم چطور شده بود که یک بار خط کش نیاورده بود و معلم این را زده بود. پدر بچه از روحانیون سید طرح هجرت بود . خیلی عصبانی شده بود. رفته بود مدرسه که چه کسی بچه من را زده. پدره رزمی کار بود . یکی از معلم ها که ظاهراً معلم انگلیسی هم بوده، می گه من زدم چه کار می خوای بکنی؟ حالا اصلاً این معلم هم نبوده که زده بوده. این آقا جودوکار بود. یقه اش را می گیره پشت پا می زنه و این معلم شرق می خوره زمین. مدیر می ترسه که باهاش درگیر بشه، زنگ می زنه به رئیس آموزش و پرورش. رئیس آموزش و پرورش شهر، مسجدی هم هست. تماس گرفت که آقا یک آخوند سیدی با معلم درگیر شده. من رفتم مدرسه و قضایا را پی گیری کردم . بعد از این که معلم بچه را به خاطر این کاری که کرده بود، سرزنش کردم، باصحبت کردن در مورد این که اصلاً باورم نمیشه که در یک محیط فرهنگی این جور اتفاقی بیافته صورت مسئله را پاک کردم. جوری برخورد کردم که دو طرف دعوا همدیگر را بوسیدند و خلاصه همه با هم آشتی کردند و فردا صبح هم عدسی پختند و رفتیم با هم صبحانه خوردیم و همه چیز ختم به خیر شد. 

بعد از این که خانمم از بیمارستان مرخص شد، مصمم شدم که از روستا به شهر فریدونکنار برویم. مقدمات کار انجام شده بود و فقط باید اثاثیه را جابه جا می کردیم. خانم را به منزل پدری اش بردم تا استراحت کند و خودم کارها را پیگیری کنم.

* مقدمه چینی برای خداحافظی از مردم روستای سوته

وقتی به روستا رفتم مردم به گرمی من را تحویل گرفتند. گرمی مردم و صمیمیت آن ها باعث شده بود که من نتوانم به راحتی موضوع را برای آن ها بیان کنم . تصمیم گرفتم که بعد از نماز برای مردم سخنرانی کنم و همان جا قضیه رفتنم به فریدونکنار را بگویم. وقتی که پشت بلند گو رفتم ابتدا سعی کردم که آن ها را بخندانم و به این صورت زمینه را برای حرف خودم آماده کنم.

صحبت هایم را این طوری شروع کردم که وقتی به روستای شما آمدم، رفته بودم پیش آقایی، آن جا یک خانمی نشسته بود و تعریف می کرد که یک بار اهالی یکی از روستاهای همسایه با چوب و چماق می ریزند در میدان روستای سوته و او یک تنه از پس همه برآمده و همه را فراری داده. وقتی این خانم داشت این قصه را تعریف می کرد با خودم گفتم خدایا کجا آمده ام. این که یک خانم روستایی است این جوریه، خدا رحم کنه که مردهایشان چطورند ؟ همه خندیدند؛ اما من حرف هایم تمام نشده بود.

 گفتم دو سال پیش که شایع شده بود پرندگان مهاجر آنفولانزای مرغی دارند و قیمت آن ها به شدت کاهش یافته بود یکی از اهالی به خاطر این که از دست من راحت بشه چند تا از پرنده ها را آورده بود برای من. به من گفت اینها را بخور. من هم همه‌ی پرنده ها را خوردم و هیچ طوری نشدم. مردم که خوب خندیدند شروع کردم براشون از وضع نامناسب خانم و دوری راه برای رفت و آمدش به کانون گفتم و توضیح دادم که باید سوته را ترک کنم. همه‌ی مردم مثل آدم هایی که به آن ها شوک وارد شده باشد به چشم های من خیره شده بودند. به اهالی قول دادم که در همه‌ی مراسم های آن ها  حضور خواهم داشت. خیس عرق شده بودم. خیلی شرمنده‌ی محبت مردم بودم ولی باید روستا را ترک می کردم.

* فریدونکنار

الآن چند سالی است که در فریدونکنار زندگی می کنم. این مسجد در یکی از بهترین نقاط شهر واقع شده . هم کنار ساحل است و هم ساکنین آن همه افرادی فرهنگی هستند. راستش را بخواهی در این محل وضعشون از نظر مادی هم خوب است؛ یعنی سر و وضع خونه ها معلومه. مسجد ما یک خانه‌ی دو طبقه ای داره برای روحانی مسجد که باید بگم در بین خانه هایی که تا به حال داشته ایم یک جورایی بهشت حساب می شه . یک سوئیت هم داره که مال میهمان های مسجد است که بعضی وقت ها من هم ازش استفاده می کنم.

