به گزارش خبرگزاری حوزه، به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران به سراغ یکی از روحانیون انقلابی اهل قزوین رفتیم تا گوشه ای از خاطرات وی را بشنویم .
مصاحبه ای که ملاحظه می فرمایید، خاطرات نماینده طلاب و فضلای بوئین زهرا از زندان های دوران حکومت شاهنشاهی است که می خوانید .
* ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار خبرگزاری حوزه به عنوان «رسانه رسمی حوزه های علمیه» قرار دادید، در ابتدا خودتان را معرفی کرده و بفرمایید چه شد که وارد حوزه شدید؟
در ابتدا از خبرگزاری حوزه تشکر می کنم.
بنده حجت الله حاجی پور از روستای عصمت آباد، شهرستان بوئین زهرای قزوین.
ما در این روستا مشغول به کشاورزی بوده و در دوران کودکی نیز قریب به پنج سال به مکتب رفتم و خواندن، نوشتن و یادگیری قرآن را در آن پنج سال فرا گرفتم.
بنده مدرسه کلاسیک اصلا نرفتم و از آن جهت که ما در خانواده مذهبی بزرگ شده بودیم، در همان دوران مکتب، خوابی دیدم.
خواب دیدم که نزدیکی های سپیده صبح بود و صدای مادرم را می شنیدم که می گفت: پسر بلند شو نمازت را بخوان؛ از این طرف قصد بلند شدن داشتم؛ اما از آن طرف، شخصی را در خواب می دیدم که به من می گفت بلند نشو.
من بین این دو مانده بودم که بلند شوم یا نشوم.
یک مرتبه در خواب یادم افتاد که پدر مرحومم می گفت: آخوند روستای ما تعریف می کرد که اگر سپیده صبح کسی به شما می گوید بلند نشو و نماز نخوان، او شیطان است.
این مطلب در خواب یادم افتاد و یک مرتبه در عالم خواب، بلند شدم و به او گفتم: لعنتی، تو شیطانی که نمی گذاری من بلند بشم، نماز بخونم. من پدرت رو در میارم.
در عالم خواب، بلند شدم و با شیطان درگیر شدم و درگیری سختی انجام دادیم.
او یقه من را گرفته بود و کنج دیوار فشار می آورد؛ بعد من او را به کنج دیوار می آوردم؛ یک مرتبه یک یاعلی گفتم و او را فشار دادم و دست در گلوی او گذاشتم و آنقدر فشار دادم که دهن او باز شد.
بعد از بازشدن دهان او، یکمرتبه دیدم دندان های او مثل دندان های پلنگ تیز است و ترسم چند برابر شد و پیش خودم گفتم اگر دست مرا بگیرد، قطع خواهد کرد؛ زور خود را چندین برابر کردم و آنقدر او را فشار دادم که خفه شد و افتاد.
بعد از افتادن شیطان، از خواب بیدار شدم و دیدم تمام بدنم خیس عرق شده و به هر کجای بدنم دست می زدم، می دیدم بدنم درد می کرد و واقعا نبرد جانانه ای با او انجام داده بودم و بحمدالله توانستم شیطان را مغلوب کنم.
صوت این خاطره
دوران کشاورزی تمام شد و حدودا ۲۲ ساله بودم که به تهران آمدم و در شرکت زیمنس متعلق به آلمان شروع به کار کردم و کم کم در کار خود استاد شدم.
در این شرکت، قریب به ۳۰۰ نفر کار می کردند که در میان این تعداد، فقط سه نفر بودیم که روزه می گرفتیم و به مادرم می گفتم: ننه؛ من دیگه تو این شرکت کار نمی کنم؛ اینا همه بی دین هستند و روزه می خورند.
مادرم انسان عجیبی بود؛ در حق هر کسی دعا می کرد، دعایش می گرفت و در حق هر کسی نفرین می کرد، نفرین او می گرفت.
مادرم برگشت کرد و گفت: پسرم یک نیتی برای شما کردم که اگر اون نیت من محقق بشه، شما راحت میشی.
گفتم: ننه، چه نیتی کردی؟ که پاسخ داد: نیتم رو نمیگم؛ ولی اگه اون چیزی که از خدا خواستم، بهم بده، اون موقع می فهمی چیه.
خلاصه این نیت به صورت معما ماند و چیزی به من نگفت.
یک شب در عالم خواب دیدم، یک مینی بوس نو جلوی این شرکت ایستاده و راننده پشت فرمان نشسته و ماشین روشن است.
درب ماشین را باز کرده، سرم را داخل ماشین کردم و گفتم آقای راننده ...
تا گفتم آقای راننده، دیدم یک روحانی پشت فرمان نشسته و شاگرد راننده هم لباس روحانیت دارد.
یک نگاه به داخل ماشین هم کردم و دیدم همه سرنشین های ماشین هم طلبه هستند.
رو کردم به راننده و گفتم: آقای راننده؛ این ماشین کجا میره؟ گفت این ماشین میره قم.
گفتم منو نمی بری؟ گفت: بیا بالا؛ شما رو هم می برم.
نشستم جلو و شاگرد راننده درب را بست و ماشین راه افتاد و من از خواب بیدار شدم.
* مادرتون نیت کرده بود که شما به حوزه بروید
درسته؛ مادرم نیت کرده بود که به حوزه بروم و این مسئله، رمز طلبه شدن ما بود.
صبح از خواب بیدار شدم و سر سفره (همراه با بغض) به مادرم گفتم ننه، من دیشب خواب دیدم.
گفت: پسرم چه خوابی دیدی؟ خواب را برای او تعریف کردم و به خدا قسم، اشک چشم او جاری شد و به پهنای صورت گریه کرد و گفت: پسرم از آقا امام زمان (عج) خواسته بودم که تو بری طلبه بشی.
گفتم ننه؛ دمت گرم؛ من دیگه تو این شرکت کار نمی کنم.
رفتم به مدیر شرکت گفتم دیگه قصد کار کردن در این شرکت را ندارم.
گفت: چرا؟ تو کارگر خوبی هستی؛ کجا میخوای بری؟ من حقوقت رو بیشتر میدم و تو کارگر با صداقتی هستی و به درد ما می خوری.
گفتم: من اصلا قصد کار کردن ندارم و قصد دارم آخوند بشم.
گفت میخوای بری آخوند بشی؟ گفتم آره.
گفت: پسر؛ آخوندا رو دارن می کشن؛ تو کجا میخوای بری؟
چون سال ۵۱ اوج درگیری انقلابیون و حکومت شاهنشاهی بود و شهدای زیادی داشتیم.
به اوگفتم که قصد رفتن به حوزه را دارم و با شرکت تسویه حساب کردم.
* از چه سالی وارد حوزه شدید؟
بنده از سال ۱۳۵۲ طلبه شدم و چون اهل قزوینم، آن زمان در کرج سکونت داشتم و برادر بزرگ ما در مدرسه صالحیه قزوین، برای ما حجره انتخاب کرد و رسما در این سال تحصیل حوزه را شروع کردم و قریب به یک سال در قزوین درس خواندم و در سال ۱۳۵۳ وارد حوزه علمیه قم شدم.
در آن سال خبر رسید که آیت الله غفاری را زیر شکنجه شهید کردند و آیت الله العظمی گلپایگانی مجلس ترحیمی را به مناسبت شهادت ایشان برگزار کرد و سخنران آن مجلس، سخنرانی پرشوری انجام داد و پس از اتمام جلسه، طلاب بر علیه حکومت با شعار «مرگ بر حکومت یزیدی» در حیاط مسجد اعظم تظاهرات کردند.
یکدفعه متوجه شدیم که گاردی های رژیم وارد مسجد اعظم شده و طلاب را متفرق کردند و ما در حین فرار از مسجد اعظم به سمت میدان آستانه، دستگیر شدیم و در آن درگیری و دستگیری، با باتون به روی انگشت شصت بنده زده و آن را شکاندند و برای مداوا هم نبردند و همانطور شکسته ماند و به عنوان یادگاری از زندان های اعلیحضرت جهنمی برای ما مانده است.
یادگاری دوم، زخم معده که بر اثر غذاهای مسموم زندان برای ما مانده و ۴۰ سال است که با آن دست و پنجه نرم می کنم و به زخم معده ویروسی گرفتار شده ام.
بعد از دستگیری، ما را به شهربانی آوردند و شروع به بازجویی کردند.
* هنگام دستگیری پایه چندم بودید؟ در آن راهپیمایی لباس روحانیت به تن داشتید؟
در آن زمان تازه مقدمات می خواندم و سیوطی را تازه تمام کرده بودیم و قرار بود اصول را شروع کنیم که دستگیر شدیم.
بله؛ در آن زمان ملبس به لباس مقدس روحانیت بودم.
ما را به شهربانی قم بردند. همه ما را سرپا نگه داشتند؛ خیلی صحنه وحشتناکی بود. تمام طلبه ها کتک خورده بودند؛ کمترین صدمه برای بنده بودم که انگشت دستم شکسته بود و نمی تواسنتم تکان دهم. بعضی از طلبه ها را با باتون زده بودند و خون به سر و صورت و لباس آنان پاشیده شده بود.
تمام ما را به صف کرده بودند و اصلا فضای مناسبی وجود نداشت، تا اینکه طلبه ای به نام آقای کِشانی از اهالی چیذر تهران وارد جمع ما شد و بعدا مشخص شد که این طلبه مدتی با سید علی اندرزگو همراه بوده و برای ما تعریف می کرد که سید علی اندرزگو در مدرسه چیذر با نام شیخ عباس درس می خواند.
واقعا شیخ دلاور و نترسی بود و وارد جمع ما شد و وقتی مشاهده کرد که طلبه ها کتک خورده و دست، پا و سرشان شکسته و خونی شده، شروع به قرائت آیه ۱۳۹ سوره توبه، «وَ لا تَهِنوا وَ لا تَحزَنوا وَ أَنتُمُ الأَعلَونَ إِن کُنتُم مُؤمِنینَ/ و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید» کرد و طلبه ها با این آیه، روحیه تازه ای گرفتند.
در آن زمان، معاون ساواک شخصی بود به نام محمدی که شخص جَلَبی بود. این شخص آمد و شروع به گشتن جیب طلبه ها کرد. از جیب یکی از طلاب، یک دسته اسکناس هزار تومانی درآورد و گفت: ببین چقدر پول داری؟ الان این پول ها رو آتیش بزنم؟
یک مرتبه دلاورمردی آقای کشانی گُل کرد و گفت: میخوای عکس اعلیحضرت رو آتیش بزنی؟ (با خنده)
کشانی آنچنان به برجک این محمدی زد که خیلی عصبانی شد و حالش گرفته شد.
* چند نفر در آن تظاهرات دستگیر شدید؟
ما ۲۵ نفر بودیم که در آن تظاهرات دستگیر شدیم و به شهربانی قم آمدیم.
* در ادامه چه برخوردی با شما داشتند؟
ما را به سلول سرد و نمناکی بردند و از یک طرف سر و صورت خونی و از یک طرف هوای سرد، حال طلبه ها گرفته شده بود.
بعد از این فضای سنگین، طلبه کشانی پیشنهاد داد که من قرآن می خوانم و شما هم مرا همراهی کنید.
او صوت قشنگی داشت و طلبه ها هم در جای حساس «الله» «الله» می گفتند (با خنده).
در همین حین، یکدفعه مسئول زندان با عصبانیت شروع کرد به زدن درب سلول و می گفت: آقا چکار دارین می کنین؟ اینجا که حوزه علمیه نیست؟ که دوباره آقای کشانی جواب داد: یعنی چی حوزه علمیه نیست؟ اینجا قُمه و ما هم طلبه ایم و سروکار ما با قرآن است.
مأمور که دید فضا اینجوری است، گفت: والله بالله من هم مخالف قرآن نیستم؛ اما برای ما مسئولیت دارد که کشانی جواب داد: برای شما مسئولیت دارد که دارد؛ ما باید قرآن بخوانیم.
* یادتان هست سلول ها در کجای قم بود؟
در شهربانی قم، اطراف راه آهن، سلول هایی وجود داشت که بازداشتی ها را به آنجا می بردند.
در آن شب به ما شام هم ندادند و تقریبا ساعت یک شب بود که سر یکی از طلاب، دچار خونریزی شد؛ چون با باتون او را زده بودند و با دادوبیداد او را به بیمارستان بردند و برگرداندند.
روز بعد قصد داشتند ما را برای بازجویی به ساواک قم ببرند.
از شیرمردی آقای کشانی اینجور باید بگویم که واقعا شیر در تمام لحظه ها شیر است و اگر او را به زنجیر هم بکشید، شیر است.
یکی از طلبه می گفت ما را وقتی برای بازجویی می بردند، موسیقی مبتذل داخل ماشین گذاشتند و آقای کشانی گفت: اون موسیقی را خاموش کن.
مأمور برگشت و گفت: تو خیلی پررویی؛ تو زندانی ما هستی؛ به ما دستور میدی که موسیقی را خاموش کنیم؟
کشانی جواب داد: بله؛ میگم موسیقی رو خاموش کن که مأمور جواب منفی داد و گفت خاموش نمی کنم؛ ولی آقای کشانی آنچنان دادی بر سر او کشید و با صدای بلند گفت: «خاموش کن» که مأمور سریع خاموش کرد.
دوران بازجویی ما در قم تمام شد و بعد از سه روز بنا شد ما را به تهران بفرستند.
طلبه ها در این چند روز حال زیادی از این مأمورها گرفته بودند و واقعا مأموران زندانی ما بودند؛ اما موقع فرستادن به تهران، محمدی، معاون شهربانی به ما گفت تمام این کارهای شما را به تهران گزارش می کنم و واقعا هم همینجوری شد.
گفت: ما اینجا احترام علما را نگه می داریم؛ اما به تهران گزارش می کنیم و آشی برای شما می پزند که در این لحظه هم آقای کشانی گفت: «مردان خدا از هیچ چیز نمی ترسند».
صبح شد و مینی بوسی را آماده کرده و صبحانه را داخل ماشین به ما دادند.
محمدی یک مشت دستبند با خود آورد و به ما نشان داد و گفت: ما به هر زندانی دستبند می زنیم؛ اما ما برای علما احترام قائلیم و به شما دستبند نمی زنیم.
محمدی این حرف ها رو زد و شروع به خواندن آیات قرآن کرد و چند سوره کوچک قرآن را پشت سر هم خواند و یکی از این ساواکی ها بعد از خواندن محمدی، با لهجه لاتی گفت: «برای گرمی دهنش صلوات» که هیچ کدوم از طلبه ها صلوات نفرستادند (با خنده) و اینها خیلی خیت شدند.
محمدی ایندفعه رو کرد به چهارپایه هایی که وسط ماشین گذاشته بودند که ساواکی ها را بر روی چهارپایه نشاندند و گفت: ما برای شما احترام قائلیم و مأموران خود را بر روی این چهارپایه ها نشانده ایم؛ اما باز این طلبه کشانی گفت: «برای ما فرقی نمی کنه؛ مردان خدا از اینجور چیزها نمی ترسند».
وقتی محمدی قصد داشت ما را به تهران بفرستد، یه گاز اشک آور به کمر خود وصل کرده بود.
محمدی گفت: شما چه جور می خواهید با ما بجنگید؟ امام زمان بیاد تو این مملکت، نمی تونه مثل شاه مملکت رو اداره کنه؛ شما به یه عبا، قبا و عمامه با شاه درافتادید؟.
شما چه دارید؟ می دونید اینی که من اینجا زدم چیه؟ (باخنده)
کشانی گفت: می دونم چیه، گاز اشک آورده.
محمدی گفت می دونی کجا کاربرد داره؟
کِشانی گفت: آره می دونم؛ تو یه مجلس روضه بزنی، مردم خوب گریه کنن. (با خنده)
صوت این خاطره
خلاصه ما را به تهران آوردند. وقتی ما را به تهران رساندند، ما را به اتاق بازجویی بردند.
اینقدر بازجوها بی شرم بودند و می دانستند که ما طلبه هستیم؛ اما آن بازجو شروع کرد با تلفن با یک زن بی بندوبار عمدا حرف می زد و آنچنان حرف های زشت و رکیکی به زبان می آورد تا شکنجه روحی هم انجام دهد.
تک تک ما طلبه ها را شلاق زدند و شکنجه کردند و به سلول بزرگی انتقال دادند. هر کدام از بچه ها یک گوشه افتادند و ناله می کردند؛ حتی شام هم نتوانستند بخورند؛ در همین اثنا یک دفعه شیخ قدرت الله علیخانی را به داخل سلول ما هُل دادند و بعد از ورود به سلول، با صحنه وحشتناک وضعیت طلاب مواجه شد و همینطور مانده بود و نه می توانست راه برود و نه می توانست بنشیند.
ما حدود ۲۵ روز در کمیته مشترک ضدخرابکاری که امروز به موزه عبرت شناخته می شود، زندانی بودیم.
این کمیته قتلگاه بود و تمام انقلابی ها را اول به آنجا می بردند.
تمام راهروهای این کمیته پر از خون بود؛ از بس که بچه ها را کتک می زدند و با همان بدن خونی، به سلول ها می آوردند، کف سلول پر از خون شده بود و انقلابیون را با پای برهنه روی این خون ها رد می کردند.
* معمولا سؤالات بازجوها از زندانی ها چه بود و دنبال چه بودند؟
اتهام ما این بود که شما بر ضد امنیت کشور قیام کردید و علیه سلطنت و شاهنشاه شعار دادید؛ می گفتند جرم شما خیلی سنگین است و همین حرف ها را برای خود می بافتند و پرونده سازی می کردند.
اسم ما را خرابکار و ضدامنیت گذاشته بودند و از این نوع حرف ها و سؤالات از ما می پرسیدند.
در آن ۲۵ روز پرونده ما تکمیل شد و ما را با ماشین های امنیتی، چشم بند و دستبند به زندان قصر فرستادند.
در همان ابتدای ورود به زندان قصر، یکی از افسر نگهبان ها قرار بود مرا از سقف آویزان کند؛ اما خدا کمک کرد و با دخالت یکی دیگر از این افسرها این کار انجام نشد.
در آن زمان، شخص نانجیبی به اسم سرهنگ زمانی رئیس زندان بود و وقتی ما وارد اتاق او شدیم، با صدای بلند به ما اهانت کرد و گفت: بوزینه ها کجا بودند؟
بعد شروع به تهدید کرد و گفت: حواستان را جمع کنید؛ اینجا زندان قصر است و پرونده شما بسته شده و باید یک سال زندانی خود را بگذرانید؛ اگر مثل بچه آدم اینجا زندانتان را تمام کردید، با شما کاری نداریم؛ اما اگر بخواهید شاخ و شانه بکشید و قلدربازی در بیاورید، روزگارتان را سیاه می کنم و خلاصه ما را وارد بندهای زندان کردند.
یکی از خاطرات جالبی که برای ما اتفاق افتاد این بود که ما در بند هشت زندان قصر قریب به ۳۰۰ نفر از طلبه و غیرطلبه حضور داشتیم و قریب به ۲۰۰ نفر آنان کمونیست از چریک های اکثریت و چریک های فدایی بودند.
در آن زمان در داخل دانشگاه ها افکار کمونیستی و مارکسیستی را مثل نقل و نبات به دانشجوها می خوراندند و اکثر بچه ها را ضد مذهب بار آورده بودند و به همین دلیل، بیشتر زندانی ها از کمونیست های مطرح بودند.
یک روز علی کشانی آمد پیش من و گفت حاجی پور، من تو این زندان مرد نمی بینم؛ گفتم چطور؟ گفت من به هیچ شخصی اعتماد ندارم؛ اما به تو اعتماد دارم.
اگه یه چیز بهت بگم با من همکاری می کنی؟ گفتم چیه؟ گفت: فریدون تنکابنی، (یکی از نویسنده ها و ایدئولوژیک های مارکسیست) پای تلویزیون هنگام پخش فیلم پیامبر (ص)، به حضرت رسول الله (ص) اهانت کرد.
من می خوام شب بکشمش. تو با من همکاری می کنی؟
گفتم صبر کن، بگذار من تحقیق کنم، ببینم حقیقت داره یا نه. تا برای من یقینی نشه، همکاری نمی کنم؛ ولی اگر یقینی بشه، همراهت هستم.
از چند نفر از بچه ها تحقیق کردم و برای من یقینی شد که فریدون تنکابنی به پیامبر (ص) فحش داد.
رفتم پیش علی کشانی و گفتم من باهات همکاری می کنم.
گفتم چه نقشه ای داری؟
کشانی گفت: نقشه اینه که ساعت دو شب وقتی خوابید، دو نفری با پتو خفش می کنیم.
گفتم باشه اشکالی نداره.
خلاصه این تصمیم را گرفتیم و قرار بود ساعت دو شب این کار را انجام دهیم؛ اما خبر این تصمیم ما به گوش آیت الله گرامی که همبند ما بود، رسید و جلوی ما را گرفت و گفت: کمونیست ها از این کار خود پشیمان شده و به عجز و التماس افتاده اند؛ خلاصه نگذاشتند ما این کار را انجام دهیم.
صحنه دیگری در زندان قصر اتفاق افتاد که جالب است.
در این زندان غذاهای ناجوری به ما می دادند که مریضی های زیادی برای زندانیان داشت و قرار شد اعتصاب غذا کنیم.
این کار را انجام دادیم و دو روز غذا نخوردیم و دیگ غذا را دور انداختند.
هر کاری انجام دادند که اعتصاب ما را بشکنند، حریف ما نشدند که یکدفعه دیدیم گاردی ها به ریاست سرگرد بیژن یحیایی وارد بند ما شدند و یحیایی دستور داد تمام بچه ها را لخت کردند و فقط یک شرت به بدن ما مانده بود.
قرار بود با دستور یحیایی، به ۳۰۰ نفر زندانی حمله کنند که در این زمان، بچه ها به هم رساندند که اینها ۶۰ نفر و ما ۳۰۰ نفر هستیم و وقتی حمله کردند، هر پنج زندانی، یک گاردی را بگیریم و بزنیم.
سرگرد یحیایی جریان را فهمید و سریع بند را تخلیه کرد و جرأت حمله پیدا نکردند.
یک سال زندان ما در زندان قصر تمام شد و بعد از یکسال منتظر ترخیص از زندان بودیم.
ما را برای بازجویی خواستند و گفتند از طرف اعلیحضرت پهلوی دستور آمده که شما هنوز آدم نشدید و یک سال دیگر باید بمانید.
از آنجا ما را سوار ماشین کرده و به زندان اوین انتقال دادند و حدود یک سال دیگر بدون ملاقات در این زندان بودیم و در سال ۱۳۵۵ از زندان آزاد شدیم.
انقلاب که پیروز شد، یکی از رفقا برای من تماس گرفت که تمام شکنجه گران را دستگیر کرده ایم و بیایید شهادت بدهید.
وقتی وارد زندان که شدیم، واقعا نمی دانستیم که خواب هستیم یا بیدار.
برای ما قابل باور نبود که تمام بساط سلطنت و شاهنشاهی جمع شده و انقلابیون اوضاع را تحت اختیار خود گرفته اند.
بعد از پیروزی انقلاب، برای خیلی از مردم این صحنه ها قابل باور نبود و انگار خود را در خواب می دیدند و باور نمی کردند که انقلاب به پیروزی رسیده و شاه از ایران فرار کرده است.
اواخر حکومت شاه، در اخبار او را خدایگان آریامهر معرفی می کردند و عینا همانند فرعون ادعای خدایی می کرد و وقتی انقلاب به پیروزی رسید، مردم واقعا باور نمی کردند که چنین شخصی فرار کرده و انقلاب به پیروزی رسیده است.
* اگر نکته پایانی باقی مانده، بفرمایید.
آخرین جمله ما این است که به تعبیر حضرت آیت الله جوادی که می فرمود ما نیم میلیون شهید، مفقود و جانباز برای این انقلاب دادیم و این انقلاب برای ما سنگین تمام شده است، باید قدر این انقلاب را دانست و خسته نشد.
ما در دانشگاه ها هم که برای تبلیغ می رویم، می گوییم که نباید خسته شد و شک هم نباید کرد. خداوند ما را امتحان می کند و خیلی ها هم رفوزه می شوند؛ اما بنابر تعبیر رهبر معظم انقلاب، دست مبارکی همراه این انقلاب است و نباید خسته شد و شک کرد.
این انقلاب ماندنی است و باید پای این انقلاب محکم ایستاد. والعاقبة للمتقین
گفت و گو از: محمد رسول صفری