به گزارش خبرگزاری «حوزه»، رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقمندان می گردد.
- ادامه قسمت قبل
۱۴)-
روز دوم پیاده روی به پایان خود نزدیک میشد، قرار بعدی ما عمود ۲۵۰ بود. مسیر بغداد به کربلا برعکس مسیر نجف به کربلا است و شماره عمودها کم میشود، ما در یک روز و نصف ۷۰۰ عمود آمده بودیم. من از همت و ایستادگی بی بی تعجب کرده بودم، قبل از سفر هر چه به ایشان اصرار کردم که یک ویلچر همراهمان برداریم تا در صورت پا درد سوار آن شوند اما راضی نشدند. بی بی میگفت: خیلی دوست دارم پیاده راه بروم اگر امام حسین علیه السلام توفیق داد که خوش به حالم شده اما اگر نتوانستم مقداری راه را با ماشینها میآیم.
زانو درد و پوکی استخوان بی بی در حدی بود که نمازهایشان را روی صندلی میخواندند اما در این سفر بعضی جاها بدون عصا، با سرعتی بیشتر از خانمهای دیگر راه میآمدند. با اینکه عصا به دست داشتند اما خیلی مواظب حجاب و پوشش خود بودند. به یاد اعتراض جانسوز حضرت زینب سلام الله علیها به یزید افتادم که فرمودند: ای فرزند آزادشدگان! آیا این عدالت است که زنان و کنیزانت را در سرایت در پشت پرده جای دهی، اما دختران رسول خدا صل الله علیه و آله را به اسیری از شهری به شهر دیگر بکشانی، در حالی که پوششهایشان دریده و رخسارههاشان نموده باشد، و دشمنان بر سر آنان برخیزند و مردمان کوچه و بازار به تماشایشان بایستند ... .
صدای گریه نوزادی شیرخواره توجهام را جلب کرد، بی بی به لبهای لرزان نوزاد چشم دوخته بود. جلو رفت و با حرکات دست و صورت از مادر بچه پرسید: چی شده؟ فکر کنم تشنهاش شده. شیشه آبی به مادر تعارف کرد، مادرش گفت: شکرا و شیشه آبش را به ما نشان داد. بی بی گفت: حتما جاییش درد میکنه، طفلک معصوم ببین چطور لباش میلرزه. تازه آب هم بهش دادن، اگر لباش خشک بود وای ... . ناگهان انگار یاد خاطرهای افتاده باشد چشمانش تر شد، با انگشت شصت گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: یکبار که از جلسه سخنرانی برمیگشتم، یکی از خانمهای پای جلسه به من گفت حاج خانم یک ماجرایی برای من اتفاق افتاده که میخواهم براتون تعریف کنم! گفتم: بفرمایید. منو کشید گوشهای و ماجرایش را اینگونه تعریف کرد:
باد ملایم بهاری پوست صورتم را به نرمی نوازش میداد، بوی خوش گیاهان تازه سربرآورده، زنبورها و حشرات را به جنب و جوش وادار کرده بود. در حاشیه شهر، نزدیک جاده اتوبان شهرکی تازه ساز وجود داشت، کوچهها همه بن بست و به تپهها و کوهها ختم میشد. در کوچهای فقط سه خانه وجود داشت که میان خانهها، خرابههایی پر از خار و خاشاک از زمستان مانده وجود داشت، در بین همین تیغهای خشک شده و برّنده گلهای زرد ریز ریز روییده بود و ساقههای نازک آنها با برگهایی نازکتر پوشانده شده بود. گلها و خارها همدیگر را در آغوش گرفته بودند انگار سردشان بود. کوچه سوت و کور بود، در اولین خانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که گاهی بچهها و نوههایشان میآمدند و صفایی به فضای ساکت کوچه میدادند. در خانه وسط کوچه نوعروسی زندگی میکرد و آخر کوچه من و همسرم شب را به روز میرساندیم.
در یک شب بهاری مثل همیشه از جلسه روضه هفتگی پنجشنبهها به خانه برمیگشتم، بادی ملایم چادر مشکی ضخیمم را در هوا میپیچاند. به نزدیک در خانه که رسیدم صدای غرّش هولناک چند سگ مرا به وحشت انداخت. کمی چشمهایم را به سمت صدا تیز کردم، چند سگ ولگرد به سمت یک پلاستیک زبالهی پر حمله میکردند و سگ دیگری در برابر بقیه ایستاده بود و آنها را از این پلاستیک دور میکرد مثل مادری که از فرزند خود دفاع میکند.
هوا مهتابی بود، نور ماشینهایی که به سرعت در اتوبان حرکت میکردند، چشمم را اذیت میکرد، جرأت نمیکردم جلو بروم. چشمهای سگها قرمز و دهانها کف کرده، با عصبانیت دندانهای سفید و تیز خود را به نمایش گذاشته بودند. پیش خودم فکر کردم: چه در پاکت زباله میتوانست باشد که یک سگ اینقدر به آن علاقه نشان بدهد؟!
