به گزارش سرویس بین الملل خبرگزاری حوزه، ۱۶ آبان ماه وقتی هدی حجازی بانوی لبنانی به همراه سه دختر و مادرش در راه عزیمت به خانهشان بودند، اسرائیل خودرو آنها را مورد هدف قرار داد و جز خانم حجازی که مجروح شد، بقیه سرنشینان به شهادت رسیدند. اسرائیل مدعی شده بود که خودروی رزمندگان حزب الله را هدف گرفته است.
هدی حجازی در گفتوگو با المنار با آرامش و طمانینهای معجزه وار روایتگر عشق و علاقه خود و فرزندانش به مسیر مقاومت، سید مقاومت و استحکام و استواری اش در ادامه این مسیر است.
در ادامه ترجمه گفتگوی این مادر صبور که در یک لحظه مادر و سه دخترش نوجوانش را از دست داد میخوانیم:
آنچه برای ما اتفاق افتاد یک ضربه جوانمردانه از دشمنی بود که به ناجوانمردیش عادت کردیم.
ما دوازده روز در شرایط گلوله باران در روستا ماندیم. بچههایم خیلی دل بسته خانه و وطنشان بودند، دل بسته جنوب و بوی جنوب بودند و راهی بیروت شدیم. بعد از اینکه خانوادهام خیلی اصرار کردند که به خاطر بچه ها نمانید -با اینکه عادت کرده بودند و دوست داشتند بمانند- رفتیم و ۵روز در بیروت ماندیم، دوباره برگشتیم و شنبه و یکشنبه دوباره رفتیم و سخنرانی جناب سید حسن نصرالله را گوش دادیم.
استقبال دخترانم از سخنان سید مقاومت
قدرت کلام ایشان را شنیدیم این که به ما وعده پیروزی داد. این که گفت اگر دشمن سطح درگیری را افزایش دهد ما افزایش می دهیم. با برادرم صحبت کردم گفتم ما زیر سایه سید در امانیم. سید میخواهد که برگردیم. بچه هایم سخنرانی را گوش دادند و با صدای بلند صلوات فرستادند و گفتند: «مامان یعنی فردا بر می گردیم». رفتند ساکشان را بستند لباسها و اسباب بازیها و کتابهایشان را برداشتند. مشق هایشان را که دو روز طول میکشید در نصف روز تمام کردند. نمیدانید چطور تا صبح خوابیدند. نمیخواستند چیزی بخورند لباس هایشان را برداشتند وبه سمت روستا به راه افتادیم.
در مسیر بهشت
انگار در بهشت بودند هر چند وقت یک بار صدای انفجار میآمد کمی ترسیدند. گفتند؛ «مامان ترسناک است» گفتم؛ نه چرا باید بترسیم. مگر ما کجا میرویم. اگر بمیریم پیش خدا میرویم. کسی هم که پیش خدا میرود نمیترسد شما با حجاب هستید نماز میخوانید. مسجد میروید و اخلاقتان خوب است. بغلم کردند و آرام شدند. انگار نه انگار که اصلا چیزی هست. مادرم با ما بود سنش هم بالا بود او هم کمی میترسید گفتم؛ مامانجان حب دنیا را از قلبمان بیرون بکشیم و بگذاریمش کنار بعد ببینید چه میشود؟ گفت؛ تو از کجا این قدرت را آوردی؟ گفتم رزمندگان بیرون و زیر صخرهها نشستند. ما بالای سرمان سقف داریم. این قدرت ایمان باید در قلبمان باشد. بچه ها به مادربزرگشان روحیه میدادند. مادرم آنها را بغل میکرد.
یک شب زیر گلوله باران شدید ماندیم. یک هفته قبل وقتی هواپیما بمباران کرد انگار خانه داشت روی سرمان خراب میشد ولی نترسیدند و هفته بعد برگشتند. هیچ کس باورش نمیشود که یک بچه این دلبستگی را داشته باشد. انگار با پای خودشان راهی شهادت بودند. انگار با چشم های کودکانهشان جایی را دیده بودند که از جایی که در آن هستند خیلی قشنگتر بود. روز یکشنبه شد فردایش کلاس آنلاین داشتند باید درس میخواندند. گفتیم جمع و جور کنیم و زودتر راهی بیروت شویم . برایشان غذا پختم و کنار گذاشتم اسباب بازیهایشان را برداشتند حتی کیف مدرسهشان را برداشتند و راه افتادیم.
چون قصه حضرت ابراهیم در آتش سرد و آرام بودند
سر راهمان در عیترون از سوپرمارکت برایشان آب گرفتم. آب نبات، شکلات گرفتم که در راه بخورند دختر کوچکترم از ماشین پیاده شد و همراه من انتخاب کرد که چی بخرم. پهپاد بالای سرمان بود و دید که من رانندگی میکنم و مردی در ماشین نیست. مادرم کنارم بود و سه دخترم عقب کنار هم نشسته بودند . پهپاد ما را دید راه افتادیم آنتن موبایل قطع شد. بعد مادرم گفت؛ ببین چقدر با ما تماس گرفتند. گفتم؛ وقتی رسیدیم خانه پدر جواب میدهیم.