این مسجد به خاطر این که هیأت امنای مرفهی داره که به قول معروف دستشون به دهنشون می رسه چند تا کار را با هم سر و سامان دادند که نقش روحانی محل را خیلی مهم و تأثیر گذار کرده. یکی صندوق قرض الحسنه است. روحانی محل کارش شناسایی افراد نیازمند است . یک برنامه ای را هم دارند شب های جمعه که اطعام فقراست که باز هم برای شناسایی اونها من سعی می کنم تا اونجایی که امکان داره کمک کنم.

* اهدای زمین به شرط ساخت یک ساله کانون قرآن

اما چیز مهم تری که می خوام بگم در مورد کانون قرآنه. بعد از مدتی که کانون با استقبال مردم رو به رو شد. آقای عیوضی به هیأت امنا اعلام کرد که اگر زمینی برای کانون تأمین بشه، حاضره ساخت این کانون را تقبل کنه . بالاخره فرزند بانی ساخت مسجد که زمینی در کنار مسجد داشت، قبول کرد که زمینش را در اختیار قرار بده؛ ولی شرط کرده بود که باید این زمین یک ساله ساخته بشه . همه‌ی اهل مسجد وارد میدان شدند. برای ساخت ساختمان دو شیفته کار شد و در مدت چند ماه ساختمان زیبای پنج طبقه ای ساخته شد. بسیار زیبا و با امکانات عالی. حتی یک ماشین به عنوان سرویس مدرسه هم تهیه شد. البته در زمان ساخت کانون آقای عیوضی به مشکل مالی سختی مواجه شد . او حسابی کم آورده بود و به خاطر مخارج کانون بدهی زیادی پیدا کرده بود. کار به جایی کشیده بود که من هم یک میلیون به او کمک کردم؛ اما این مرد اگر بگویی یک ذره پشیمان باشد. ابداً. می گفت با حضرت زهرا(س) معامله کرده ام . نمی دانم این قضایا به هم مربوط است یا نه ولی بعد از مدتی یک پروژه ساختمانی سنگینی به او پیشنهاد شد که باعث شد زندگی مادی او متحول شود. بگذریم.

من در کانون هیچ کاره ام . همه‌ی کارها را خانم مدیریت می کنه . راستش را بخواهید گاهی نسبت به حال خوب خانمم غبطه می خورم. نیت خالص او باعث شده بود که از همه‌ی ظواهر پر زرق و برق دبیری با حقوق آن چنانی بگذرد و بشود مدیر این مرکز قرآنی . این را نه برای این می گویم که الآن حقوق خوبی می گیرد یا در شهر برای خودش شهرتی به هم زده باشد . نه . حقوقی که می گیرد از حقوق خدمتکارانی که در همان کانون کار می کنند کمتر است؛ ولی تأثیر این حضور و خلوصی که دارد باعث شده که ما هر از چند گاهی داستانی برای گفتن داشته باشیم .

* کانون قرآنی که ماهواره را از منزل یکی از بچه ها جمع کرد

یک روز پدر یکی از بچه های کانون آمد پیش من و گفت من چهار پنج سال ماهواره داشتم. این بچه کاری کرد که ما را مجبور کرد تا ماهواره را جمع کنیم. یک شب در خانه نشسته بودیم پای ماهواره و همگی مطابق معمول یک سریالی می دیدیم. این سریالی بود که بچه‌ی من قبلاً بارها دیده بود؛ ولی بعد از این که به کانون قرآن آمده خیلی عوض شده. پدر می گفت داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه بچه شروع کرد به شدت گریه کردن و می لرزید . دندان هایش به هم می خورد که این تلویزیون را خاموش کنید. با این که قبلا بارها دیده بود.

این موضوع چند بار اتفاق افتاده بود و به تدریج باعث شده بود که پدر این خانواده هر چه بود از خیر ماهواره اگر خیری داشته باشد بگذرد.

