جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ |۹ شوال ۱۴۴۵ | Apr 19, 2024
روایتی از حضور جهادی طلاب حوزه تهران در روستاهای سوسنگرد(بخش دوم و پایانی)

حوزه/ تو یکی از موقعیت هایی که با سرهنگ پاسدار طالبی رفته بودیم برای بازدید منطقه، بنده خدا رو کشوندم توی اون گِل هایی که واقعاً مثل آدامس بود! من چون پوتین پام بود، داشتم سریع تر می رفتم، یک لحظه برگشتم دیدم سرهنگ داره به زحمت یه چیزی رو از تو گِل ها در میاره، رفتم جلو دیدم پای مصنوعیش از جا در اومده و تو گِل گیر کرده ...

به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در تهران، حجت الاسلام داوود قربان خانلو که چندی پیش به همراه جمعی از طلاب حوزه علمیه تهران برای خدمات رسانی به مردم سیل زده، به استان خوزستان رفته بودند، در یادداشتی که در اختیار خبرگزاری «حوزه» قرار داده است، می نویسد: طی دو روز کار در روستای شاکريه کار زدن سیل بند تکمیل شد. تو این دو روز رمق بچه ها کشیده شد و حسابی خسته شدن ولی چون روحیه و انگیزه بالایی داشتن به روی خودشون نمياوردن. مهندس اسلامی که قبلا گفتم خودش به صورت جهادی از ماهشهر اومده بود دائم به بچه ها توضیح می داد که چه کار مهمی انجام شده و شاید الان متوجه نشیم ولی وقتی پمپ ها مشغول به کار بشه اهمیت کار طلبه ها نمود پیدا میکنه.

یکی از صحنه های ماندگاری که تو ذهنم مونده، جایی بود که بچه ها تا سینه توی آب بودن و زیر نور شدید آفتاب داشتن سیل بند می زدن یکی از بچه ها یک لیوان آب دستش بود کمی از اون رو خورد و به نفر بعدی داد. اون هم کمی خورد و به بعدی و همین طور تا به نفر آخر رسید. تعداد بچه ها نه یا ده نفر بود و قاعدتاً نباید چیزی می موند مگه یک لیوان چقدر آب داره؟! ولی هرکس به خاطر این که نفر بعدی بیشتر آب بخوره لبی تر کرده بود و وقتی به نفر آخر رسید نصف لیوان پر بود... نمیدونم شاید شما هم با خوندن این مطلب یاد جبهه و رزمندگان خودمون افتادید، واقع مطلب هم همینه من خودم در این اردو به عینه بارها صحنه های دفاع مقدس در ذهنم تداعی شد.

 

 

کار ما در شاکريه تموم شد و قرار شد روز بعد به روستای هوفل در منطقه علی آباد اعزام بشیم. اون روز رو برگشتیم حسینیه اعظم سوسنگرد دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدیم.

اون شب شیخ رحیم مرمضی برامون شام فلافل تدارک دیده بود. بهم گفت اون نون شیرینی ها رو بین بچه ها تقسیم کن، تعجب کردم متوجه منظورش نشدم بعد دیدم داره به نون فانتزی ها اشاره میکنه. خودش هم متوجه شد و با هم زدیم زیر خنده.

بعد شام از حاج آقای وطن خواه خواستم از فرصت استفاده کنیم و یک مجلس وعظ و توسل راه بندازیم. ایشون هم استقبال کرد. بیست دقیقه سخنرانی توسط حاج آقای وطن خواه و یک روضه نمکی که توسط طلبه عزیز علی اصغر زنجانی ها خونده شد. نمی دونم چه حکمتی بود که اون شب روضه حضرت رقیه (سلام الله علیها) روزی مون شد. شاید مقرر شده بود بخش کوچیکی از  بی خانمانی و رنج و خستگی این کودک سه ساله برای ما هم تداعی بشه.

یک صبح دیگه در هوای معتدل سوسنگرد که کم کم داشت رو به گرما می رفت شروع شد. قبل از حرکت یکی از طلبه ها به اسم پرنلو بچه ها رو تو حیاط جمع کرد و یه نرمش مختصر انجام شد که البته بیشتر برای تخلیه بازیگوشی بچه ها بود تا نرمش صبحگاهی. حالا دیگه دو تا نیسان آبی معروف از راه رسیده بودن. بچه ها چکمه ها رو به پا کردن جنگی سوار شدن.

آقا صادق سیاحی که مسئول حمل و نقل ما بود گفت امروز هماهنگ شده که بچه ها به سمت هوفل اعزام بشن.

