چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۶:۳۰
ناگفته‌هایی از استقامت‌ شهید محسن حججی در مقابل داعش + فیلم

حوزه/ دوست لبنانی ما به نماینده داعش گفته بود: شما چرا او را بعد از کُشتن، تکه تکه کردید؟ چرا سر بریدید؟ او گفته بود: تقصیر خودش بود. از او اطلاعات خواستیم، اطلاعات نداد. کتک زدیم و حتی کمی هم ناله نکرد. حتی گفته بود: ...

اشاره؛

حضور در بخش پایانی حمله داعش به عراق و حضور کامل در سوریه از ویژگی های حجت الاسلام والمسلمین محمدمهدی دیانی از روحانیون مدافع حرم و راوی سیره شهداست که از وی دعوت کردیم با حضور در خبرگزاری حوزه، به گوشه ای از اتفاقات عراق، سوریه، خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و دلائل حضور روحانیون در این جنگ بپردازیم.

مطلبی که ملاحظه می کنید، بخش دوم و پایانی گفت و گوی ما با این روحانی مدافع حرم است که تقدیم می شود:

مطالعه بخش اول گفت و گو

* در سؤال قبلی از حاج قاسم نام بردید، یک خاطره‌ای از جنابعالی درباره حاج قاسم شنیدم و آن داستان ساختمان سه طبقه‌ی محکمی است که در سوریه بود و برای این‌که مدافعین حرم ساکن آن منزل شوند، حاج قاسم با صاحبخانه تماس گرفت و کسب اجازه کرد؛ دوست دارم این خاطره را از زبان شما بشنوم.

بله؛ در بوکمال یک ساختمان محکمی بود که بچه ها وارد آن منزل شده بودند تا به عنوان محل استقرار از آن استفاده کرده و بتوانند به کارهای خود برسند.

حاج قاسم جایی که برای محل استقرار مشخص می‌کردند سؤال می‌کرد: صاحب این خانه را پیدا کرده‌اید؟ چون وقتی منطقه ای فتح می‌شد مردم در آنجا حضور داشتند، یعنی خیلی از مردم در آنجا بودند و یا می‌توانستیم شماره تلفن صاحبخانه را پیدا کرده و با صاحبخانه تماس بگیریم و یا این‌که خود صاحبخانه در آنجا حضور داشت و حاجی عموما این‌طور بود که ابتدا سؤال می‌کرد: با صاحبخانه تماس گرفته شده است؟ در آن صحنه یکی از نیروهای محافظ به حاجی گفت: حاجی شما به خانه بفرمایید و درباره‌ی آن توضیح می‌دهیم.

حاجی فرمودند: نه، ابتدا بگویید که چه خبر؟ چه کردید؟ صاحبخانه را پیدا کردید؟ گفتند: نه، هنوز داریم تلاش می‌کنیم. گفت: خب پیدا کنید، خودم با او حرف می‌زنم.

وقتی شماره تلفن او را پیدا کردند، خود ایشان با زبان عربی با صاحبخانه صحبت کرد و آن فرد هم اعلام رضایت کرد و گفت: خانه و زندگی من که در آنجا رها شده و معلوم نیست که به دستم برسد ولی شما مجاز هستید که وارد خانه شوید.

حاجی تأکید داشت که تفاوت ما با دشمن در همین چیزهاست. امیرالمؤمنین علی(ع) که مولای همه‌ی شهیدان و شیعیان و مولای متقیان است در سفارششان در جنگ می‌فرمایند: اشجار، یعنی درختان را قطع نکنید، مردم را آزار ندهید، خانه‌های آن‌ها را خراب نکنید، مزارع آن‌ها را به آتش نکشید. تمام این‌ها کارهایی است که داعش انجام می‌داد. تمام کارهایی است که تمام ارتش‌های دنیا وقتی به یک منطقه‌ای می‌رسند بعد از فتح انجام می‌دهند؛ ولی این‌ها همان کارهایی است که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند که انجام ندهید و اتفاقا سردار شهید حاج قاسم سلیمانی دستور اکید بر این مطالب داشت و خودش روی این مطالب نظارت می‌کرد و اگر تخلفی می‌دید به شدت با این مسائل برخورد می‌کرد و می گفت: هیچ‌گاه مردم را مورد آزار قرار ندهید، خانه‌هایشان را تهدید نکنید، بدون رضایت وارد خانه‌های آن‌ها نشوید.

از این‌ها بزرگ‌تر هم این بود که حاج قاسم سلیمانی با این‌که خودش در خطر قرار داشت و وقتی یک نیروی جنگی در خطر قرار دارد باید جان خودش را حفظ کند، اصلا به فکر این چیزها نبود، به فکر مردم بود، به فکر حفظ مال مردم، حفظ جان مردم بود.

من یادم نمی‌رود زمانی می‌خواستیم وارد منطقه‌ای شویم که مسکونی بود و با بچه‌های لشگر زینبیون بودیم. حاجی به آنجا آمد و برای این‌که تهییج کرده و یک مقداری ایجاد انگیزه کند، سخنرانی کرد. بعد از این‌که صحبت‌هایش را انجام داد، گفت: بچه‌ها! حواستان جمع باشد که وارد خانه‌های مردم نشوید، به اسباب و اثاثیه‌ی مردم دست نزنید. خیلی از بچه‌های پاکستانی و افغانستانی این گفت وگوهای دینی که در منبرها بچه‌های ما در انقلاب اسلامی در این ۴۰ سال شنیده‌اند، این‌ها را نشنیده بودند، خیلی از آن‌ها جدیدالورود در اسلام ناب محمدی (صلوات الله و سلامه علیه) بودند. این‌ها خیلی تأثیرگذار بود که حاجی دستور می‌داد: وارد خانه‌های مردم نشوید، دست به اموال مردم نزنید. یا مثلا دستور می‌داد و می‌گفت: اگر لازم است یک دیواری را تخریب کنید، حداقل تخریب را انجام دهید و سعی کنید خانه و زندگی مردم از بین نرود. این‌ها چیزهایی بود که من یادم نمی‌رود.

مقام معظم رهبری هم در جایی می‌فرمایند: ایشان (حاج قاسم) به شدت متشرع بود. ما که نمی‌خواهیم غلو کنیم و یا از کسی بت بسازیم. حاج قاسم آن‌قدر در دل‌ها جا دارد که نیازی به این چیزها ندارد، ولی حاج قاسم به شدت متشرع بود.

من گاهی اوقات پای صحبت‌های حاج قاسم می‌نشستم... . رشته‌ی من تفسیر بود و ارشد تفسیر علوم قرآن خواندم. فکر می‌کردم که این کلماتی که حاجی می‌گوید در تفاسیر است. بعد هم فضولی می‌کردم، آدم پررویی بودم و گاهی از حاجی سؤال می‌کردم.

زمانی من از حاج قاسم در قرارگاه پشتیبانی جنوب حلب سؤال کردم. جلسه‌ی قرارگاه بود و تمام شده بود؛ من وارد آن اتاق شدم و گفتم با حاجی کار دارم. کنار ایشان نشستم و چند تا از کارهایم را گفتم. بعد از او سؤال کردم و گفتم: حاجی! شما در جنگ ۳۳ روزه چطور زنده ماندید؟ از آن گذرگاه بین سوریه و عراق چطور رد شدی؟ حاجی می‌خندید و جواب هم می‌داد. در این مورد جواب داد و گفت: آن زمانی که من داشتم رد می‌شدم مطمئن بودم که شهید می‌شوم. یعنی می‌دانستم که اصلا اسرائیل این گذرگاه را گذاشته است - چون تمام گذرگاه‌ها را با موشک زده بود که من رد شوم و بزند؛ ولی با علم به این‌که اگر بروم می‌زند و شهید می‌شوم، رفتم و نزد.

خود ایشان تعبیر می‌کرد و می‌گفت: حتما از دعای مقام معظم رهبری بوده است. قبل از رفتنم، نزد ایشان رفته بودم که گزارش بدهم و آقا فرمودند: نگران جان شما هستم. گفتم: آقا! نگران نباشید، بادمجان بم است و هنوز خبری نیست. آقا هم در گوش من دعای «الله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را خواندند و سفارش کردند: به رزمندگان اسلام بگویید که جوشن صغیر بخوانند.

خود ایشان تعریف کردند و مصاحبه‌شان هم هست و در تلویزیون هم پخش شده است که گفتند: نزد سید حسن نصرالله و عماد مغنیه رفتم و همان‌جا را با موشک زدند و بعد به جای دیگر رفتیم و آنجا را زدند. من از حاجی سؤال کردم و گفتم: شما چطوری در آنجا زنده ماندید؟ گفت: اتفاقا من مطمئن بودم شهید می‌شوم که به آنجا رفتم ولی به تکلیفم عمل می‌کردم، چون باید می‌رفتم و در کنار عماد مغنیه و سید حسن می‌ماندم و تکلیفم این بود که بروم و در کنار این‌ها بمانم تا کار به پایان برسد.

در این مورد هم من گاهی اوقات از حاجی سؤال می‌کردم و نمونه‌های سؤالات این‌طوری هم داشتم که مثلا از حاجی می‌پرسیدم: حاجی! شما این همه اطلاعات در رابطه با تفسیر دارید، از کجا می‌دانید؟ گفت: من تفسیر می‌خوانم، در خانه‌مان هست و در محل کارم هم هست و مطالعه می‌کنم. انسان اهل مطالعه، انسان متشرع، انسانی که ارتباط او با علما از همان دوران نوجوانی و جوانی برقرار بود. انسانی که رفیق عقد اخوتی خودش را یک طلبه‌ای به نام آقای خالقی انتخاب می‌کند، این آدم با دیگران تفاوت اساسی دارد.

خیلی‌ها هستند که در عرصه‌ی نبرد هستند ولی این انسان‌ها انسان‌هایی هستند که تکامل آن‌ها خیلی سریع اتفاق می‌افتد و سیر سلوک آن‌ها به سوی خدا سیر سلوک با سرعت نور است.

* از حاج قاسم خاطره‌ای دارید که تا حالا نگفته باشید؟

همان خاطره‌ای که گفتم و خیلی هم در این طرف و آن طرف هم نقل شده را شیرین‌تر از همه‌ی خاطرات می‌دانم و آن هم این است که عید سال ۹۸ وقتی در یکی از مناطق جبهه مقامت حضور داشتم، حاج قاسم به آنجا تشریف آوردند و چند جا سخنرانی کردند.

ما مأمور بودیم که مقدمات این برنامه ها را برپا کرده و هماهنگی های لازم را انجام می دادیم.

وقتی آخرین سخنرانی ایشان تمام شد گفتند که برویم و به خانواده‌هایی که در اینجا هستند یک عیدی بدهیم و عید را تبریک بگوییم.

خانواده‌هایی از بعضی از بچه‌های سپاه قدس همراه با همسرانشان در آنجا بودند که البته خیلی مظلوم هستند و جهاد این‌ها جهاد عجیب و غریبی است.

یادم نمی‌رود وقتی دوست عزیزم شهید علیرضا جیلان به شهادت رسید، خانواده‌ی او در منطقه بودند و خیلی ناگهانی خبر شهادت ایشان به همسرش رسید و آنجا شوکه شده بودند. یعنی خیلی به سرعت خبر شهادت را می‌شنیدند و پیکر را می‌دیدند. خانواده‌های خیلی غیور و مظلومی هستند و حاجی به این‌ها توجه داشت.

ناگفته‌هایی از استقامت‌ شهید محسن حججی در مقابل داعش

آمد و عیدی داد و به بچه‌های رزمنده‌ای که در آنجا بودند انگشتر داد. ۳ تا از بچه‌های سپاه بودند که تأمین ایستاده بودند، برای حفاظت بودند و آمدند و گفتند: حاجی! به ما انگشتر نرسیده است. خدمت حاجی رفتم، او در ماشین نشسته بود و درِ ماشین باز بود. داشتند به سمت فرودگاه می‌رفتند. گفتم: ۳ تا از بچه‌ها انگشتر نگرفته‌اند. به شهید پورجعفری گفت و شهید پورجعفری یک انگشتر از کیفش درآورد، خودش هم یک انگشتر در جیبش داشت که درآورد و یکی هم از دستش درآورد. این سه را داد و من هم به آن‌ها دادم و این‌ها با شدت و سریع آن‌ها را گرفتند و خیلی خوشحال شدند.

حاجی گفت: خودت انگشتر گرفتی؟ گفتم: نه. گفت: عکس که گرفتی؟ گفتم: عکس هم با شما نگرفتم. گفت: همه جمع شوید می‌خواهیم یک عکس یادگاری بگیریم. از ماشین پیاده شدند و ایستادند و آن عکس یادگاری موجود هست که با حاجی عکس گرفتیم.

وقتی داشت می‌رفت که در ماشین بنشیند، هنوز دست من را در دستش نگه داشته بود که عکس گرفته بودیم و این دست‌هایمان در دست هم بود.

وقتی خداحافظی می‌کردیم، به حاج قاسم گفتم: حاج‌آقا! با اجازه ی شما من به ایران برمی‌گردم. گفت: چرا؟ گفتم: در اینجا آمریکایی ها که مرد جنگ نبودند و فرار کردند. داعش هم که بلد نبود و هدف‌گیری خوبی نداشت و به این طرف و آن طرف می‌زد.

خندید و گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی شهادتی نیست، خبری نیست، چرا اینجا بمانم؟ گفت: می‌خواهی به قم بروی که چه کنی؟ گفتم: همان کاری که قبلا می‌کردم، درس و بحث و مباحثه و تبلیغ و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و روایت‌گری و این کارها.

گفت: خب بروید ولی هر کدام از شما باید یک گردان تربیت کنید. گفتم: چرا؟ گفت: تازه جنگ می‌خواهد شروع شود. وقتی این حرف را زد همه‌ی بچه‌ها جلوی ماشین آمدند، یعنی توجه همه جلب شد. یکی گفت: حاج‌آقا! کجا؟ یمن؟ آن یکی گفت: حاج‌آقا! کجا؟ می‌خواهیم به... برویم؟ هر کسی یک چیزی گفت. حاج‌آقا گفت: کاری به مکان آن نداشته باشید، یک جنگی شروع می‌شود. این جمله‌ی شهید حاج قاسم سلیمانی بود که گفتند: یک جنگی شروع خواهد شد که در آن مبارزه‌ی سنگین دنیای استکبار با رزمندگان انقلاب اسلامی اتفاق می‌افتد و در این نبرد آن‌قدر اجر و ثواب هست که شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو می‌کنند ای کاش با شما بودند و در این نبرد با دشمن می‌جنگیدند.

ما نمی‌دانیم که آن جنگ کدام جنگ است ولی همین مقدار می‌دانیم که با شهادت حاج قاسم سلیمانی این نبرد بزرگ رقم خورده است و با تکه تکه شدن بدن مطهر حاج قاسم سلیمانی و به یادگار ماندن انگشتری از او که تصویر آن در تمام رسانه‌ها پیچید، این انگشتربخشی به اوج خودش رسیده است. انگشتربخشی که از مولایمان امیرالمؤمنین(ع) شروع شده است. «إِنَّمَا وَلِیکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُون» آیه‌ی ۵۵ سوره‌ی مائده که آیه‌ی ولایت است.

این انگشتربخشی امیرالمؤمنین(ع) که مقام معظم رهبری این رویه را دارند و حاج قاسم سلیمانی با این انگشتربخشی‌اش چه حرکتی در دنیای ما راه انداخت و آخرین انگشتر را هم آن‌گونه به همه هدیه کرد. این حرکت شروع شده است، یعنی این جنگ و این نبرد رقم خورده است و دنیای استکبار در این چند ماه گذشته هم تمام تلاشش را کرد و همه‌ی جبهه‌اش را به میدان آورد و از پا نمی‌نشیند، چون محکوم به نابودی است. اگر نتواند جبهه‌ی اسلام را به زمین بزند حتما خودش نابود می‌شود.

* ان‌شاءالله. من دو سؤال دیگر از شما دارم که یک سؤال را دوست ندارید و به یک سؤال هم احتمالا جواب دهید.

ابتدا آن سؤالی که دوست ندارید را می‌پرسم، ان‌شاءالله که جواب دهید.

از پسردایی شما نام نمی برم؛ ولی دوست دارم از پسردایی عزیز خودتان که عزیز ایران هم هست، نکاتی را برای ما بفرمایید.

گفت: «گیرم پدر تو بود فاضل / از فضل پدر تو را چه حاصل». منظور شما آقا محسن حججی است، این شهید بی‌سر و این اسطوره‌ی مقاومت.

ما با هم تفاوت سنی و فاصله‌ی مکانی داشتیم؛ چون من در قم به دنیا آمدم و بزرگ شدم، البته هر چند اصالتا اهل نجف‌آباد اصفهان هستم و نوه‌های مرحوم آقا شیخ ابوالقاسم حججی هستیم که از فرزانگان استان اصفهان هستند و در مدرسه‌ی صدر اصفهان تدریس داشتند و فقه و اصول درس می‌دادند. مقام معظم رهبری هم نسبت به ایشان و اخوی بزرگ‌تر ایشان، مرحوم آیت‌الله آقا شیخ احمد حججی هم عنایت داشتند و فکر می‌کنم ۱۶-۱۵ سال پیش در پنجاهمین سالگرد وفات آقا شیخ احمد حججی، پیامی هم در کنگره‌ی ایشان که برگزار شد، صادر کردند.

