خبرگزاری «حوزه»/ زمانی که ما بچه های دهه شصت به دنیا آمدیم نمی دانستیم در چند سال آینده جزو معروفترین بچه های دهه های ایران خواهیم شد؛ بچه هایی با بیشترین دغدغه و حساسیت ها؛ بچه هایی که با کوچک ترین وسیله خوشحال می شدند و با کمترین قهر پدر و مادر ناراحت.
زمان تولدمان را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ تقسیم بندی می کنند؛ روزگاری که شاید درگیر جنگ تحمیلی بودیم و دلبستگی به جز چند عروسک و ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشک صدام به آن پناه می بردیم، نداشتیم؛ زمانی را می گویم که حتی قادر نبویم خودمان را از طبقه های بالای آپارتمان به انباری برسانیم و تا صبح در آنجا بمانیم؛ با بهترین باور و یاورمان یعنی عروسک ها و ماشین پلیس ها، ناگهان در بغل یکی از نزدیکان قرار می گرفتیم تا ما را به انباری واحدمان ببرند و شب را به شکلی به صبح می رساندیم.
روزگاری که خیلی دوست داشتیم اگر دختر بودیم، پسر می شدیم و پدرمان به ما افتخار می کرد که البته این احساس، دیگر امروز در بسیاری از خانواده ها کمتر شده است. همگی ما بچه هایی آرام و درگیر احساس بودیم با کلی فضای خوب و صمیمی؛ اگر به شکلی کلی بخواهم بگویم، بچه های کوچکی بودیم که افکار بزرگی داشتیم؛ ما بچه هایی خیلی خودخواه نبودیم؛ مهربان بودیم و با خوبی خود روزگار را به کام دیگران شیرین می کردیم. خلاصه برای والدین خود دردسر ساز نبودیم؛ هر آنچه از آن روزگار به عنوان سرگرمی به یاد داریم بازی کردن با چند تکه اسباب بازی مثل عروسک و ماشین است و بازی های ابداعی مثل خاله بازی، خونه مادربزرگه، دزد و پلیس ... که این تمام دارایی ما در آن دوران بود. خدایی ما متولدین دهه شصت اخم و تخم پدر و مادر برایمان خیلی سنگین می آمد و ساعت ها و شاید روزها درگیر آن اخم می شدیم که چرا آنها به ما این چنین اخمی کرده اند و اشتباه بزرگ آن روزگار برای فرزندان امروز تعبیری همانند این جمله را دارد که «مگه من چی گفتم که...» یا اینکه «من که چیزی نگفتم».
نسل من، مثل نسل تو دیگر اهل سیر مطالعه نیست؛ نسل من فقط چند خط مطالب کانالهای تلگرام را برای علامه شدن کافی میداند و شاید این متن را هم نخواند ...!
ولی هنوز میبینیم؛ فقط شنیدنی نیست ... .
هنوز شهرمان تابوت های سرخ و سفید و سبز میبیند.
هنوز شهرمان گریهها و مشت به سینه کوفتنهای مادر شهدا را میبیند.
هنوز شهرمان جوانانی دارد که برای ایمان و عقیده بجنگند و خون بدهند؛ هر چند کسی قدر نداند.
اسمشان مدافعان حرم است و منطقهی عمل کردنشان سوریه و عراق؛ پس میشود راه شهدا را ادامه داد؛ میشود بین جمع بود و با جمع نباشیم؛ میشود که خاص باشیم مثل شهدا.
و سید اصغر فاطمی تبار هم یکی از همین دهه شصتی هاست که به عشق شهادت تا آن طرف مرزها رفت و به آرزوی دیرینه اش رسید.
«الهام نیک دارنو» امروز برای خوانندگان فرهیخته خبرگزاری «حوزه» از عاشقانه های همسرش نسبت به شهادت صحبت می کنند.