در این مسجدی که هستم، چون بافت شهری دارد مشکلات پیچیده ای برای مردم پیش می آید و بالتبع من هم درگیر می شوم . اما به نظرم همان تجربه هایی که در روستا ها داشته ام در این جا هم به دردم خورد. یکی از این تجربه ها تعامل با جوان هایی است که در ظاهر هیچ نسبتی با مسجد ندارند ولی وقتی که داخل دل اون ها بشی یک عالمه زیبایی هست که باید به تماشایش بنشینی.      

* حضور در منزل یکی از خلافکاران محل                                         

یکی از مسجدی های ما جانبازی بود که پسر سر به هوایی داشت. پدر به علت مسائل مربوط به جانبازی به شهادت رسید و پسرش چون بعد از مدتی مرتکب خلاف هایی شده بود زندانی شد. من خودم پی گیر شدم و براش مرخصی گرفتم و اومد بیرون و بعد از مدتی چون کارهاش رو اصلاح کرده بود عفو بهش خورد و آزاد شد. خونه‌ی اونها تا مسجد 300 متر فاصله داشت و من هم بنا را گذاشته بودم که هر کس از اهالی اگر مراسمی داشت و یا شرایطی بود که باید به دیدن او برویم با جمعی از هیأت امنا و بسیج و بعضی بزرگترها می رفتیم و به فرد مورد نظر سر می زدیم. دو سه روزی بود که این جوان از زندان آزاد شده بود و به نظرم موقعیت خیلی خوبی بود که به او سر بزنیم. من به هیأت امنای مسجد و پایگاه گفتم برویم خونه‌ی این آقا. همه به من اعتراض کردند که آقا این قالتاقه و فلان ...؛ اما من گفتم هنر این نیست که اهل مسجد را نگه داری؛ هنر اینه که این جور آدمی را جذب مسجد کنی . بالاخره با اصرار من رفتیم خانه‌ی ایشون. افتاده بود به دست و پای ما که یعنی من اینقدر لایقم که شما بیایید اینجا. شدید گریه می کرد. بعد از دیدار ما پاش به مسجد باز شد. اوایل فقط برای نماز صبح می آمد. می گفت از مردم خجالت می کشم . نمی تونم توی روی مردم نگاه کنم. قبل از اذان نماز صبح در مسجد بود. همین که می اومد می نشست پیش من . من هم می خواستم دو رکعت نماز بخونم ولی نمی شد. بالاخره یک مدتی نه نماز مستحبی می خوندم و نه دعایی . فقط به حرف های او گوش می کردم. وقتی هم که اذان می گفتند می خواست که درست پشت سر من بایسته. حالا پیرمردها هم که می دونید حساس هستند. من به اون ها گفتم که اشکالی نداره بگذارید که ایشون بایسته پشت سر من. به من می گفتند که نماز مردم را خراب می کنه . من هم می گفتم خواهش می کنم که شما به او جا بدهید. شما چه کار دارید من این را می آورم تو راه. بالاخره یکی از اونهایی که روشن تر بود به او جا داد. بعد از نماز به من می گفت باهات کار دارم . من هم می گفتم الآن کار دارم باید برای نماز مغرب بیایی. خلاصه همین جور این را کشاندم به صورتی که مجبور شد شب ها هم بیاد. هنوز موهاش را مدل می زند. حالا شب ها هم می آید . بعد از نماز در جلسات خواندن یک صفحه قرآن همه دور می نشینند و تکیه می دهند . این آقا از اول جلسه این قدر سرک می کشه و دست بلند می کنه تا من براش دست تکان بدهم . بعد که دست تکان دادم می ره. حالا بعضی از این پیرمردها که متوجه این موضوع شده اند می گویند که تا آخر جلسه براش دست تکان نده تا بمونه چون اگر همان اول جلسه دست تکان بدهم پا می شه می ره.

به نظر من مردم خیلی به روحانی اعتقاد دارند. حتی اگر به ما یک چیزی هم بگند این یک معنی خوبی می ده یعنی هنوز می خواند با تو حرف بزنند. من گاهی به بچه ها شوخی می کنم و می گم ببینید چقد خوبه که مردم شما را که می بینند صلوات می فرستند. درسته که اون ها یک جورای شیطونی می کنند ولی دارند صلوات می فرستند. خوب خیلی موعظه کردم بگذارید یک خاطره از این نوع بگم.