ما با محسن ضمن تفاوت سنی، بُعد مکانی هم داشتیم و یکدیگر را کم می دیدیم؛ ولی آن چیزی که برای من از محسن خیلی قابل توجه است، جریانی است که بیان می کنم.

ما کلاس‌های زیادی برای بچه‌های رزمنده داشتیم و شاید اولین سؤالات فقهی و یا احکامی که بچه‌ها از ما سؤال می‌کردند، مجوز خودکشی بود. این خیلی مهم است. توجه کنید. یک بچه‌ی رزمنده‌ی اهل افغانستان که نام فاطمیون به خودش گرفته از شما سؤال کند: حاج‌آقا! ما اجازه داریم خودمان را بُکُشیم یا نه؟ یعنی چه؟ تو اصلا شهادت‌طلب هستی، آمدی که مدافع حرم شوی و جان خودت را تقدیم کنی.

جریان چه بود؟ در بسیاری از موارد که بچه‌ها در محاصره افتاده و یا گیر دشمن می‌افتادند، می‌دانستند که دشمن با وضعیت خیلی بدی سر آن‌ها را می‌برّد و آن‌ها را به شهادت می‌رساند و شکنجه می‌دهد. نمی‌خواستند که از این وضعیت سوءاستفاده شود؛ چون تصاویری که از این شهادت‌ها در رسانه‌های دنیا مخابره می‌شد تصاویری بود که ظاهرا حاکی از ضعف این شهیدی بود که داشتند سر او را می‌بریدند. ظاهرا آن‌ها این‌طوری نشان می‌دادند. بالأخره علم فتوشاپ و بسیاری از کارهای تصویر و کارگردانی که شما بهتر از من می‌دانید را داشتند و خیلی کار می‌کردند که بتوانند این کار را انجام دهند و در بسیاری از موارد البته برای مردم ناآگاه دنیا و نه برای مردم خودمان، موفق هم بودند؛ ولی در دل مردم خودمان و همچنین رزمندگان هم رعب و وحشت ایجاد می‌شد که این‌ها بد سر می‌برند و بد برخورد می‌کنند.

ناگفته‌هایی از استقامت‌ شهید محسن حججی در مقابل داعش

ما در آنجا می‌گفتیم: نه، مجوز نیست و مقام معظم رهبری حکم کرده‌اند که شما تا آخرین لحظه پایداری کنید و اگر هم بالأخره اسیر شدید باید در این اسارت صبر کنید، هر چند که شما را شهید می‌کنند. چون داعش اسیر را زنده نمی‌گذاشت. جزو مبانی داعش بود که اگر اسیر گرفته شد حتما باید کشته شود. یعنی اسیر را نه مبادله می‌کردند و نه نگهداری می‌کردند. این جزو مبانی فکری داعش است. وهابی هستند دیگر، تمام وهابی‌ها و تکفیری‌ها خیلی سریع حکم قتل صادر می‌کنند. قضیه‌ی محسن حججی یک‌دفعه این جریان را وارونه کرد. در اوج جنگ با داعش در میانه‌ی نبرد هم بود که محسن یک خواسته‌ای از خدا دارد که می‌گوید: خدایا! می‌خواهم شهادتم جریان‌ساز شود. یکی از جریاناتی که شهادت محسن رقم زد این بود که دیگر دشمن از جریان رسانه‌ای برای سر بریدن‌ها نمی‌توانست استفاده کند؛ چون اصلا نوع حرکت محسن، با شجاعت راه رفتن او و سینه جلو دادن او در اسارت، تمام این توطئه‌ها را از بین برد.

از جمله کارهایی که محسن کرده بود این بود که به هیچ وجه در مقابل این‌ها کرنش انجام نداده بود.

آن کسی که پیکر شهید محسن حججی را با یکی از نمایندگان داعش مبادله کرده بود ... .

چون می‌دانید که ما دو نوع داعش داریم. یکی از انواع داعش، افرادی هستند که با ما ارتباط می‌گرفتند و نسبت به افراد دیگر کمی ملایم‌تر با مردم و گروه‌ها برخورد می‌کردند و به دنبال این بودند که گاهی مبادله کنند و اسرای خودشان را از دست ما بگیرند.

اما گروهی از دواعش بودند که می‌گفتند اگر اسیر در دست دشمن است به هیچ وجه نباید به دنبال آن‌ها رفت و آن‌ها باید به دست آن‌ها کشته شوند.

این نوعی که کمی خباثت کمتری داشتند پای مذاکره آمده بودند. دوست لبنانی ما به او گفته بود: شما چرا او را بعد از کُشتن، تکه تکه کردید؟ چرا سر بریدید؟ او گفته بود: تقصیر خودش بود. از او اطلاعات خواستیم، اطلاعات نداد. کتک زدیم و حتی کمی هم ناله نکرد. حتی گفته بود: مثلا پهلوی او زخمی بود و ما چقدر خنجر در آن فروکردیم، چقدر میل داغ گذاشتیم، چه کردیم، ولی هیچ تأثیری بر روی او نداشت.

در نهایت به او می‌گفتیم که حداقل تو التماس کن تا تو را نکشیم. البته دروغ هم می‌گفتیم و می‌خواستیم که التماس او را ببینیم، ولی او کوچک‌ترین التماسی به ما نکرد.

چرا ما نباید این آدم را تکه تکه کنیم، چرا نباید سر بِبُریم؟ او هیمنه‌ی این‌ها را شکست. این‌که شهیدی مثل محسن حججی هیمنه‌ی ارعاب دشمن را بشکند، این جریان بسیار بزرگی در جبهه‌ی مقاومت بود. این فوق‌العاده عظیم‌تر از آن جریان مظلومیتی بود که مردم ما به خاطر آن پای تابوت محسن حججی بودند.

* خیلی متشکرم. سؤالات زیاد و فرصت کم. آخرین سؤال ما این است که معمولا ما از خود شما راویان شنیدیم که در عملیات‌های مختلف، گاهی اوقات کار به تنگنا می‌رسید و دست خدا بود که به رزمندگان کمک می‌کرد. خود شما حتما غیر از فعالیت‌های فرهنگی، فعالیت‌های رزمی و عملیاتی هم در سوریه داشتید که گوشه ای از آن را شنیده ام؛ اما چون دوست نداشتید، سؤال نکردم؛ ولی می‌خواستم بدانم که آنجا هم دست خدا را دیدید و نمونه‌ای سراغ دارید که برای ما بفرمایید؟

اصلا اگر کسی در جبهه‌ی اسلام وارد شد و بدون دیدن دست خدا کار کرد، شک کند که به جبهه‌ی اسلام وارد شده یا نه.

شُهود در جبهه‌های نبرد به خاطر نزدیکی به مرگ بسیار بالاست، بسیار بالاست. اگر هم کسی مثل منِ نالایق شهید نشد، قطعا انتخاب خودش بود که نالایقانه و متضررانه حیات این دنیا را انتخاب کرد و شهادت را نپسندید.

حقیقت این است که همه جای جبهه‌ها دست خدا دیده می‌شد. حاج قاسم سلیمانی با نیروهایش ۱۲ روز در محاصره‌ی حلب بودند. خود ایشان فرمود: آن لحظه‌ای که احساس کردم هیچ کاری از دستم برنمی‌آید، سر سجاده نشستم و رو به قبله کردم و دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم: خدایا! از حاج قاسم هیچ کاری برنمی‌آید. عملیات، طراحی، جبهه‌ی مقاومت، فرماندهی، نیروی قدس و همه‌ی این‌ها بیخودی است، تو باید کار را حل کنی، تا غروب نشده، روز دوازدهم محاصره شکست.

ناگفته‌هایی از استقامت‌ شهید محسن حججی در مقابل داعش

حاج قاسم سلیمانی همه جای جبهه‌ها خدا را می‌دید. همه‌ی بچه‌هایی که به جبهه وارد شدند به چشم خودشان خدا را می‌دیدند و اصلا فیض جبهه‌ی نبرد حق علیه باطل همین دیدن خداست؛ حتی اگر لذت شهادت هم شامل حال کسی نشود و متضرر شود و بیچاره شود، مثل منِ بیچاره، همین مقدار که پا در جبهه می‌گذارید آن‌قدر حضور خدا شیرین است که لحظه‌ای از آن را با تمام عمرتان نمی‌توانید عوض کنید.

من حاضرم تمام عمرم را بدهم و لحظاتی از آن لحظاتی که در جبهه‌ها بودم و با تمام وجودم، با پوست، گوشت، استخوان، با رگ و پی و با مردمک چشمم خدا را احساس می‌کردم را دوباره احساس کنم.

بله، خدا احساس می‌شد، کاملا احساس می‌شد. ما بارها در محاصره افتادیم، بارها کار برای ما سخت شد، لحظات سنگینی بود که درِ خانه‌ی حضرت زهرا(س) می‌رفتیم، چون واقعا انسان وقتی خیلی مستأصل می‌شود رو به مادرش حضرت صدیقه‌ی طاهره، فاطمه‌ی زهرا(س) می‌آورد. بله، در آن لحظات فقط شفاعت حضرت صدیقه‌ی طاهره(س) و آستان الهی بود که رحم بر جان ما می‌نواخت.

* خیلی از سؤالات را نپرسیدم ولی وقت هم بیش از این اجازه نمی‌دهد. متشکرم. اگر نکته ی پایانی در ذهنتان باقی مانده که دوست دارید بیان شود، بفرمایید.

خواستم آن خاطره‌ی عقیل احمد را به عنوان مطلب پایان خدمتتان بگویم. من در روایت‌گری هم خدمت حضرت آقا این‌طور عرض کردم و گفتم: یک روزی ما به شلمچه و طلائیه و هویزه و فکه و اروند می‌رفتیم و در همه‌ی جبهه‌ها از شهدا می‌گفتیم.

گفتم: ما زمانی سر سه‌راهی شهادت طلائیه می‌گفتیم: حاج ابراهیم همت، همت کرد و همه‌ی جان خودش را به اینجا آورد و گردان‌های حاج همت وقتی در اینجا به شهادت رسیدند و یک دسته نیرو نداشت تا خطش را حفظ کند رو به آستان الهی برد و از خداوند طلب شهادت کرد و خدا زیباترین وجهه‌ی جبهه‌های ما، چهره‌ی حاج همت را طلبید و ترکش به سرش خورد و صورت او آسمانی شد. گفتم: آنجا هم وقتی ما تعریف می‌کردیم که حاج حسین خرازی سر سه‌راهی شهادت طلائیه، دستش از پیکرش جدا شد و او را به سوی بهشت بردند. خودش گفت: به من گفتند: حسین! می‌آیی یا می‌مانی؟ دیدم که هنوز کار دارم و من را رها کردند و در خاک طلائیه افتادم؛ ولی تا کربلای ۵ با یک دست علمداری خمینی کرد.

گفتم: آقا! ما آنجا گفتیم که «إِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِیَائِه‏». گفتم: ای کاش خدا سفره‌ی جهاد برای خودش را برای ما هم می‌گشود. گاهی نگاه می‌کردم و می‌دیدم که بچه‌های پاکستانی، افغانستانی، عراقی و لبنانی پای منبر ما، پای روایت‌گری ما نشسته‌اند و گریه می‌کنند. بعد از روایت‌گری می‌آمدند و می‌گفتند: آقا! می‌شود که سفره‌ی جهاد برای ما هم گشوده شود؟ می‌گفتم: چرا نمی‌شود؟ از خدا طلب کنید. اینجا مکانی است که خون شهدا ریخته است که امام صادق(ع) فرمود: «طِبْتُمْ وَ طَابَتِ الْأَرْضُ الَّتِی فِیهَا دُفِنْتُمْ». اینجا دعا کنید و دعای شما مستجاب می‌شود. آن‌ها هم دعا کردند.

یکی از آن‌ها عقیل احمد بود. طلبه‌ی جامعة المصطفی(ص) بود که به راهیان نور آمده بود. من زمانی چشم باز کردم و در حلب دیدم که همه‌ی این‌ها در اطراف من هستند. همان بچه بسیجی، همان بچه پاکستانی، همان افغانستانی، همان لبنانی، همان عراقی، همه با هم هستیم و در یک جبهه داریم می‌جنگیم. عقیل گفت: حاج‌آقا! به یاد داری که یک روزی گفتی دعا کنید که جبهه برای شما هم باز شود؟ من در آنجا دعا کردم و گفتم: خدایا! آرزو می‌کنم که خداوند نصیب من و همه‌ی این‌ها با هم جهاد فی سبیل الله کند.

زمانی عقیل احمد در گوشه‌ای نشسته بود و به موبایلش نگاه می‌کرد و می‌خندید و گریه می‌کرد و ناراحت می‌شد. گریه که می‌گویم یعنی یک حالت عبوسی به خودش می‌گرفت. گفتم: در موبایلت چه چیزی داری؟ گفت: نامم در لیست سیاه رفته است. او پاکستانی و از بچه‌های زینبیون بود. قبر او در همین بهشت معصومه‌ی(س) قم است و خانواده‌ای هم در قم ندارد.

شهدای زینبیونی که بر خلاف برخی از شهدای دیگر ما دولت آن‌ها، آن‌ها را تروریست اعلام کرد و گفت: نام من در لیست سیاه است و حتی پیکرهای این‌ها را هم نپذیرفت و این‌ها فقط در قم در بهشت معصومه(س) جایگاه دارند و شاید سال‌ها می‌گذرد و خانواده‌های این‌ها نتوانند به زیارت این‌ها بیایند و بر سر مزار این‌ها عاشقان و عارفان می‌روند، به جای دلسوختگان، یعنی خانواده‌های شهدا می‌روند و آزادگان از این تربت شفا خواهند گرفت، دارالشفای آزادگان خواهد شد.

گفتم: حالا ناراحتی؟ عقیل احمد گفت: نه، ناراحت که نیستم که در لیست سیاه رفته‌ام. نامزدم پیام داده و نامزدی‌مان را به‌هم زده است. گفتم: چرا؟ گفت: خب به من می‌گوید که تو در هر فرودگاهی در کشور پیاده شوی، همان اول به تو دستبند می‌زنند و تو را می‌برند و دیگر هم پیدایت نمی‌کنیم. بهتر است که راه ما از هم جدا شود.

گفتم: تو چه گفتی؟ گفت: من هم او را حلال کردم و گفتم: درست می‌گویی و نام من در لیست سیاه قرار گرفته است.

در بخش اطلاعات شده بود، در عملیات بوکمال در نقطه‌ی رهایی بچه‌ها در ستون داشتند می‌رفتند و یک‌دفعه دیدم که یک دستی به شانه‌ی من خورد و دیدم که عقیل است. گفتم: عقیل! کجا؟ گفت: حاج‌آقا! این کلید موتور من است. موتوری که از بچه‌های اطلاعات بود، کلیدش را به من داد. گفتم: در جیبت بگذار. تو داری می‌روی که این ستون، این گردان و گروهان را جلو ببری، دوباره برمی‌گردی و موتور می‌خواهی. گفت: دیگر برنمی‌گردم، تمام شد. همین‌طور که داشت می‌رفت و دست تکان می‌داد، گفتم: کجا داماد فراری؟ گفت: به سوی بهشت. گفتم: اینقدر مطمئن؟ گفت: بله. دیشب حضرت زهرا(س) وعده‌ی بهشت به من دادند، دیشب حضرت زینب(س) وعده‌ی بهشت به من دادند.

این‌که دفاع مقدس ما پلی شد برای این‌که گروهی از جوانان انقلابی دنیا با انقلاب اسلامی و مسیر شهادت آشنا شوند، مسئولیتی سنگین بر روی دوش راویان روحانی ما می‌گذارد که ما بدانیم این روایت‌گری چه انسان‌سازی بزرگی را در پی خواهد داشت و چه کار بزرگی را در عالم می‌توان با روایت‌گری شهدای دفاع مقدس و گفتن از همت و خرازی و ردانی‌پور و میثمی رقم زد.

ان‌شاءالله در این مسیر کم نگذاریم. اگر گروهی پیر شدند و محاسن آن‌ها در این راه سفید شد، گروه دیگری به میدان بیایند و مسیر روضه‌خوانی شهدا را همچون مسیر روضه‌خوانی سیدالشهداء(ع) نگذارند که به فراموشی سپرده شود.

مشاهده فیلم کامل گفت‌وگو

گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • منتشرشده: ۲
  • در صف بررسی: ۰
  • غیرقابل‌انتشار: ۰
  • سلام IR ۲۲:۳۶ - ۱۴۰۲/۰۲/۲۱
    السلام علی الاستقامة و الشجاعة و البصیرة
  • حججی IR ۱۸:۳۱ - ۱۴۰۲/۰۲/۲۰
    رضوان و رحمت خدا بر شهید حججی