وقتی از سبحانیه عبور کردیم و به هوفل رسیدیم متوجه شدیم این منطقه خیلی وضعش خراب تر از اون چیزیه که ما فکر می کردیم. از چندین روستایی که در منطقه هوفل قرار داشت از جمله علی آباد، سید حمد، سید ناصر، شمیس و ... فقط علی آباد بود که روستایی ها توش مستقر شده بودن و بقیه هنوز خالی از سکنه بود. حجم فاجعه خیلی سنگین تر از اونی بود که کاری از دست  بچه های ما بربیاد. اون هم بدون امکانات تدارکاتی قوی.

تا جایی که می شد با نیسان پیش رفتیم و بقیه راه که تقریبا دو کیلومتر بود تا روستای سید شمیس پیاده رفتیم. ولی با چه زحمت و مشقتی که وصفش واقعا سخته... جاده ای که ما روش ایستاده بودیم توسط یک سیل بند به ارتفاع 1.5 متر از یک دشت پر از آب که به تپه های الله اکبر منتهی می شد جدا شده بود و سمت چپ ما روستای  شمیس بود که هنوز غرق آب بود، بعد از روستا هم رودخانه کرخه بود که از پشت این چند روستا عبور می کرد.

 

 

وقتی در مسجد صاحب الزمان(عج) روستای علی آباد مستقر شدیم میشه گفت بهترین اتفاق این سفر برامون محقق شد و اون آشنایی با یک گروه جهادی از مشهد بود. تقریبا ۵۰ نفر از بچه های مخلص و با صفای مشهد بودن. خوبی گروه مشهدیا این بود که بینشون برقکار و لوله کش و بنا و انواع مهارت ها بود. مشخص بود با سازمان اومده بودن. مسئولشون یک سرهنگ خاکی و مشتی به اسم سرهنگ طالبی بود که ایشون هم به صورت جهادی اومده بود و وجودش هم خیلی با برکت و مفید بود. چون با ارتباطاتی که با حاج حسین یکتا و تیم تدارکات و پشتیبانی داشت خیلی تونست امکانات جذب کنه.

خلاصه ما هم کنار بچه های مشهد در یک مسجد مستقر شدیم و البته دیگه خبری از پتو و حمام و آب گرم حسینیه سوسنگرد نبود. تا یادم نرفته بگم دم غروب که می شد اهالی روستا میومدن تو حیاط مسجد و بچه ها رو به حمام خونه هاشون می بردن تا حداقل کاری که از دستشون برای تشکر و قدردانی برمیومد انجام بدن.

سمت راست مسجد ما بودیم و سمت چپ بچه های مشهد. تو این چند روزی که باهم بودیم نا خودآگاه لهجه مشهدیا رو گرفته بودیم، ولی هنوز تو کتم نمی رفت، چرا مشهدیا حلیم و با قیمه می خورن؟! تازه یکی شون می گفت: «ای که چیزی نی ما خودوم حلیمو با نوشابه مشکی می خوروم.» دیگه کم آوردم هیچی نگفتم!

 

 

ما قبل از این که بچه های جهادی مشهد رو ببینیم فکر می کردیم خودمون خیلی با مزه و شوخیم! ولی با دیدن اونها تازه فهمیدیم یه تهران تا مشهد راه داریم تا به شوخی و با مزگی اونها برسیم.

بعد از خوش و بش کردن سریع با بچه های جهادی مشهد یکی شدیم و مشغول پاکسازی جوب ها و معابر روستای علی آباد  شدیم که به خاطر سیل پر از گل و لای شده بود. خیلی برام جالب بود تعدادی از بچه ها قبل از این که مشغول کار بشن وضو می گرفتن و یه جورایی حس عبادت داشتن به حالشون غبطه خوردم.

سیل تمام جوب ها و کوچه ها رو پر از گِل و لای کرده بود. طلبه های جهادی با چند بیل و چند فروند فرغون (که به شوخی بهش تویوتا ميگفتن) همه کوچه ها رو لایروبی و پاک سازی کردن و ریختن تو بیل لودر که از روستا خارج کنه.

 

 

متاسفانه وسط کار متوجه شدیم لودر ساعتی کار می کنه و قراردادش تموم شده که گذاشت و رفت و ما موندیم بدون لودر! نمی شد بیکار موند! بچه های کوچیک روستا رو دور هم جمع کردیم و مشغول بازی شدیم. طناب کشی، بشین پاشو، و ...

با این بازی ها انگار دنیا رو به بچه های روستا دادی، چشماشون از هیجان برق می زد. خیلی وقت بود که تو این روستای سیل زده صدای قهقهه و خنده بچه ها بلند نشده بود. حتی پدر و مادرهاشون هم از خنده بچه هاشون می خندیدن.

 

 

به نظر خودم کل کار جهادی این اردو یک طرف و این خنده بچه های محروم این روستا یک طرف. خدا رو چه دیدی شاید شاد کردن دل اون دختر سه چهارساله و برق شادی نگاهش اون دنیا به داد ما برسه و از واویلای محشر عبور کنیم. نمی دونم چرا دوباره یاد سه ساله ابا عبدالله الحسین(ع) افتادم... ببخشید دست خودم نیست خیلی دلم گرفته بود.

