به گزارش خبرگزاری حوزه؛ کتاب «پسر سرهنگ» در ژانر خاطره به قلم فریبا انیسی از سوی نشر شاهد منتشر شد. این کتاب در ۱۷ بخش، خاطرات سرهنگ پاسدار ابوالفضل ابراهیمی را روایت میکند.
نویسنده در مقدمه این کتاب نوشته است: اوایل خردادماه ۱۳۹۹ بود که خبر چاپ کتاب «جای من اینجاست» را به آقای ابراهیمی دادم. توضیح دادم که قبل از شهادت «شهید سردار تقویفر» او را دیده و با او مصاحبه کرده بودم. گله کرد که: «آخرش من شهید میشوم، هنوز زندگی مرا ننوشتی؟» مصاحبه ناقصی را که با ایشان در شهرداری داشتم یادآوری کردم و گفتم: «قرار بود سرتان خلوت شد خبر دهید. من الان هم آمادهام. کی بیایم؟ در ضمن یادم هست که گفتهاید بعد از شهادت در قطعه ۲۸ دفن شوید!» خندید. پیام داد که الان در اتریش است و به خاطر کرونا امکان برگشت به تهران را ندارد. من سوالات را مینوشتم و ارسال میکردم.
این جانباز عزیز پاسخها را ضبط میکرد و میفرستاد. گاه نیم ساعت صحبت کرده بود. گاه بعد از یکی دو دقیقه صحبت، پیام میداد؛ «حالم خوب نیست، باید استراحت کنم.» دستش درد میکرد. نمیتوانست تلفن همراه را مدت زیادی در دست بگیرد. فشار زیادی بر او وارد میشد. ناراحت بودم و از خدا میخواستم این کار باعث درد بیشتر ایشان و شرمندگی من نشود. آبانماه بود که متن کلی را برای تصحیح اولیه ارسال کردم. اظهار رضایت کردند و بعضی جاها را تصحیح نمودند. مدتی بعد هم متن نهایی را ارسال کردم. امکان پرینت گرفتن نداشتند و میدانم با سختی و تحمل فشار بازبینی را انجام دادند. خوشحالم که توانستم امانتی را که بر دوش من گذاشتند، انجام برسانم.
در بخشی از این کتاب با عنوان «عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سربباز» میخوانیم: بالاخره یک روز کامیونها آمدند و بچهها را سوار کردند. من با ۵-۶ نفر دیگر روی سقف کامیون نشستم. بقیه داخل کامیون بودند. ناگهان یک نفر گفت: «بچهها آن جلو را نگاه…» دود زیادی در آسمان بود. زد به سقف کامیون، ایستاد. فهمیدیم قرار بوده کامیون همینجا بایستد! منطقه به «تک درختی» معروف بود. من از همان بالای سقف کامیون، با کوله پشتی و تفنگ، دو پایی، مثل گربه روی پنجه پایین پریدم. دوستم گفت: «ماشاالله! عجب دست قوی داری!» از کامیون پیاده شدیم و گوشهای جمع شدیم. چند خاک ریز بود که بچهها در آن بودند و ارتش هم آنجا مستقر بود. با گونی سنگر درست کردیم و در سنگر نشستیم. خبر شهادت «حسن باقری» را از آنجا شنیدیم.
نویسنده، کتاب «پسر سرهنگ» را در ایام با شکوه بهمنماه پیروزی انقلاب اسلامی به «پیامبر گرامی اسلام (ص)»، «پیامبر مهربان دلهای رنجیده» و «سربازان گمنام اسلام» هدیه کرده است.
سرهنگ ابوالفضل ابراهیمی (هشتمین فرزند خانواده ابراهیمی) سال ۱۳۴۲ در خانوادهای متمدن و مذهبی دیده به جهان گشود. پدرش ارتشی بود، به همین دلیل در محله او را به اسم «پسر سرهنگ» میشناختند. ابوالفضل ابراهیمی در دوران پیش از انقلاب اسلامی به همراه برادرش در تظاهرات خیابانی شرکت میکرد. در سال ۱۳۵۹ برادرش برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. خانواده سرهنگ ابراهیمی بسیار علاقهمند بودند «ابوالفضل» را هم برای تحصیل به آلمان بفرستند؛ اما دقیقاً روزی که برای او بلیط تهیه کردند، ابوالفضل بلیط را پاره کرد و به جبهه رفت.
عشق به میهن باعث شد سرهنگ ابراهیمی ماندن و دفاع از مرز و بومش را به ادامه تحصیل ترجیح دهد، در همین راه و در دومین اعزامش به جبهه از ناحیه ستون فقرات مجروح شد. سالها با درد ناشی از جانبازیاش دست و پنجه نرم کرد تا اینکه پس از گذشت چندسال برای معالجه به آلمان سفر کرد.
انتهای پیام
نظر شما