به گزارش خبرگزاری حوزه، سید حسین سیدی، نویسنده مطرح به ترجمه این کتاب پرداخته است. نویسنده این اثر در این داستان، ابعاد مختلف زندگی امام صادق(ع) را در کنار حوادث تاریخی آن دوران در ۲۸ فصل آن هم در قالب جذاب داستانی روایت نموده است و نکته حائز اهمیت این که این کتاب برنده کتاب سال حوزه نیز شده است.
در بخشی از کتاب "ششمین باغبان اندیشه" می خوانیم:
زید خویشتن را مرد تنهایی یافت؛ مردی که گویی سرنوشت شگفتانگیزی وی را به کوفه ـ پایتخت شکوهِ پوسیده ـ کشانده است. مردِ کوفی، شترش را میراند و سخن میگفت. اگر مرد در سخنانش کلمهای را به کار نبرده بود که زید پیش از این آن را شنیده بود، توجهی به حرفهای مرد نداشت. صاحب شتر، که خرمای «هجر» را بار زده بود، به منطقه «کناسه» میرفت. در کناسه چیزی بود که زید را به سوی خود میکشاند و یاد حرفهایی افتاد که روزی برادرزادهاش «جعفر (ع)» زده بود.
خورشید در میانۀ آسمان بود و هوا در آن روزِ تب کرده، داغ. کوفیان برای فرار از گرما به خانههایشان گریخته بودند. کوفه، همانند شهر متروکهای به نظر میآمد. ناگهان، پیرزنی ژندهپوش آشکار شد و با چشمانِ تشنهاش به بار شتر نگریست.
کاروان شگفتانگیزی جاری بود؛ مردی و شتری و مردی حجازی که دستِ سرنوشت او را به شهری آورده بود که به نیاکانش نیرنگ ورزیده بود، و پیرزنی که با شکستهدلی مینگریست.
شتربان، شترش را از حرکت بازداشت. بار شتر را جابجا کرد و در حالی که به سوراخِ گونی خرما اشاره میکرد. درباره سوراخها با زید حرف میزد.
کِشتی صحرا، برای رفتن تکان خورد؛ دو خرما بر زمین افتاد. نور امید در چشمان پیرزن درخشید و با شتاب به سوی آنها دوید. خرما را در پارچهای گذاشت و به شتر نگریست. گویا دلش میخواست سوراخهای تازهای در گونی پدید آید.
زید، از خویشتن پرسید چه فقری این بینوا را در این نیمروز دوزخی، از خانه بیرون کشانده است؟
تصمیم گرفت نمک بر زخم بپاشد؛ پس بانگ برآورد:
ـ ای بندۀ خدا، چه میکنی؟
زن که چه بسا آهنگ آن داشت تمامی تردیدهای ذهن آدمی را بزداید، با صدایی آمیخته با اندوهی ژرف پاسخ داد:
ـ هفت دختر دارم و چیزی نمییابم تا شکمشان را سیر کنم.
واژگان آذرخش بود و بر تپش قلب زید افزود. در جستجوی ارزشهایی برآمد که نیایاش از آسمان آورد و خداوندگار در سرشت آدمی ـ از روزگار آفرینش حضرت آدم (ع) ـ نهاده بود.
پیرزن به مرد غریبهای مینگریست که نشانههای پیامبران را داشت. این غریب کیست؟
هرگز ابر آکنده از رعد و سرشار از آذرخش را در آسمان دیدهای؟
ابری باردار از اشکهای سنگین؛ هرگاه صاعقهها آید، بارانِ سیلآسای فرو ریزد. در آن لحظه، زید چنین بود. غمهایش یکباره ترکید حسکرد از ستاره «پروین» پرتاب شده است و بر فراز تکّه زمین آمیخته با خون و خیس از اندوه، تکّه تکّه شده است. اشک، چشمانش را بسانِ ابرهای غمگینی فرا گرفت. در حالی که تنها راه میپیمود نجوا کرد:
ـ شما و امثال شماها، همین روزها مرا به خروج وا میدارید و خونم را میریزید.
آیا پیرزن این زمزمه را شنید؟ آیا این مردِ حجازی را که سوار سرنوشت او را به کوفه آورده بود را شناخت؟ پیرزن در پی شتر روان شد. امید آن داشت خرماهایِ بر زمین فتاده از گونیها را به سوی شکمهای گرسنه ببرد.
اسبهای عربی، بر سواحل دریای خزر ـ از طبرستان تا ارمنستان ـ هجوم میبردند و در کشورهای ماوراءالنهر حتی تا «فرغانه» نفوذ میکردند و کشتیهای بادبانی «سرقوسه» را در جزیره سسیل فتح میکرد و سیل غنایم جنگی به کاخی نشسته در دمشق سرازیر میشد که مردی لوچ چشم، فرمانروای آن بود.
زید سخنان علی (ع) را به خاطر آورد که روزی در کوفه گفته بود:
ـ «بینوا جز به خاطر لذتجویی ثروتمند، گرسنه نماند.»