چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳ |۹ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 11, 2024
کد خبر: 318273
۱ شهریور ۱۳۹۲ - ۲۱:۴۶

قرار است در این مجال، در غروب پنجشنبه و پگاه آدینه، حرف دلمان را بزنیم و از دردهایمان بگوییم؛از دردها، امیدها، شعر و شعورمان؛ از غم‌ها، غصه‌ها، شوق و شیدایی‌مان.که وقت انتظار از جنس همین چیزهایی است که گفتیم.وقت خوف و رجاست؛ وقت امید و یأس؛ وقت شادی و غم؛ همین وقت‌هایی که همه ما خوب می‌شناسیمش، حتی اگر نتوانیم تعریف و توصیفش کنیم.

خبرگزاری حوزه/ از اولش هم قرار بود این مطلب و این ستون، درد دل‌های ما باشد در این روزهای بی‌کسی و سال‌های غربت و دلواپسی.

روزها، هفته‌ها، ماهها و سال‌های انتظار و غیبت حجت خدا و آنچه بر دست، دل و دیده ما می‌رود و نمی رود.

قرار بود حرف دلمان را بزنیم و از دردهایمان بگوییم؛

از دردها و امیدها و شعر و شعورمان؛ از غمها و غصه‌ها و شوق و شیداییمان.

که وقت انتظار از جنس همین چیزهایی است که گفتیم.

وقت خوف و رجاست؛ وقت امید و یأس؛ وقت شادی و غم؛ همین وقت‌هایی که همه مان خوب می‌شناسیمش، حتی اگر نتوانیم تعریف و توصیفش کنیم.

در دو بخش پیشین، کمی دست به عصا راه رفتیم و قدری هم خجالتی شدیم.

حرفمان را گفتیم اما نه آن‌چنان که باید و شاید و نه آنقدر بی‌تعارف که حقمان است.

اینک اما صریح و در پرده می‌خواهیم از همین روزها و شب‌هایمان بگوییم و همه آنچه از زشت و زیبا، شاد و غمین در چنته داریم روی دایرة واژها بریزیم؛ برای شما...

برای شما که مثل ما غریبه نیستید؛ و برای او که ظاهر نیست، اما هست!

راستی مدرسه فیضیه رو می‌شناسی! این مدرسه علمیه آینه‌ی معصومیت دوران کودکی من است. پنج سالم بود که غروب هر روز، دست در دست پدر، می‌رفتم و دل به حوض زلال و درخت‌های بلند و گل‌های شیپوری‌اش می‌دادم. بوی آفتاب باران خورده با سایه‌ی صدای اذان، دل به قدم‌های مردی می‌داد با بیش از یک قرن عمر الهی. کسی که به قول استاد  اخلاقم، «محور امام زمان دیده‌ها» بود. «آیت الله اراکی» می‌آمد و من و پدر پشت سرش قامت می‌بستیم. یک نماز طولانی و آرام، اما بسیار شیرین و دوست‌داشتنی. از لای صف‌های اول و دوم،‌ سرک می‌کشیدم تا کنجکاوی کودکانه‌ام، «امام» را ببیند. تا «مأموم» کوچکش، حرکت رکوع و قیامش را بجوید و بجای آورد.

حالا و بعد از آن سال‌ها، خاطره‌هایم یکی یکی رفته‌اند و داغ بر دلم نهاده. در کمتر از چشم برهم زدنی پدرم و آن عالمان روحانی رفته‌اند و آینه‌ی یادهایم را غبار جدایی‌شان، هاله‌ی غربت داده است.

عصر امروز که چند لحظه‌ای در امتداد صوت محزون قرآن و هوای گرم و گرفته ی فیضیه قدم می‌زدم، سنگینی حجم هوای این مدرسه که کانون خاطره‌های سال‌های دور و نزدیک من است، بیش از توان شانه‌های خسته‌ام بود ...

حالا دیگر همه چیزم رفته و پاک پاکم. حالا دیگر رنگ غروبم و دلی برایم نمانده. حالا که دیگر «نبودن»ت «بودن» من شده. حالا که دیگر صدای اشک مادر نمی‌آید و از خاک و خاطره‌ام، تر و تیره شده‌ام. حالا که دیگر این جاده را رها کردم به حال خودش که هی بیاید و برود.

حالا دیگر شک هم نمی‌کنم که این دل، بالاخره تکلیفش چه می‌شود. پس من چه کنم با این همه تنهایی. چه کنم میان این همه سکوت خاک گرفته میان و لب بر لب نمانده و نفس بُرده‌ی این حال و هوای غریب که دست از سرم برنمی‌دارد و هی یادم می‌اندازد که که بودم و از کجا آمدم و حالا ... حالا تو بگو چه کسی، کجا جوابگوی نگاه‌های من است. دستم نمی‌رسد از پس خاکی شاید آن‌طرف‌تر از خانه‌مان در نجف یا بیتوته‌ی یک‌ساله‌مان در خرمشهر، حالا تو بگو کجای مشهد می‌نشینی؟ بگو، بگو، بگو و بدان کم کم دلم بی‌تاب می‌شود و هی همین‌طور اشکم بی‌اجازه می‌آید و می‌رود. وای حالا دیگر حتی ... حتی کسی نیست که مثلاً پیش خودش بگوید «این بچه چرا گریه می‌کنه» و بعد با خودش زمزمه کند – تو دلش‌ها! – که چه ناز و آهسته، نه، انگار حواسش جمع کارش است و مزاحم نشود و برود و رحمت یک سئوال را با خود ببرد و نبرد!

راستی!

بماند!

·           

از پشت خاک و خاطره‌ی این لحظه‌های تر دنبال کلمه‌ای می‌گردم یا حتی سکوتی یا سرشکی شاید، که قدر این حس کهنه و دوست داشتنی را بداند و بر صفحه‌ی سپید این واحه براند.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم هزاران حرف نگفته و نگاه خفته، هزاران بغض نهفته و شیداییِ نشکفته در دلم هست که نمی‌دانم برای چه کسی و برای کجا نگه داشته‌ام.

دوست داری چه بشنوی؟! از پشت همهمه‌ و بهت این خیابان‌ها که گاهی حتی صدا به صدا نمی‌رسد و در ازدحام این مردم که هی می‌دوند و نمی‌رسند، حتماً باید رفت!

فکر کن! حالا که قرار است درباره‌ی دوست بگویم

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم

 زبانم در دهان باز بسته است

 در تنگ قفس باز است و افسوس

 که بال مرغ آوازم شکسته است

می‌شود از خیرش بگذری و بگذاری این تاریخ شیعی و این بغض طبیعی و این غیرت توانا در خزانه‌ی پنهان دلم بماند برای خودش ...!؟

می‌شود بگذاری برای وقتی دیگر که مَحرم و مقتدای «خدا خدا»ی مادر برگردد و مسافر غربت و «جمکران»مان نگذارد؟!

می‌شود همان نگاه‌های معصوم و دوست‌داشتنی «علی» پناه ببری؟!

بله؛ از اولش هم قرار بود این مطلب و این ستون، درد دل‌های ما باشد در این روزهای سرد و سخت بی‌کسی و سال‌های حرام غربت و دلواپسی.

و گفتیم و... خواهیم گفت.

بعونک الملک الاعلی!

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha