خبرگزاری حوزه / مهدی توکلیان، کارشناس رسانه و عکاسبا عنوان در مطلبی با عنوان «عطر عید؛ از کنار مسجدی غریب در سرزمینی قریب» آورده است:
"رفتنی میرود وآمدنی می آید
شدنی میشود و غصه بما می ماند "
ثانیه ها، دقیقه ها و ساعت ها می روند و می آیند
رمضان پـر از لطافت بـاران، پـر از ترنم ترانه می آید و بدون هیچ بهانه ای میرود
و بـغض خـاطـرة او میـان سینه زمان روانه
رمضان پا در رکاب زمان ، لحظهایی،
از شط کودکی تمام مردمان اسیر زمان آرام ارام گذر می کند،
تا منظومه حضور انسان ها و عشق معنا شود؛
یک حس بی بدیل
یک ماه بندگی و عبادت... سی روز عاشقی
یک رنگ ابی لطیف
مهربانی، خوبی، عفو، رحمت و ...
گاهی آنقدر وسیع و دور و ناممکن میشود
که هر چه میرود دورتر میشود
و در ابتدای راه فرو میمانیم
هیچ کس جز خودمان دست دلمان را نگرفت
و خودمان در لحظه لحظههای امروزمان قدم به قدم به دلهامان راه رفتن را آموختیم.
دروازهها یآسمان گشوده شد.
این خاطرات سادة ما از گذشته است؛ پاییزهای دور
تا ناکجای بودن و رفتن....
بیا، با هلال شوال بگذریم
ما همرهان ، مسافران خستة هلال شب اخر رمضانیم.
روزها و شب هایی که تمام راههای گناه بسته شد
و فرشتهها، هلهلهکنان فرود آمدند
چشمهایمان در شبها و روزهایش خیس محبت وارادت شد
شادمان و بی قرار
کودک دلمان را در آغوش رحمت میزبان گذاشتیم
امروز سپیده دمان و سحرگاهان لذت عبادت را چشیدیم.
از شانههای زمین
یاسهای سپید چون پیغامهای بشارت بالا رفتند
امروز کاسه وجود و بخشش تمام انسانها لبریز بود.
سفره کرامت و عبادت نیز با غروب و طلوع تعریف شد،
بینهایت عشق و مهربانی در دامان سفرههای گسترده و وسیع تکثیر شد
مهربانی و رحمت در دلها تقسیم شد
و کلید دربهای بسته بر لبانمان جاری ...
شبهاو سحر های رمضان آمدند و رفتند ......
بسان بارش بارانی بر سبزی کوهساران
تربت، تسبیح و کلام وحی تمام وسایلی که این روزها بر سفره میزبانیاش فراهم شده بود.
امروز کمتر بغض ترکیده گلوی گلدانها بر گوش کسی رسید.
کمتر صدای گریه یتیمان و ضعف بیچارگان در شهر در کوچه ها ومحله ها شنیده میشد.
ترس آکنده به عشق ؛ ترس آکنده به لطف؛ یک ترس مبهمِ پر از امّید
امروز و این روزها قداست و مهربانی کوچه در کوچه، محله در محله و خانه به خانه تکثیر میشد .
بر قیمتی ارزان و همتی گران.
این روزها خورشید نورانی وحی هزار بار در دلها درخشید
در سطرها، آیهها، حزبها و سورهها
با این روزها ی گذشته میشود فرداهای خوبی را ساخت.
این روزها از دل هر مهمانی، خورشیدی قد کشید
آنگونه که آسمان شکوه ستارگانش را از یاد برد
این روزها خداوند فرشتگانش را به هلهله فراخواند.
این روزها هزاران بار میزبان
فراخوان مهربانی و مهر و رحمت و عطوفت و بازگشت و توبه را
در صفحه دلهای مهمانان تکثیر کرد
و تیتر اول تمام صفحه دل های بیدار : ادعونی استجب لکم، بود
این روزها خیابانها دست تکان میدادند درختان در هیات بیرقهای سبز با صدای دف بار به رقص برخاستند تا ترانه مهربانی و رحمت بر سرو روی شهر پاشیده شد.
این روزها دور از همه برجها و باروها، کنگرهها و آهنها لحظههای شکوهمند پاکی و مهربانی شکل گرفت.
امروز مسجدهای قدیمی نزدیکترین فاصله تا آسمان شده بود و سیراب در هوای موزون نیاز
این روزها دلها در حوالی نجوای فرشتگان سیر میکردند
در حوالی دانههای سلوک قدم میگذاشتند
و چشمها چکهچکه در لذت کلمات توحیدی فرو میچکیدند
و دستها شاخه شاخه از سرودههای نیایش و استجابت شکوفه میریختند.
امروز، دیروز و فردا مروری بر بودن ماندن و نبودنهاست .
روزهایی که نغمههای معطر اذان در گلدستههای شهر فرو میریختند
تا با آواز سبز دعای سحری فردای دیگر را صدا بزنند.