یک آقایی خونه اش را در اثر بدهکاری به بانک فروخته بود . اومد پیش من دم در مسجد. گفت آقا یک لحظه بیا. من رفتم. گفت من خودم را می کشم و گناهش هم به گردن حکومت و شما آخوندها . چند تا از برادران سپاهی هم بودند. ناراحت شدند. من اشاره کردم که کاری نداشته باشید. یک ساعت شروع کرد به حرف زدن. خیلی حرف زد بعضی وقت ها هم در بین یک توهینی می کرد. من گوش می کردم . بعد از یک ساعت من را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. من گفتم که شما یک ساعته داری به ما فحش و بد و بیراه می گی . گفت نه من به شما که نمی گم؛ شما که خوب هستید. حالا بنده ی روحانی می خواهم بگویم که مردم روحانیت را واقعاً دوست دارند. من این را باور دارم.

بالاخره طرح هجرت برنامه ای گذاشته بود و تصمیم گرفته بودند که یک جشنواره ای بگذارند برای معرفی طلبه های مهاجر نمونه . من هم از استان مازندران معرفی شدم و بعد هم بالاخره به خاطر توفیقی که داشتم در سطح کشوری نمونه شدم. حالا قرار بود که به من جایزه بدهند. جایزه هم یک سفر عمره بود. از حوزه زنگ زدند که اسم شما برای مکه در آمده . من پی گیری کردم دیدم که فقط به نام منه. به نظر شما من می تونستم سرم را بیاندازم پایین و بدون خانم برم پیش خدا. به نظرم پام به مکه نرسیده بود ملائکه می زدند توی سرم که برگرد برو خانم را بفرست. به خانم گفتم که مکه به نام شما در آمده ولی خانم قبول نکرد گفت یا با هم میریم و یا من نمی روم. وقتی دید که فقط یک نفر می تواند برود اصرار کرد که خودت تنها برو. ولی مگه می شد . مگه داشتیم؟ من به حوزه اعلام کردم که اگه خانم من نباشه من نمی روم .چند هفته تماس می گرفتم ولی فایده ای نداشت . بالاخره خانمم طلاهاش را فروخت و یک میلیون هم پدر خانم کمک کرد که بتونیم بریم . حوزه هم دیگه بهانه ای نداشت و ما رفتیم خانه‌ی خدا.

البته در این چند سال وضع مالی ما بهتر شده بود و توانسته بودم یک ماشین روآ هم بخرم . از همین ماشین هایی که موتور پیکان و بدنه پژو داره. خاطرات خوبی هم از سفر با این ماشین دارم . از جمله یک سفری که رفته بودیم مشهد.

* سبقت از اتوبوس و بلند شدن تابلوی ایست پلیس

 از مشهد بر می گشتم. رسیده بودم به جنگل گلستان. غروب بود دو تا اتوبوس هم جلوی من بودند و هرکاری می کردم سبقت بگیرم نمی شد. بالاخره زدم رو گاز و هر دو اتوبوس را با هم رد کردم . تا رد کردم یک بریدگی بود، دیدم پلیس وایساده ، تابلو ایست گرفته که بیا کنار. حالا هوا هم داره تاریک می شه . عبا و قبا را گذاشته بودم و شخصی داشتم رانندگی می کردم. رفتم پیشش و سلام و علیک کردم و مدارکم را دادم. یک سرهنگی بود. گفتم آقا امکان داره از شما یک خواهشی بکنم؟ گفت بفرمایید خواهش می کنم. گفتم یک تاکسی تلفنی چیزی این اطراف نیست . چون خانواده همراهم هستند و دیرمون هم شده و .. گفت تاکسی تلفنی برای چی ؟ گفتم با این سبقتی که من گرفتم دیگه تکلیفم روشنه . ماشینم توی پارکینگ و گواهی نامه ام ضبط می شه . پس بهتره که خودم تکلیف خودم را روشن کنم. این ماشین من و این هم سویچ ...گواهی نامه‌ی من را گرفت و داشت نگاه می کرد . گفت همون فهمیدم که تو هم باید آخوند باشی که این جور رانندگی می کنی. چون غیر آخوند اینجوری رانندگی نمی کنه؛ آخه من هم یک آخوند دارم که من را بیچاره کرده. چه موقع نوه های من و دخترم را به کشتن بده خدا می دونه. آقا این چه وضع رانندگیه؟ چرا این طوری رانندگی می کنید. کارت ها را به من داد و گفت من از شما خواهش می کنم که دیگه اینطوری رانندگی نکنی. گفتم چشم . گفت آره داماد من هم می گه چشم . حالا پنج دقیقه رانندگی کن معلوم می شه . آن آقایی هم که بغلش بود می خندید. سرهنگ گفت باور نمی کنی . با دامادم رفته بودیم مشهد. من باهاش دعوا کردم گفتم این چه وضع رانندگیه؟ راست می گفت یک چند دقیقه ای که گذشت دیدم داریم به تاریکی می خوریم. خیلی دیر شده بود باید گازش را می گرفتم.

