خبرگزاری حوزه/ می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ بوی بهار و بهشت و باران در هرم داغ این روزگاران از تباری دیگر، از سمتی بهتر، از افقی ناب و از پرده ای تابناک برمی خیزد و تمام شهر دلم را چراغان می کند و حزین.
این چه حس غریب و غریبی است که در تعزیت این گل های نوشکفته و وفادارانِ در خدا و خوان نهفته، بر ریگ صحرای نینوا، نقش غم و رهایی و شور شیرین می زند.
می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ و دل از دل خدا می رود وقتی قامت رعنای نوجوانی بسمل افتاده در صدف نوشکفتگی و قدکشیدگی، رنگ خون می گیرد و حنای سرخ فام شید و شفق را از رگ حیاتش به جهان و جهانیان می پراکند.
می نویسم «قاسم ابن الحسن»؛ و در دل از جگر سوزان حسین(ع) می هراسم که یادگار برادر را در تب طوفانی این عشق مضطر و عاشقانه، به دیدة غربت و مظلومیت می نگرد.
آه از این قصة پرغصه که در هرم بصیرت عاشوراییان حکایت خون خدا را بر صفحه روزگار، ابدیتی تمام عیار بخشید.
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد،يكدفعه صحنه عوض شد.امام عليه السلام فرمود:حالا كه اين طور است،بدانيد كه ما كشته خواهيم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شكر مىكنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد،اين براى ما مژده است، شادمانى است.
و اینجا بود که پرده در پرده، این نمایش عظیم خلقت، به نقطه عطفی بس خطیر و خاطره انگیز رسید و بازیگر نوجوان و نورستة هنر آفرینش خدا، برق از چشمان تاریخ ربود و بر پیکرة عشق، نقشی دیگر فزود.
طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مىشود يا نه؟
از طرفى حضرت فرمود:«تمام شما كه در اينجا هستيد؛ ولى ممكن است من چون نوجوان هستم مقصود نباشم.
رو كرد به ابا عبد الله و گفت: عمو جان!«و انا فى من يقتل؟ » آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟
خیره در چشمان حسین؛ در تردید و تردد عمو میان مردم چشمان قاسم و شور و شیدایی بزرگمرد کوچک این عرصة مرگ آگاه!
ابا عبد الله در اينجا تأملی کرد و به اين طفل جوابى نداد.
از او سؤالى كرد؛
« پسر برادر! «كيف الموت عندك؟» مردن پيش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟
آنک؛ عقل عاشقانة کربلاییان زمانه، از دل بصیرت و قربت بیرون آمد و بر سریر عظمت و فهم و خردی سرخ، جلوس کرد.
بانگ حمیت از نای نینوایی یاران حضرت عشق بیرون آمد و نجوا کرد:
«يا عماه احلى من العسل» از عسل براى من شيرينتر است...
آنگاه مولای غریب این دشت پربلا در حصار پروانگیِ یاران مظلوم و دلداده اش فرمود:
بله فرزند برادر! تو نیز شهید خواهی شد «اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم»...
ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى گشت!
مرکب سوار کوچک کرب وبلا شدی
زهرا شدی،علی شدی ومصطفی شدی
وقتی عسل ز لعل لبت بوسه ای گرفت
تنها سواره ی حسن مجتبی شدی
از بس عزیز هستی واز بس که محشری
بین قنوت زینب کبری دعا شدی
و فردا در هرم حکایت داغ و تکان دهنده رشادتهای قاسم و رجز خوانی هایش که:
«ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمىشناسيد،من پسر حسن بن على بن ابيطالبم.
هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن
اين مردى كه اينجا مىبينيد و گرفتار شماست،عموى من حسين بن على بن ابيطالب است...»
این آفتاب شور و شوق و شرف و رشادت و شهادت بود که به خود می بالید و از قامت رعنای این نوجوان بهشتی، نور می پراکند.
دل ها شکست و غصّه حرم را فرا گرفت
وقتی که از کنار عمویت جدا شد
بند رکاب حسرت پای تو را کشید
تا راهی میانه ی دشت بلا شدی
دانه به دانه موی عمویت سفید شد
وقتی زمین فتادی و وقتی که تا شدی
یک نیزه دار جسم تو را بر زمین زد و
بر زیر نعل کشته ی بی انتها شدی
آن خاطرات کوچه دوباره مرور شد
وقتی به زیر پای عدو جابه جا شدی
پىنوشتها:
بحار الانوار
مناقب ابن شهر آشوب
مقتل الحسين مقرم
شعر: علی حسنی