همسر شهید: سید اصغر متولد سال 1364 از روستای قلعه حمود از توابع امیدیه خوزستان است. من و سید در یک محله زندگی می کردیم. مردم روستا سید را به عنوان فردی مؤمن و خوش اخلاق می شناختند. ده سالی می شد که در حوزه درس می خواند و روحانی بود. سید و پدرم با یکدیگر دوست بودند و ایشان به منزل ما رفت و آمد داشتند. ولی من هیچ وقت سید را ندیدم؛ چون دوستان پدرم یک اتاق دیگری می نشستند.
در هوای لطیف و بهاری اردیبهشت سال 93 سید به خواستگاری آمد. اول خودش تنها آمده و با پدرم صحبت کرد. بعد از رضایت پدرم با خانواده اش به خواستگاری آمدند. من تنها معیارم ایمان و اخلاق بود. پدر و برادرم این اطمینان را از سید به من دادند و من قبول کردم. یازدهم اردیبهشت سال 93 با مهریه 114 سکه و یک سفر مشهد به هم محرم شدیم. با یک عقد ساده. فقط فامیل درجه یک بودند. کل مهمانهای مراسممان در یک اتاق جا شدند. هنوز چند روزی از عقدمان نگذشته بود که سید رفت اصفهان. حوزه اصفهان درس می خواند و ما از هم دور شدیم و از طریق تلفن با هم صحبت می کردیم.
روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. تحمل دوری اش را نداشتم. شرایط زندگی مان مناسب نبود. قرار شد یک سال بعد از عقدمان زیر یک سقف برویم. چند ماهی بیشتر از عقدمان نگذشته بود که یک روز سید گفت: من می خواهم به سوریه برای جهاد بروم؛ مانده بودم چه جوابی بدهم. شوکه شدم. گفتم: من برای آینده مان خیلی برنامه ریزی کردم. نمیشود که نروی؟ گفت: چشم؛ من نمی روم؛ اما خودت جواب حضرت زهرا(س) را در آن دنیا بده. وقتی سید این حرف را زد، من سکوت کردم و به رفتنش رضایت دادم.
در دوران عقد مدام پیگیر رفتن بود؛ حتی شب عروسی منتظر خبر برای اعزام بود. گاهی در تنهایی ام گریه می کردم؛ اما به سید حرفی نمی زدم. با جنگ و جهاد در خانواده خیلی غریبه نبودیم. پدرم و یکی از دامادهایمان هم ثبت نام کرده بودند.
ما از قبل تصمیم داشتیم پس از مهیا شدن شرایط، برای زندگی به اصفهان رفته و منزلی بگیریم؛ اما وقتی سخن از رفتن به سوریه به میان آمد، تصمیم گرفتیم زودتر عروسی کنیم و کمی بیشتر نزد یکدیگر باشیم.
سید در اصفهان بود و با کمک خانواده هایمان توانستیم خانه ای را کرایه کرده و وسایلمان را در آن بگذاریم. دو روز مانده به ماه رمضان، سید آمد. روز اول یک خرید مختصر رفتیم. روز دوم مراسم عروسی بود. یک مراسم بسیار کوچک و ساده در خانه بود و زندگی ما به همین سادگی آغاز شد و من و سید زیر یک سقف رفتیم.
هر وقت تلویزیون سوریه را نشان می داد، می گفت: ما هم باید برویم. خیلی به امام حسین ارادت داشت. نسبت به ائمه معصومین غیرت خاصی داشت. خودش هم از سادات بود. ائمه را واقعا پدران خودش میدانست. یک مرتبه شهادت یکی از ائمه بود که تعطیل هم نبود؛ میخواست یک گوشی بخرد، ولی چون شهادت بود، نرفت. گفتم چه اشکالی دارد؟ گفت: اگر سالگرد پدرت بود میرفتی خریدی بکنی که باعث خوشحالیت شود؟ خیلی رعایت می کرد.
همیشه دعا می کردم که سید را به سوریه نبرند. پیش خودم می گفتم: حداقل شش ماه من با سید زندگی کنم. خدا دعایم را قبول کرد و نبردنش. ماه رمضان را پیش هم بودیم. اگر بخواهم خصوصیاتش را بگویم؛ سید همیشه در فاز شهدا بود. کتاب های شهدا را می خرید و بسیار اهل مطالعه بود؛ با آن شهریه کمی که داشت، فقط کتاب می خرید و کتاب شهدا در اولویت بود.