در میان صدای غرّش سگها و ماشینها، صدایی خفه شبیه جیغ شنیدم، نمیدانستم درست میشنوم یا گوشهایم سنگین شده، آخه سنّی ازم گذشته بود یا شاید هم خیال برم داشته، از بس که به فکر بچه بودم، دیگر هر صدایی را صدای بچه میشنیدم. اما در این کوچه خراب شده اصلا بچهای نبود که صدای جیغش مرا به وجد آورد یا با خندهاش دلم غنج برود.
۲۰ سال آزگار است به هر دری که میزدیم، بچه دار نمیشدیم، هر بچهای را که میدیدم، قند توی دلم آب میشد و میخواستم بچه را در بغل بگیرم و نرم ببوسم. طروات جوانیام کم کم رو به خزان میرفت اما هنوز نور امیدی در دلم سوسو میزد. همیشه در جلسات روضه و سر سفرههای نذری از خدا بچه میخواستم، دعای همیشگیام بود. همین بعداز ظهر دوباره با شوهرم جرّ و بحث کرده بودم، من میگفتم از پرورشگاه بچه بیاوریم اما شوهرم که یک کارگر بود و دستان پینه بستهاش برای نوازش پوست نرم و نازک بچه، سفت و زبر مینمود، می گفت: دوست ندارم بچه کس دیگری را بزرگ کنم، میخواهم بچه از گوشت و خون خودم باشد، تازه با این وضع فلاکت باری که ما داریم، باید دستمان به دهانمان برسد تا بچه مردم را به ما بسپارند. راست هم میگفت اما من همیشه به آوردن بچه از پرورشگاه فکر میکردم.
با صدای مهیب یک تریلی بزرگ به خود آمدم، سگها هنوز با حرص و ولع بر سر آن پاکت به ظاهر زباله میجنگیدند. بوی گندیده لاشهای آنها را این چنین به وجد آورده بود؟ یا بون خون تازه آنها را مست کرده بود؟ ترسیده بودم، به داخل خانه رفتم و شوهرم را با اصرار بیرون کشیدم تا سرّ ماجرا را کشف کنم. شوهرم با دمپایی و زیرپوش بیرون آمد همانطور که سیگارش را با حرص میمکید، چوبی برداشت و به سمت سگها رفت، سگها زوزهکشان فرار کردند. مرد به پاکت زباله رسید حرکت بیرمقی پاکت را تکان داد و صدای خفهای از آن برخواست، با احتیاط گره پاکت را باز کرد، ناگهان با چهره معصوم یک نوزاد مواجه شد.
نوزاد بیچاره لبهایش میلرزید، صدا در سینهاش حبس شده بود، دیگر توان گریه کردن هم نداشت، فقط نالهی ضعیفی از گلوی خشکیده و لبهایی ترک خورده او به گوش میرسید، زبانش از شدت ترس و تشنگی به سقف دهان چسبیده بود و لب هایش مثل ماهی که از آب بیرون انداخته شده به هم میخورد و صدای تق تق ضعیفی را ایجاد میکرد. سگها دور شدند و همه جا ساکت شده بود، فقط یکی در میان صدای چرخش لاستیک ماشینها روی جاده به گوش میرسید. صدای لاستیک ماشین روی آسفالت به غژغژ غیظ آلود خرمگسی میماند که تابستان پشت توری حبس شده باشد.
شوهرم قلبش ریش ریش شده بود و از عمق قلبش آه سوزناکی کشید و بچه را با حولهی کهنه و کثیفی که دورش بود به بغل گرفت و فریاد کشید: زن برو آب بیار بچه از تشنگی مرد به دادش برس! با وحشت لبانم را گاز گرفتم یک لحظه قلبم هرّی فرو ریخت، صورت بچه کبود شده بود، بچه را با عجله به داخل بردم و کمی آب به دهانش ریختم، زبان بچه خشک شده و به سقف دهانش چسبیده بود، به سختی آب را فرو داد، کم کم نالهاش به گریه تبدیل شد. او را به سینه چسبانده بودم و بالا و پایین میکردم.
بعدازظهر همان شب بود که در جلسه روضه خانه همسایه کوچه بغلی، خانم مداح روضه حضرت علی اصغر(علیه السلام) میخواند. همیشه با این روضه غم دیرینهام روی قلبم سنگینی میکرد؛ با دیدن لبهای خشک این بچه، همهی روضهها جلوی چشمم مجسّم شد؛ بیچاره رباب ... بیچاره رباب ... یا حسین ... کاسه چشمم از اشک پر و بر صورتم جاری شد، خودم همراه بچه با هم گریه میکردم، بچه را در بغل میفشردم و گریه میکردم.
شوهرم میگفت: زن چرا خودت دیگه گریه میکنی!؟ یه فکری برای این طفل معصوم بردار. او هم دیگر چشمانش تر شده بود و نمیتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد، قلبش به تپش افتاده بود گفت: کدام آدم سنگدل و بیرحمی چنین کاری میکند؟! حتماً مادرش نبوده! مادر که طاقت نمیآورد یک لحظه تشنگی بچهاش را تحمل کند. امان از دل رباب... امان از دل زینب ... امان از دل حسین ... یا حسین! شوهرم هم زد زیر گریه ، هر سه تا با هم گریه میکردیم!
هر کاری بلد بودم میکردم اما صدای گریه و نالهی بچه قطع نمیشد رو به شوهرم کردم و گفتم: حسن آقا زود برو یک قوطی شیر خشک بگیر، فکر کنم خیلی گرسنه است، به نظر از موقع تولدش هیچی نخورده! راستی پوشک و لباس بچه هم که نداریم ! حسن آقا که هنوز توی شوک بود، تا به حال نه شیر خشک خریده بود و نه پوشک؛ اصلا نمیدانست چه شکلی هستند! سوار موتورش شد و به سرعت به راه افتاد، با دست پر برگشت.
همه حواسم به بچه بود و خیالاتی در سر میپروراندم، اصلاً یادم نبود که نه شیشه شیر دارد و نه پستانک بچه ؛ مگر بدون شیشه میتوان به بچه شیر خشک داد. دوباره شوهرم را فرستادم به دنبال شیشه شیر! حدود چهل سال داشتم اما تجربه بچه داری نه! هر چه از دیگران شنیده بودم، روی بچه انجام دادم اما صدای گریه قطع نمیشد، بچه بیتابی میکرد، سرش را دنبال سینه پر شیر مادر نداشتهاش به راست و چپ میچرخاند.
نیمههای شب بود، گاهی حسن آقا بچه را بغل میکرد و دور اتاق میچرخید و بچه را بالا و پایین میکرد و گاهی من همین کارها را میکردم اما با مهربانی مادرانه؛ قربان صدقه بچه میرفتم، او را در آغوش خود میکشیدم و سالهای بیفرزندی را تلافی میکردم. حسّ مادریام به جنبش و خروش درآمده بود. آرام در گوش بچه آیه الکرسی و دعا میخواندم و با گریه خدا خدا میکردم که بچه آرام بگیرد.
حسن آقا که از صبح زود سر کار بود، از شدت خستگی در گوشهای به خواب رفت، با شیشه و پستانک لحظهای گریه بچه را خاموش میکردم اما دوباره گریهاش با ناله مخلوط میشد. بچه را در بغل گرفتم و کنارم خواباندم، دیگر طاقتم تمام شده بود، هر نالهی بچه، قلبم را به درد میآورد و اشکم را جاری میکرد. دیگر درمانده شده بودم با خدا نجوا میکردم: ای خدا قربان مصلحتت ، قربان بزرگی و کرمت ، تو که بچه را از دست سگهای وحشی نجات دادی و یک سگ را نگهبانش قرار داری تا زنده بماند، خودت کمکم کن ... به داغ دل رباب ...به جگر سوخته رباب ... به قلب صبور زینب ... خدا این بچه داره تلف میشه! با خدا حرف میزدم و مناجات میکردم، همینطور اشک میریختم. دیگر بیحال شده بودم و به خواب رفتم.
در خواب دیدم که یک بانوی پوشیده و نورانی روبرویم ایستاده است، رو به من کرد و گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار. جواب دادم: من شیر ندارم، اصلاً بچه ندارم! دوباره گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار! با ناله گفتم: چطوری؟! من اصلاً بچه دار نمیشم از کجا شیر بیارم؟! برای بار سوم با نهیب به من گفت: سینهات را در دهان بچه بگذار! ناگهان بیدار شدم، صدای پیش خوانی اذان صبح میآمد. بیاختیار سینه در دهان بچه گذاشتم، سبیک گلوی بچه بالا و پایین میشد و صدای قورت قورت میآمد، با چشمانی گرد لبهای بچه را نگاه میکردم که از گوشهاش شیر میجوشید. هنوز نمیدانستم چه شده است، بچه ساکت و مظلومانه شیر میخورد، من هم آرام و نم نم گریه میکردم. زیر لب میگفتم: امان از دل رباب ، وقتی که آب خورد و سینهاش پر شیر شد، جای خالی علی اصغرش را چگونه پر کرد؟ وای وای میگفتم و اشک میریختم.
بی بی اشکش را با گوشه چادرش پاک کرد و ادامه داد: وقتی این جریان را تعریف میکرد، دائم اشک میریخت و ناله میزد. پسر بچه بامزه و شیرینی کنارش بود، دست پر از اشکش را روی سر پسرک کشید و گفت: حاج خانم همین پسرم است الان ۶ سالش شده. صدای بی بی، بی بیِ مهدی آرامشم را به هم زد. صورت بی بی را به طرف خودش کشید و گفت: بی بی ، من کجا برم حموم؟ ها؟! ها؟! باید یه شامپو نازی به کلهام بزنم.
ادامه دارد ...
- سفرنامه اربعین هرشب رأس ساعت 21 از خبرگزاری حوزه منتشر خواهد شد
نظر شما