برگشتیم مسجد برای نماز و استراحت. این جا جا داره از زحمات آقای عباسی که مسئول تدارکات و پشتیبانی گروه بود خیلی تشکر کنم از کمترین امکانات بهترین بهره برداری رو می کرد و همیشه بچه هارو غافلگیر می کرد.

حاج آقای وطن خواه بین دو نماز یه مسئله شرعی گفت و یک خاطره  تعریف کرد: «زمان طاغوت یک سرهنگی بود که هر وقت میومد به روستای زادگاهش همه اهل روستا به خط میشدن برای عرض احترام ملوکانه. این سرهنگ هیچ نفعی هم بهشون نرسونده بود غیر از این که دهاتی ها بهش افتخار میکردن که بچه روستای ماست. در ادامه گفت حالا چهل سال از انقلاب میگذره و در یک روستای دور افتاده از شهر سوسنگرد در یک اردوی جهادی نزدیک به چهار آخوند و سه سرهنگ از سپاه و تعدادی طلبه حوزه، دارن برای دهاتی ها تلاش میکنن و براشون با جان و دل بیل می زنن.»

واقعاً رویش انقلاب و روحیه جهادی که امام خامنه ای حفظه الله مد نظرشونه یعنی این.

 

 

تو یکی از موقعیت هایی که با سرهنگ طالبی رفته بودیم برای بازدید، چون من موقعیت محل شکستگی لوله رو شب قبل با موتور تریل اومده بودم و دقیق می دونستم کجاست (بماند که پشه ها چه به روزم آوردن) بهشون گفتم بیاید با هم بریم که خوب توجیه بشین. بنده خدا رو کشوندم توی اون گل هایی که واقعاً مثل آدامس بود! من چون پوتین پام بود داشتم سریع تر می رفتم یک لحظه برگشتم دیدم سرهنگ طالبی داره به زحمت یه چیزی رو از تو گِل ها در میاره رفتم جلو دیدم پای مصنوعیش از جا در اومده و تو گل گیر کرده... به قدری شرمنده شدم که حد نداشت. به آقای قنبری معاون سرهنگ گفتم خدا خیرت بده چرا چیزی بهم نگفتی؟!

از طرفی از اون موقعیت خندم گرفته بود چون هم می خواست تعادلش رو حفظ کنه و هم پاشو از گل ها پس بگیره و از طرفی هم بغضم گرفته بود که چطور یک سرهنگ جانباز این طور تو این مکان با عشق انجام خدمت کنه، اونجا بود که تازه فهمیدم چرا جناب سرهنگ توی مسجد که بود همیشه به ستون تکیه می داد و پالتوش رو زانو هاش بود. ارادتم به این سرهنگ مشهدیه  مشتیه باصفا دو چندان شد.

با تمام سختی هایی که بود یک سیل بند دیگه هم در روستای شمیس با کمک بچه های مشهد زدیم قرار شد چند موتور دیزل رو نصب کنیم تا آب روستا رو تخلیه کنه.

 

 

روز آخر اردوی جهادی طلبه ها بود. بچه ها داشتن سوار اتوبوس می شدن تا به تهران برگردن. دود اسپند و عطر صلوات فضا رو پر کرده بود. اهل روستا هم اومده بودن برای بدرقه. بعضی از بچه ها آخرین سهمیه کنسرو لوبیا و ماهی شون رو می دادن به بچه های روستا.

راننده داشت شیشه جلو رو می شست چون حجم زیادی از پشه و ملخ چسبیده بود به شیشه و به سختی شسته می شد. پشه ها تمام سعی شون رو می کردن تا از آخرین لحظات هم برای اذیت استفاده کنن و وارد سوراخ دماغ بشن.

من سرم خیلی شلوغ بود دائم داشتم هماهنگی های آخر رو انجام می دادم و داد میزدم کسی وسایلش رو جا نزاره...

دهيار روستای علی آباد هوفل اومد جلو دستم رو گرفت کشید و گفت: حاج آقا بیا ببین چه خبره! دیدم چند تا از بچه های روستا دارن هق هق گریه می کنن... با هیچ معادله مادی قابل توضیح نبود، گریه برای چند غریبه که فقط دو روز با هم بودن و شاید هیچ وقت هم همدیگرو نبینن. کدام قدرت و کدام نیرو فرزندان انقلاب و مستضعفین رو به هم پیوند داده.

«و نرید أن نمن على الذین استضعفوا فى الأرض و نجعلهم أئمّة و نجعلهم الوارثین»

اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان روى زمین قرار دهیم. (قصص آیه ۵).

۳۱۳/۴۲

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha