جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳ |۱۶ ذیقعدهٔ ۱۴۴۵ | May 24, 2024
جبهه

حوزه/ شهید طلبه مظفر محمودی یکم تیر ۱۳۴۶، در روستای شیوه ای از توابع شهرستان میناب چشم به جهان گشود. پدرش غلامحسین و مادرش آمنه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از هرمزگان،استان هرمزگان در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا حوزه نیوز قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید طلبه مظفر محمودی

شهید طلبه مظفر محمودی فرزند غلامحسین سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای متدین و مذهبی در روستای شیوه ای از توابع شهر سندرک چشم به جهان گشود و با رنج و تعب پدر و خانواده گرامیش به تدریج بزرگ شد و به سن ۶ سالگی که رسید در دبستان شهر سندرک به تحصیل مشغول گردید و پس از گذراندن دوره ابتدائی و راهنمایی وارد حوزه علمیه شد به اشتغال ورزید، چون ایام تحصیل وی مصادف شد با جنگ تحمیلی لذا با عنایت به علاقه و عشق وافری که آن شهید عزیز به اسلام، انقلاب و امام عزیز داشت با جدیت تمام به فراگیری فنون نظامی از طریق بسیج همت گماشت و پس از آمادگی کامل با شور و ایمان تمام به ندای امام خویش لبیک گفت

سقف اتاق از چوب چندل بود زن توی اتاق دراز کشیده بود و درد می کشید مرد دنبال قابله رفت ، قابله که آمد زن نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد مرد رفت بیرون اتاق منتظر شد قابله داد می زد آبجوش.......

در بین فریاد های زن صدای گریه نوازشی هم آمد غلامحسین خوشحال شد هر دو سالم بودند ، اسم پسرش گذاشت مظفر ، مظفر در روستای شیوه ای (سندرک) بزرگ شد با همه نداری پدر اما با زحمت درس خواند و پدر دوست داشت بچه ها با سواد باشند

مظفر دوست داشت روحانی بشود وقتی که روحانی مسجد می آمد مظفر همه جا می رفت دنبالش و چشم می دوخت به لبهاش که چه می گوید برای همین به حوزه علمیه میناب رفت اما باید باز هم می رفت این بار قم و این رفتن چه سخت بود

مادر را خیلی دوست داشت خم گوشه کندوره مادر را بوسید مادر نشست هر دو گریه کردند و همدیگر را بو می کشیدند مادر آرامش کرد و دست روی سر پسر کشید

بوی جبهه دلش را برده بود ، می خواست به جبهه برود روستا آمد مادر داشت نان می پخت به کمکش آمد حیاط رو جارو کرد مادر برایش توی سینی غذا آورده بود بغضی توی گلوی مظفر آمد نان را برداشت خالی خورد مادر فکر کرد که پسرش غذا دوست ندارد اما مظفر اینطوری نبود ، پسر که چهره مادر را دید گفت مادر غذا دوست دارم اما دلم برای بچه های تو جبهه می سوزد آنها چیزی برای خوردن ندارند حتی گاهی اوقات آب ،مادر سینی غذا را برداشت ، پتو بالش برایش آورد روی همان زمین خشک خوابید باز هم دلش هوای بچه ها را کرده بود

در جبههه بچه ها را دور خودش جمع کرده بود و نشسته بود و زیارت نامه عاشورا می خواند چقدر دلش هوایی شده بود نام امام حسین را فریاد می زد کربلایی پنج امام حسین شفاعتش کرد.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha