هفته ها می روند و می آیند و من در ثانیه ثانیه جمعه ها تحلیل می روم .
جمعه ها می روند و می آیند و انتظار، ققنوسی است که آتش خاکسترش را خاموشی نیست.
آه ای دلیل بزرگ منتظران زمین،
ای مسافرآمدنی،
ای موعود،
بگو چند روز دیگر خورشید باید غروب کند.
چند بار دیگر باید بر شانه های کوه، برف بنشیند.
چند جمعه دیگر باید خاکستر شود تا توبیایی و خورشید طلوع کند،
تو بیایی و بهار شود،
تو بیایی و دانه های انتظارمان به بار بنشیند.
دلم گرفته است.
آسمان حرف های نگفتنی اش را می بارد و من خیس این همه انتظار، بغض می کنم و چکه چکه فرو می ریزم.
تو باید بیایی...!
می آیی: سوار بر اسبان تیزپا ...
بر شانههایت شانه به سرها می خوانند.
می آیی: گندمزار خیره بر چشمانت قد می کشد...
آری عشق، تنها واژهای است که جمعه های مه آلود انتظارت را تحمل پذیر می کند.
ای عابر بزرگ! شانه های زخمی زمین، گام های مهربانت را می خواند و تو نیستی!
پنجه های خون آلود خورشید، شکوه لبخندهایت را می نوازد و تونیستی!
گلوی مجروح رود. ترانه های آمدنت را می سراید
و...نه! تو جایی پشت دیوار همین زمین ایستاده ای و نمی آیی، شاید از این همه دیوار دلت گرفته است و پای آمدن نداری
آخر تو همزاد پنجره ای، هم نفس دریاچه های باز، همشانه باران، هم آغوش آسمان تو تنفس دیگر باره زمینی،
تو می آیی تا بدانیم که عدالت واژه نیست، یک باید است که حتما اتفاق می افتد.
تا بدانیم که مهربانی تاریخ مصرف ندارد.
عشق، تاریخ مصرف ندارد...
تو می آیی تا تاریخ مصرف ظلم را باطل کنی
تا عشق را مهربانی را، عدل را بین مردمان خاک آلود پایین شهر و مردمان شیک بالاشهر، مساوی قسمت کنی...
من ایمان دارم که آن روز این شهر منتظر، شکوه آمدنت را با سر خواهد دوید.
معصومه داوودآبادى با اندکی ویراست
نظر شما