سید آرام و شوخ طبع بود. وقتی به خواستگاری آمد، برادرم گفت: خیلی خوش اخلاق و شوخ طبعه. ناراحت نباش که چون هشت سال از تو بزرگتر است، نتوانید با هم بسازید. مهربان بود. یک ماه اول زندگیمان که ماه رمضان بود بیشتر روزها سحری درست می کرد و با هم می خوردیم؛ عادت هم داشت که تا من نمی آمدم سر سفره بنشینم، دست به غذا نمی زد. می گفت: خانم شما اول بفرمایید بنشینید بعد با هم می خوریم. دخترهای روستا آشپزی شان خوب است. من هم دستپختم خوب بود؛ ولی سید اصلا برایش غذا مهم نبود. اگر بد یا دیر می شد، اصلا به رویم نمی آورد. اینقدر بی تفاوت و عادی خودش را نشان می داد که من ناراحت نشوم. هیچ وقت به کاری اجبارم نکرد. تمام کارهایش را خودش انجام می داد و حتی لباس هایش را خودش می شست. نمی گذاشت من دست بزنم. اصلا هیچ وقت به من دستور نمی داد. اگر چیزی می خواست با حالت سؤالی مطرح می کرد. مثلا می گفت: امکان دارد یک لیوان آب برایم بیاوری؟ خیلی مراقب من بود. یک بار که مریض شده بودم، تا صبح در کنارم حضور داشت تا تبم پایین بیاید؛ هم والدین خود احترام می گذاشت؛ هم به والدین من و مادر او را همانند پسرش دوست داشت. خیلی با او رفیق بود. هر تصمیمی می خواستیم بگیریم، می گفت: با پدرت هم مشورت کنیم. بی ریا بود. ده سال طلبه بود؛ ولی سختش بود لباس روحانیت را بپوشد. می گفت: مسئولیت دارد. خودش را قابل لباس پیامبر نمی دانست. خیلی مراقب رفتارش بود؛ چون می گفت: من در مقابل این لباس مسئولم، باید احترامش را حفظ کنم. نمی گذاشت نمازهایش را من ببینم. می رفت در یک اتاق دیگر که اتفاقا خیلی هم گرم بود، در را می بست و نماز می خواند. خیلی هم نمازهایش طول می کشید. با بچه های کم سن و سال دوست می شد تا به سمت مسجد جذبشان کند. سید دلسوز و فداکار بود. هر کسی از سید اصغر کمک می خواست، دریغ نمی کرد؛ بعضی وقت ها که کسی پول لازم داشت اگر خودش هم نداشت، سعی می کرد از جایی برایش فراهم کند. به رهبری و مقام ولی فقیه هم علاقه داشت و هم احترام قائل بود. اگر در خانه دراز کشیده بود و یک دفعه تلویزیون آقا را نشان می داد، سید اصغر بلند می شد و می نشست.
برای رفتن به سوریه خیلی ذوق و شوق داشت. به او می گفتم: یک کاری کن من را هم ببری. می گفت: اولا که نمی گذارند خانم ها را ببریم. دوما اگر تو را ببرم دیگر همه حواسم به تو هست؛ نمیتوانم بجنگم. می گفتم: اگر رفتی آنجا شهید شدی دست و پاهایت را ببرند چی؟ می گفت: بهتر ! اجرم آن دنیا بیشتر است. گاهی هم باهاش شوخی می کردم و می گفتم: ببین اگر شهید شدی من نمیدانم به این خبرنگارا چه بگویم. خودت یک متنی آماده کن بگذار من به آنها بدهم.
ما زیاد پیش هم نبودیم. حدود 40 روز در روستا بودیم که پس از آن به اصفهان رفتیم.
سید رفت دنبال خانه که به اصفهان برویم. دو ماه طول کشید تا خانه پیدا کرد. در این مدت سعی می کرد هر دو هفته به ما سر بزند. هنوز دو هفته از عزیمت به اصفهان نگذشته بود که از سپاه تماس گرفته و گفتند که اعزام داریم. شبانه به سمت روستا حرکت کردیم. همان روز مدارکش را تحویل داد و همان روز هم قبولش کردند و دوره آموزشی برایش گذاشتند و آن چند روز در سپاه ماند. شب قبل از رفتن، بسیار ذوق و شوق داشت؛ به حیاط رفتم تا گریه ام را نبیند؛ 25 آبان 94 رفت و 20 روز بعد هم شهید شد.
آخرین تماس سید یک روز قبل از شهادتش بود؛ روزی که مأموریت داشتند. پیش از مأموریت ساعت شش صبح تماس گرفت؛ اولین بار بود که آن موقع از صبح زنگ می زد؛ خواب بودم؛ حس کرده بودم که می خواهد زنگ بزند؛ بیدار شدم؛ نگاهم به گوشی تلفن بود که بعد از چند دقیقه زنگ زد.
بعد از نماز صبح در یکی از روستاهای سوریه درگیری آغاز می شود؛ یکی از دوستانش به دست یک تک تیرانداز داعشی به شهادت می رسد و سید به قصد انتقام در پی او رفته و در کوچه ای با او رو در رو می شود؛ تفنگش در آن لحظه گیر کرده و آن ملعون زودتر شلیک کرد و سید همانطور که آرزو داشت، مانند مادرش فاطمه زهرا(س) با اصابت گلوله به پهلویش به آرزوی دیرینه اش رسید و در 16 آذر 94 آسمان نشین شد.
هر دو دامادهایمان با هم رفته بودند؛ من در منزل خواهر خود بوده و شوهر خواهرم تماس گرفت؛ گوشی را گرفته و احوال سید را پرسیدم که پاسخ درستی نداد. به منزل برگشتم؛ کم کم اقوام به منزل ما می آمدند؛ باورم نمی شد؛ تا اینکه نزد پدر رفته و گفتم: راستش را به من بگویید که در این لحظه پدرم شروع به گریه کرد؛ باز هم باورم نمی شد تا اینکه سه روز بعد، پیکرش را آوردند؛ اصلا باورم نمی شد؛ گوشی دستم بود و می گفتم: الان زنگ می زند.
وقتی پیکرش را آوردند، مردم روستا چندین کیلومتر سید را تشییع کرده تا در یادمانی که از قبل برای شهدا ساخته بودند، قرار بگیرد.
چند روز مانده به اعزام زنگ زدم به مادرم گفتم: سید می خواهد برود. مادرم گفت: انشاالله نمی برند؛ من چون می دانستم دعاهای مادرم پیش خدا مقبول می شود، گفتم: مامان این دعا را نکنید؛ شاید قسمتش شهادت باشد.
اگر ما با دعاهایمان مانع رفتن و شهید شدنش بشویم، آن دنیا چطور جواب گوی سید اصغر باشیم؟ من به خاطر ارادتی که به مادرمان حضرت زهرا(س) داشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم نرود. به خودم می گفتم: این همه همیشه دم از محبت به اهل بیت(ع) می زنیم؛ در روضه ها گریه می کنیم که امام حسین(ع) تنها بود و کسی کمک حالش نبود؛ کاش آن موقع ما بودیم؛ ... خب الان وقت عمل بود و باید به آن شعاری که همیشه می دادیم، عمل می کردیم.
از جدایی سید بسیار درد می کشیم؛ ولی توسل ما به حضرت زهراست و خود را آرام می کنیم؛ همه از وابستگی و علاقه میان یک زن و شوهر جوان خبر دارند؛ اما با توسل به حضرت آرام می گیریم..
زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود؛ اما بهترین لحظات عمرم را در این مدت کوتاه طی کردم؛ سید اصغر هم در وصیت نامه اش نوشته بود که بهترین لحاظات زندگی ام را در کنار همسرم بودم.
حیف که بیشتر از این قسمت نشد در کنارش باشم؛ ان شاءالله آن دنیا در کنار هم باشیم.