خبرگزاری حوزه/ نام مهدی، نام جمله اوصیاست. یاد و خاطره اش، عصاره تاریخ انتظار شیعه و بلکه خلاصه همه امیدها در پس دردها و آرزوهای بشر از ازل تا ابد برای رسیدن به دوران بیداری و آگاهی و رهایی است.
نامی که می توان در سایه سارش آرمید و چشم بر افق سبز و سرخ انسان در این دوران و همه دورانهای ظلم و جور، چشم به راه سپیده بود و انتظار کشید تا روزی خورشید عشق و عنایت از پس ابر غیبت به درآید جهان را پر از نور و سرور سازد، درست همچون امروز که مملو از ظلم است و جور.
غروب پنجشنبه و در آستانه پگاه جمعه، مجمع دلدادگان یار، در خلوتکده دلهایشان، با شمع بزم انتظار، زمزمه امید وصال را هجی می کنند و چشمان نمین و دلهای غمگینشان را به شاخه های سبز دعا دخیل می زنند تا باشد که... شاید این جمعه بیاید!
دعا می کنم باز باران بیاید
بر آوار ِمن حس ِطوفان بیاید
دعا می کنم مثل هر شب نباشم
کسی سمت ِدل های ِلرزان بیاید
به یک تار مو بسته اوضاع گردون
که یک جمعه تکرار ِقرآن بیاید
سراب از نگاه ِتشیع بگیرد
به شب های ِخوابی پریشان بیاید
نسیمی پر از عطر ِکوثر زِخیبر
به چشمان ِخاموش ِکنعان بیاید
غم ِذوالفقار از نگاهش بریزد
باری؛ این حکایت دلدادگی ماست در عهد الستی که با یار بسته ایم در ازل و تا ابد دنیا، منتظر خواهیم مکاند و چشم از جاده سبز و خاکی جمعه ها برنخواهیم داشت تا نگاهمان به زلال حضور او بپیوندد و دلمان با آمدنش قرارگیرد.
گاهگاه، بیقرار و بیپناه، مثل اشتیاق شب به نور ماه، در پی نگاه یک مسافرم !
در پی نگاه یک مسافرم، تا که خنده و امید را
صبح عید را
بین گریههای شهر من، مهیمان کند.
تا نگاه عاشقانهای، برتمام خستگان کند!
راستی،
گامهای ما چقدر
کوچههای شوق را عابر است؟
راستی، چند صفحه مشق ما، نامهای برای این مسافراست؟
با خود می گویم این همه فاصله میان من و او؛ ما و او؛ اینجا و اینک و او؛ شاید- که نه، حتما- رهاورد سیره و صورت من است که نه شبیه اویم و نه در راه او.
نه دغدغه اش را داشتم و نه به او اندیشیدم و نه دلم برایش گرفت؛ آنگاه که غافل بودم و گناه آلوده.
امان ز لحظه غفلت که شاهدم بوده!
باری؛ «فاصله»
فاصلهها چه بیرحمانه تو را از من میگیرند و دستان پر از ظلمت شب، یاد بارانیات را با من تنها میگذارند.
صداقت لحظات خورشیدی با تو بودن را، به کدامین گنج عشاق باید فروخت.
ستارههای چشمکزن خیال با تو بودن را، به کدامین آسمان امید باید به امانت سپرد.
نمیدانم، دیگر هیچ نمیدانم؛ جز بغضی که در گلویم چنگ میاندازد و قطره شبنمی که امشب نیز راه را برای سیل اشکم باز میکند.
ای دل و دیه دردمند من!
نگاه کن و ببین که در این روزگار خون و گلوله و ظلم و با این تکه تکه جهانِ بغض آلود و غباراندود اسلام که پاره پاره های تنش از فلسطین و بحرین گرفته تا میانمار و آفریقای جنوبی؛ شاهد و ناظر وحشیانه ترین نسل کشی های مسلمانان به توسط عمال شیطان و یاغیان بی ایمان است؛
هر سنگی را که برداری زمین بوی خون می گیرد
که زمان را فراموشی سم ِ اسبان وگلاب گیری لاله ها میسر نیست.
هنوز از پی سالها فریاد زنی به گوش می رسد که رسول خورشید است وکاروان سالار ِ شقایق ها
وسجاده ها،تلخی تبی را زمزمه می کنند که زنجیر بر زخمش خون گریست تا چله نشینی عشق از خم چهارم بتراود.
هیچکس اسارت را تا این اندازه در وضو وعشق وستاره تکثیر نکرده که آسمان با هر زبانی سجده کند دلتنگ است.
تا جهان زمانش را به وقت ظهور تو تنظیم کند.
و ما همچنان دعا می کنیم تا:
به خونخواهی ِ نسل ِانسان بیاید
پر از بغض ِچاه از یتیمان بگوید
به دلداری ِیاس پنهان بیاید
وبر خالی ِسفره های ِدوباره
به نام ِبلندای ِاو نان بیاید
جنون می وزد بر من ای کاش باران
به لب خشکی ِاین بیابان بیاید
کبوتر،کبوتر جهان پر بگیرد
غریب،از غروب ِخراسان بیاید
دعا می کنم مرد ِخورشید پیکر
از آتشفشان های ِایران بیاید
*اشعار:مریم حقیقت،زهرا محدثی خراسانی،طاهره رفعت