این روزها مقام توبه و شهادت درهایی بود که بر روی هیچ کس بسته نبود
سبزترین قاصدک از راه رسید؛
و پیامی آورد ،
متن آن - ساده بگویم - هجران ؛
در جواب یک غزل از صدق و صفا و خواهش
امروز عاشقانگی ونیاز
برابری و برادری؛ در باغ نیایش گل کرده است
و در معماری عبودیت و بندنگی شکوفا بود.
و چه مهمانی بزرگی
وقتی با تمام اشتیاق در حریم میزبان داخل میشوی
آرامش عمیق تو را احاطه میکند و شوقی زلال به جنب و جوش میآید
نور معنویت و استجابت درگوشه و کنار موج میزند.
امروز که پیشانی بر مُهر مِهر سپهر عبارت و بندگی مینهیم،
موسیقی استجابت را برای فردا هم بنوازیم
که شاید این روزها که هستیم ماندهایم و تجربه میکنیم
فردا نباشیم و نتوانیم استفاده کنیم.
در دل شهر پر از زمزمه ها ، ردی هست
رد خوب ماندن و خوب بودن و خوبی کردن
رد راهی که به به مقصد برساند مارا
تک واژة احساس غریبی است ، تلالو ،
کس لایق این حس ،
جز خاطره ایی مبهم و جاری، از بودن امید
در محفل ماه مهربانی نیست.
آرامش آلوده به شکی است درین شهر
انگار کسی نیست ، از زمزمه ها هم خبری نیست.
"بگذشت مه روزه، عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد،
عذرای تو وامق شد، معشوق تو عاشق شد، شیخ تو مرید آمد"
و اما عید در کمی ان سوتر
در غزه
و در میان مردمانی خسته
نرگسان جادوگر موشک ها نغمه رویایی بهار می خوانند ولی مژده دهندگان سحر پاییزند
پژواک صدای خسته تر از همیشه ی غزه، می پیچد
درون قاب عکس همیشه خالی روی میز دوربین ها و قلم ها
در پی شلیک پیاپی تفنگ ها
وهدف نامشخص شکار ها
در میان نیلوفرهای رنگ و رو رفته؛
ردی نامفهوم از خاطره ایی خوش بر جای مانده است .
میخندد تقدیر به تشویش همیشه جاری درون بطن لحظه های مضطرب
در هیاهوی کودکان غم دار غزه
می سوزد پروانه بالهایش را تگرگ می بارد
شاید هم اشکهای خداست جاری بر چهره ی وحشی، سرد و بی روح
شهر هزار توی همسایه ی مسجد الاقصی
پژواک صدای کودکان غزه
می پیچد خسته تر از همیشه
درون قاب عکس خالی آخرین گزارش از سرزمین زیتون
از کنار مسجد ی غریب در سرزمینی قریب،
همان قاب عکسی که گذاشته ایم برای تصویر نمازی در آغوش خاطره های صحن قدس
همان تصویری که سالهاست در آرزوی حضورش زمانه، اجل را به تاخیر انداخته است
همان اجل که بی ریا و بی هیچ خواستی
و صادقانه تقدیم مردم مظلوم و بی پناه می کند مرگ را ؛
همان مرگی که آمد و کودکان را برد
زنان و سالمندان را هم
همکارانم با قلم ها و دوربین هایشان را نیز
منِ ماندم و ققنوس قلم هایی که جای خالی مظلومیت و مهجوریت،
غربت و تنهایی را میان قاب عکس همیشه خالی و سپیدی برگه های خبر
بر روی میز رسانه های جهان که هنوز هم خالی نگه داشته اند....
در بهار عبادت و طبیعت، صدای ترانههای برگ برگ زندگی
در فصل خزان در گوش زمان
بر ماذنه های اذان، نجوای الامان سر می دهند
هجاهای فغان، میان خبر ها گم می شوند
و حروف نقش بسته بر صفحه کلید رایانه ها محو
عید می آید و عروسک ها
عطر عید را برای کودکان غزه به ارمغان نمی آورند
انصاف و انسانیت؛ محبت و مودت ؛ احساسی است که سال ها پیش ،
پس از آخرین ترانة خشونت و خیانت
خبیثان ناجوانمرد ، در آتش سوزانده اند......
و هنوز مادرانی با شانه های چوبین موهای دخترکان زیبا را شانه می زنند،
در حالی که دخترکان با پاهای ترک خورده و زخم داری که از آنها رد خونابه بر جا مانده است امید را درون کوچه ها می جویند
سکوت میبارد، کنار ساحل دریا
به زیر تازیانه باران
قصیده میخوانند مردمان بی پناه سرزمین زخم الود
و در کنار شقایقی روییده بر زمین خون الود،
خدا را صدا می زنند
تا فریاد رسی راه نشانشان دهد
به رجا روزگاری رهایی را بر بال ققنوس ها بنویسند و بسرایند
زمستان میرود و رو سیاهی به شبهای نبودن نور می ماند .
پیشانی به کوههای خراب می ماند و چشم به چشمه های پر آب
تا
سبزترین قاصدک قرن از راه برسد؛
و پیامی آورد...
نظر شما