ناگهان چیزی منفجر شد نمیتوانم توضیح بدهم چقدر شدید بود. هنوز گوشم نمیشنود. یک تکه از در کنده شد. من بیرون افتادم. بخشی از بدنم آسیب دید و خونریزی داشت. پاهایم زیر ماشین گیر کرد شروع کردم به فریاد زدن و گفتن اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله. یکی دوبار فکر کردم دارم میمیرم. شاید داشتم به جای دخترانم شهادتین میگفتم. داییام و یک نفر دیگر آمدند و من را از زیر ماشین بیرون کشیدند. چون بنزین ماشین میخواست منفجر بشود. دیدم که شعله ور شده اما مادرم و دخترانم را ندیدم. انگار نیرویی آنها را از ماشین بیرون کشیده بود.
سبحان الله! خیلی دوست داشتند داستان حضرت ابراهیم را برایشان بگویم. والله آتش سرد و آرام بود. احساسم این بود که چیزی آنها را بیرون برده بود. احساس نکردم که سوختند، نه! یک چیزی آنها را به دنیای دیگری برد. دستهای پاک آنها را برد، شاید فرشتهها بردنشان زیر چادر حضرت زهرا(سلام الله علیها). امام زمان(عج) حضور داشت، امام حسین(ع) که دوستش داشتند و پیروش بودند حاضر بود. او گرفتشان و بالا بردشان. این اتفاقی بود که افتاد.
خبرنگار: پیام شما به دشمن صهیونیستی چیست؟
دشمن، تو من را در وطنم زدی و من هم در وطنت تو را میکشم، وطنی که تو در سرزمین فلسطین اشغالش کردی اولین قبله مسلمانان است. سرزمین قدس که میخواهیم در آن نماز بخوانیم. من در خانهام با آرامش میخوابم چون در خانهام هستم.
اما تو اگر در بزرگترین پناهگاه زیرزمین باشی با ضد گلوله باشی هرجایی که باشی میترسی. چون میدانی تجاوزگر هستی، دزدی، راهزنی، مزدوری. در جایی ساکن شدی که مال تو نیست در خوابت هم باید بترسی، اما ما آرام هستیم. چون رزمندههایمان از ما حفاظت میکنند خدا ما را حفظ میکند ما صاحب حق هستیم و صاحب حق چرا باید بترسد.
خبرنگار: شما چه پیامی به جناب سید حسن نصرالله دارید؟
جناب سید، عزیز و جان من است. یک بار خانمی از سید عبایش را خواسته بود من آن زمان خندیدم. آن موقع بچههایم کوچک بودند. گفتم من اگر بتوانم غباری از قدم های سید را بردارم به پیشانی میمالم و به پیشانی بچههایم که با عزت بزرگ بشوند. این غبار را روی سر رهبران و مردمی که احساسی ندارند میپاشم که درکی از کودکی که کشته میشود ندارند و در ذلت زندگی میکنند و کرامت ندارند. زندگی این نیست. اگر انسان کرامت نداشته باشد برای چه باید زندگی کند، اگر در بهشت هم کرامت و عزت نباشد آدم چه کار میخواهد بکند. نه، من بدون بچه هایم زندگی میکنم، بدون مادرم و خواهرم زندگی میکنم. بدون همه چیز زندگی میکنم فقط کرامت انسانی داشته باشم و در مسیرم محبت به اهل بیت داشته باشم.
من عضو جمعیت تعلیم دینی هستم و معلمی هستم که دانش آموزانم در حال حاضر خودشان استاد شدند. به آنها میگویم؛ ببینید که قبلا ممکن بود زبانم چیزی بگوید اما الان قلبم آنها را میگوید؛ چون من چیزی را تقدیم کردم که ارزشمندترین چیزها بود هیچ چیزی ارزشمندتر از فرزند نیست.
هر خانمی وقتی میخواهد به کسی شکایت ببرد به مادرش یا دخترش میگوید. الان من مادرم و دخترانم را از دست دادم. الان می گویم مادر، بعد می فهمم شهید شده و میدانم که من را میبیند. میدانم که چشمان هر سه دخترم به من است. وقتی آه میکشم آنها احساس میکنند و از من آن را میگیرند و میدانم که دوباره همدیگر را میبینیم. همیشه میترسیدم بچههایم گمراه بشوند چرا که در حال حاضر غرب خیلی تاثیر گذار است. میگفتم نکند دخترم در حجابش در الزامات دینیاش در نمازش از آنها تاثیر بگیرد؛ نکند اهل بهشت نباشد. چقدر خانوادههای مومن هستند که فرزندانشان را از دست میدهند و نمیتوانند بچه هایشان را تربیت کنند. الان من خیلی آرامم که بچههایم قبل از من رفتند و حالا نوبت من است که مثل بچههایم بشوم. آنها پیشی گرفتند و من به آنها ملحق میشوم انشاءالله. هربار که الحمدالله میگویم برای همین خدا را شکر میکنم.
نظر شما