در سرخرود یک خانه سالمندان داریم که ماهی یکی دو بار برنامه می گذاریم با اهالی مسجد برای سرزدن به اونجا. برنامه‌ی مذهبی اجرا می کنیم . رئیس این مجموعه اولین بار که ما رفته بودیم تعریف می کرد که افرادی که این جا زندگی می کنند بعضی هاشون برای خودشون کسی بوده اند. بعضی مقامات سیاسی و یا علمی داشته اند . مثلاً یک نفر از این ها مترجم سفارت فرانسه بود و.... یک بنده خدایی را برای من تعریف کرد که ایشون دو تا همسر داشت و هفت تا فرزند. بچه هاش برا‌ی خودشون کسی بودند. بعضی هاشون در تهران شرکت داشتند. این بنده خدا تصادف می کنه و قطع نخاع می شه.

چند سال است که این را آوردند گذاشتند این جا و از همان موقع کسی به او سر نزده. من هر موقع می رفتم آن جا به او سر می زدم و پیرمرد شروع می کرد به گریه کردن . برای من  تعریف کرد که برای خودم برو بیایی داشتم. فقط یک قطعه زمین در ساری داشتم که یک میلیارد می ارزید. تا وقتی که این زمین دست من بود بچه ها می آمدند و می رفتند. ولی بعد از مدتی من گفتم که چه کاریه من که کاری از دستم بر نمی یاد . این زمین را تقسیم کنم بین بچه ها. بعد از من سر زمین دعوا نکنند. می گفت از وقتی که زمین را دادم به بچه ها دیگه کسی نیومد سراغی از من بگیره.

* آقا دنیا خیلی کوچیکه

پارسال بود که رفته بودم رامسر به پدر و مادرم سر بزنم. رئیس آسایشگاه زنگ زد که اون دوست شما فوت کرده . گفتم خوب به بچه هاش زنگ زدید؟ گفت بله زنگ زدیم  ولی بچه هاش گفتند که ما کاری نداریم هرجا می خواهید ایشون را دفن کنید. این موضوع روز چهارشنبه بود و من تا پنج شنبه در رامسر کار داشتم . گفتم به یکی از دوستانم که روحانیه بگید . رئیس جواب داد که دوست شما هم نیست یا نمی تونه بیاد. گفتم باشه تا پنج شنبه خودم را می رسونم.

تا خودم را رسوندم به سرخرود شده بود پنج شنبه عصر . تلفن زدم به آسایشگاه که من دیر رسیدم و فردا صبح می آیم برای شستن میت. تلفن زدم به چند تا از بچه های دانشجو که با اونها خیلی عیاق هستم. گفتم موضوع از این قراره فردا بیایید این بنده خدا را بشوریم. صبح زود رفتم آسایشگاه و اول زنگ زدم به یکی از پسرهای این مرد. از پشت تلفن به من گفت که مگه چه کار کرده برامون. این موضوع هیچ ربطی به ما نداره. هر کاری می خواهید بکنید. فقط گفتم که آقا دنیا خیلی کوچیکه و تلفن را قطع کردم. لباس ضد آب یا همون بارونی پوشیدیم . میت دو سه روزی بیرون از سردخونه مونده بود و حسابی بو گرفته بود. یک مقدار زیادی گلاب خریدیم و ماسک زدیم و شروع کردیم به شستن میت. خلاصه به هر مکافاتی بود آن را شستیم. تا صبح شنبه برای پیدا کردن محل دفن میت مشکل داشتیم. شنبه صبح شده بود. یک ماشینی را صدا کردیم که بیاید تا جنازه را ببریم قبرستان . وقتی ماشین آمد و دید که بارش یک جنازه است که باید ببرد قبرستان گفت من نمی برم . روز شنبه است و اولین بار من . شگون نداره که میت ببرم . خلاصه رها کرد رفت و ما ماشین دیگری گرفتیم و جسد را بردیم خاک کردیم.

تبلیغ برای من در سه کلمه خلاصه می شود؛ زندگی با مردم و نشست و برخاست با آن ها تجربه های عجیبی است که نمی توان در هیچ کجای دیگری مانندی برای آن یافت.

یک روز یک جوانی آمد پیش من و گفت که من سه سال است که ازدواج کرده ام  زن خوبی هم دارم ولی پدرم مانع عروسی ماست. به من گفت بیا واسطه شو . با پدرم حرف بزن. من رفتم سراغ پدرش و گفتم که درسته این جوانه و شما باهاش نمی تونی بسازی ولی بگذار این ها بروند سر زندگی خودشون. این ها به هم علاقه دارند و بعد از مدتی این جوان ها بالاخره متوجه اشتباه خودشون می شوند و اونوقت می فهمند که شما خیر اونها را می خواهید. اول نمی خواستم وارد جزئیات بشوم . با خودم می گفتم حتماً یکی از این عروس و داماد جوانی کرده و کاری کرده که این پدر این قدر از دست شون شاکیه . هر چی اصرار کردم دیدم فایده ای نداره. بالاخره به پدر گفتم قضیه چیه ؟ شاید من بتونم حل کنم. گفت: اولین باری که خانواده‌ی عروس من را دعوت کردند ، این عروس به من بی احترامی کرد. گفتم چطور؟ گفت پدر عروس سنش خیلی کمتر از منه. چایی که آورد اول برد پیش پدر خودش. به من جسارت کرد. گفتم پدرت خوب، مادرت خوب. حالا این  خانم یک اشتباهی کرد. ما گناه می کنیم خدا ما را می بخشه . حالا شما نمی خوای از اشتباه این بنده خدا بگذری؟ چطور توقع داری که خدا از تقصیر من و تو بگذره؟

از قضا منزل عروس در قائم شهر بود و این پسر مسیر آمل تا قائم شهر را با موتورمی رفت و می آمد. یک روز این پسر با ماشین تصادف می کنه و کشته می شود. من آن روز یادم نمی ره . تا چند روز حالم بد بود. پدر خودش را می زد و می گفت خدایا غلط کردم. می گفت حاج آقا تو یک کاری بکن. یک بار دیگه برگرده . من دست و پاش را ماچ می کنم. من اشتباه کردم. من به کی بگم؟

* نگاه من به تبلیغ، لذت بردن است

از این خاطره ها زیاد است ولی نگاهی که به کارم دارم این است که از این کار لذت می برم . من می گویم یک نفر که می رود دنبال مهندسی می خواهد از کارش لذت ببرد. اگر می رود دنبال علم می خواهد از آن لذت ببرد. چون آدم اگر تمام دنیا را داشته باشد ولی لذت نبره فایده ای ندارد. اما اوج لذت من این است که حدیثی برای مردم بخوانم. مستی دو نوع است . گاهی با زایل شدن عقل حالت مستی به انسان دست می دهد و گاهی با افزوده شدن به عقل آدمی. انسان وقتی که حدیثی یا آیه ای مطالعه می کند به عقلش اضافه می شود آن موقع مست می شود. من اکثر روی منبر از روی مستی حرف می زنم. تا وقتی خودم لذت می برم احساس می کنم که مردم هم لذت می برند. برای همین برام مهم نیست که در روستا باشم یا در شهر. البته تا وقتی که لذت می برم هستم و اگر احساس کنم که دیگه لذت نمی برم رها می کنم و می روم. البته نمی دانم که این نگاه من درست است یا نه  شاید ضعف من هم باشد ولی اگر به آنچه می گویم باور نداشته باشم. یک دفعه قطعش می کنم . رهاش می کنم . بارها روی منبر شده که یک دفعه بحث را قطع کرده ام . به مردم می گم صلوات بفرستید.  مردم قاطی می کنند که چرا این کار را می کنم .من می گم عذر خواهی می کنم. وقتی به چیزی که می گویم باور ندارم فایده ندارد. قبلاً فکر می کردم که یک چیزهایی فهمیده ام ولی وقتی آمدم در متن بحث و دارم با خودم مسئله را مطرح می کنم، جدای از خلوت خودم، احساس می کنم خودم هم گیر این قضیه هستم و چون باور ندارم نمی توانم برای شما بگویم. گفته بودم که برای خودم یک جور کله شق بازی هایی دارم . این هم یکی دیگر از آن موارد است.

در آخر از خداوند می خواهم که لذت تبلیغ هیچ وقت از من گرفته نشود.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha