اشاره؛
در آستانه چهلمین روز شهادت شهید سرافزار سپاه اسلام، شهید حاج عباس نیلفروشان، به سراغ همرزم و همکلاس این سردار شهید رفتیم تا با گوشه ای از شخصیت و جایگاه ایشان بیشتر آشنا شویم.
گفتوگویی که ملاحظه میکنید، گپوگفتی است صمیمی با حجت الاسلام والمسلمین عباس اشجع اصفهانی، از همراهان و همرزمان شهید نیلفروشان که به مناسبت چهلمین روز شهادت ایشان تقدیم می شود.
* ضمن تشکر از حضور جنابعالی در رسانه رسمی حوزه های علمیه، به عنوان سوال اول دوست داریم کمی از خودتان را برای ما بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ «رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا»؛ عباس اشجع اصفهانی هستم.
متولد ۱۳۴۵ هستم و سه تا فرزند دارم. در سال ۶۱ بعد از عملیات محرم علاقه وافری به طلبگی داشتم و برخی از دوستان از حوزه علمیه اصفهان به منطقه جنگ آمده بودند که در منطقه دشت عباس مستقر بودیم و در آنجا آشنا شدیم و استارت طلبگی ما در منطقه عملیاتی خورد.
بعد از بازگشت از عملیات با راهنمایی دوستان به حوزه اصفهان رفتیم و از سال ۱۳۶۱، هم طلبه و هم رزمنده دفاع مقدس شدیم.
در آن دوران، زمانی که عملیات نبود برای آموزش و سازماندهی نیروها در منطقه میماندم و در همان سالها بعد از عملیات بیت المقدس و عملیاتهای دیگر پیشنهاد فرماندهی گردان را داشتم، اما نمیتوانستم بپذیرم، چون از درس و مباحث علمی خود میماندم.
غالب عملیات ها را از اوایل دهه ۶۰ تا پایان جنگ توفیق شده بود که حضور داشته باشم و بعد از چند روز که جنگ تمام شد، تصمیم گرفتیم که به ولایت برگردیم و دروس مکاسب و رسائل حوزوی را خواندیم.
در همان اوایل جنگ با شهید عزیز، حاج عباس نیلفروشان، شناسنامه را دست کاری کردیم و ۱۳۴۵ را به ۱۳۴۴ تغییر دادیم تا بتوانیم عازم جبهه شویم.
بیشتر دوران زندگی خود را با دوره رزمندگی، طلبگی، بحث حفظ و انس با قرآن سپری کردیم. از اوایل دهه ۷۰ شروع به شرکت در درس خارج کردم و از سال ۱۳۷۱ تا الان مشغول تدریس سطوح عالی حوزه هستم.
* از چه زمانی با شهید عزیز، حاج عباس نیلفروشان آشنا شدید؟
ما در دوران ابتدایی با حاج عباس نیلفروشان همکلاس بودیم و بعد از اتفاقاتی که عرض خواهم کرد، یک مرتبه به شدت صمیمی شدیم.
خاطره شیرینی از اول راهنمایی که هیچ وقت یادم نمی رود این است که معلم کلاس ما دستور داد که یک دستخطِ خوشنویسی بنوسیم.
گوشه ای از این برگ خوشنویسی یک کلمه نوشته شده بود و ما شعر مد نظری که گفته بود را در یک برگ نوشته شده به خاطر اینکه اسراف نکنیم، نوشتیم؛ البته این برگ فقط در گوشه بالای آن، یک کلمه نوشته شده بود و واقعا قابل استفاده بود.
معلم کلاس وقتی در گوشه برگه این یک کلمه را دید گفت: این که استفاده شده است؛ چرا در برگ سالم این خط را ننوشتی؟
من گفتم که بابام برای خرید این برگ زحمت کشیده است، با یک کلمه که خوشنویسی من به هم نمیخورد، عوضش از اسراف جلوگیری میکنم.
(خدا از سر تقصیراتش بگذرد) پس از این گفت و گو با معلم، به من گفت: حاضر جواب هم که هستی و سر مرا محکم به دیوار کوبید و من بلند شدم که از کلاس به بیرون بروم که پشت سر من عباس(شهید نیلفروشان) و چند تا از رفقا هم بلند شدند.
یکی از دوستان به اسم مصطفی رادمنش به معلم گفت که آقا راست میگوید، برگ خوشنویسی یک کلمه اضافی داشت، بقیه که سفید و قابل استفاده بود؛ رفقایم پشت من درآمدند و با هم به دفتر مدیریت مدرسه رفتیم.
در دفتر مدیریت، خدا رحمت کند، آقای محمدباقر نیلفروشان بودند (ایشان نسبتی با شهید نیلفروشان نداشت) و خیلی آدم مذهبی و متعهدی بودند؛ چون فامیلی مدیر با شهید نیلفروشان یکی بود، هوای عباس را نگه میداشت.
رفقایی که همراه بنده به پشتیبانی من به دفتر مدرسه آمده بودند، به مدیر گفتند که عباس، کاری نکرده و معلم بیخود این کار را کرده است.
معلم که به دفتر مدرسه آمد، مورد توبیخ مدیر قرار گرفت.
این جریان که اتفاق افتاد، با همین چند نفر از رفقا هم کلاسی خود خیلی صمیمی شدیم و ما با عباس (شهید نیلفروشان)، مصطفی رئوفیمنش، محسن کاظمی و علی رجب زاده که همه شهید شدهاند، خیلی صمیمی شدیم.
وقتی اسم های این بزرگواران را میآورم خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم و در بین ما خیلی برادری و صمیمیت برقرار بود. بعد از این جریان ما در تمام مناسبات زندگی، همدیگر را پیدا میکردیم.
عباس آقای نیلفروشان خیلی دانشآموز مرتب و منظمی بود و یادم نمیرود که همیشه با یک کت سرمهای، پیراهن سفید و شلوار طوسی سر کلاس حاضر میشد.
هیچ وقت ندیدم که در مدرسه یک حرف رکیک یا زشتی بزند، حتی در مواقع عصبانیت هم اینطور نبود و اصلا یادم نمی آید که مثلا به خاطر تکلیف انجام ندادن به دفتر برود و یا تنبیه شود.
ما با هم در جلسات قرآن شرکت میکردیم و جلسات جالبی بود و من اعتقاد دارم که همان سبکی که ما در کلاسهای قرآنی اجرا میکردیم، اگر در مدارس ایران اجرا شود، آموزش و پرورش در امر انس با قرآنِ دانش آموزان به موفقیت بسیار مهمی دست پیدا می کند.
با همین سبک در همان مقطع ما حافظ مفردات قرآن شدیم، طوری که ما در پوست و گوشتمان کلمات قرآن عجین شده بود و هر وقت کلمهای از قرآن که می شنیدیم، ضبط صحیح آن کلمه را در ذهن خود داشتیم.
بعد از کلاسها در حیاط مدرسه با همین چند نفر از رفقای صمیمی، تظاهرات راه میانداختیم و خیلی فعال بودیم و چون تقریبا همه معلم ها طاغوتی نبوده و همه نمازخوان و انقلابی بودند، با ما کاری نداشتند و دست ما در این مسائل بازتر بود.
با اینکه در درس و کلاس از معلم های خودمان حساب می بردیم، ولی در تظاهرات پررو بودیم تا اینکه در یک از تظاهراتی که اوج گرفت، ما با چند نفر از رفقا با شعارهای مرگ بر شاه به سمت دفتر مدرسه هجوم بردیم.
مدیر مدرسه، آقای محمدباقر نیلفروشان هم آنجا بودند؛ بنده چون یک مقدار فعالتر از بقیه بودم، بالای میز پردیم و عکس شاه را با قاب طلایی آن از بالای اتاق برداشتم و به محسن کاظمی دادم و محسن دو دستی این عکس را به زمین کوبید و شعار مرگ بر شاه سر داد.
ما که از مدیریت و معلم ها حساب میبردیم و خجالت میکشدیم، اصلا نمیدانم که چطور شده بود که در این مسئله جرأت پیدا کرده بودیم.
حاج عباس نیلفروشان عکس را به زمین میکوبید و با دو جفت پاهای خود روی عکس ایستاد. مدیر مدرسه، آقای محمدباقر نیلفروشان هم هر چند به این کار راضی بود، ولی برای تابلو نکردن این کار، مثلا هر از گاهی میگفت که بچه ها این کار را نکنید.
چند تا عکس دیگر که عکس فرح پهلوی هم بود را به زمین انداختیم و بعد از این اوج تظاهرات، مدارس تعطیل شد.
بعد از تعطیلی مدارس، ما همدیگر را بیشتر در محله و کوچه میدیدیم و جنگ بعد از سقوط رژیم طاغوت شروع شد.
ما در محله بنی فاطمه اصفهان هستیم و در این محله کوچک، حدود ۲۱۰ شهید دادهایم و به چشم خود شهادت چند نفر از همین شهدای انقلاب را در کوچههای محلهمان دیدیم.
در همین کوچه، مأموران ساواک به شهید میرمحمد صادقی که در پشت تیر برق مخفی شده بود، تیراندازی کردند و تیر به سر مبارکش خورد و کوچه پر از خون شد، طوری که تا مدت ها اثر خون او در دیوارهای کوچه مانده بود. ما وقتی خون این شهیدان را دیدیم، مفهوم شهادت را به صورت مجسم فهم کردیم.
زمانی که باب این شهادتها بعد از انقلاب اسلامی سال ۵۷ تمام شد، سرخورده شدیم و این پنج نفر به خودمان میگفتیم که دیدید که انقلاب شد و ما شهید نشدیم و خوش به حال این شهدا و ما نتوانستیم توفیق شهادت داشته باشیم.
مواقعی میشد که ما شبها به زیارت شهدا میرفتیم و در همان گلزار شهدا روی قبرها میخوابیدیم و هر پنجتایمان عشق شهادت داشتیم؛ تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد و در همان اوایل جنگ که یک ماه هم نگذشته بود، تصمیم گرفتیم که هر طور شده به جنگ برویم و اسامی خود را در بسیج مدارس بنویسیم.
بنده از انقلاب با خودم چند تا دینامیت داشتم که با خودم گفتم اینها را با خودم به جبهه میآورم و محسن کاظمی یک نارنجکی داشت که گفت با خودش میآورد و با خودمان میگفتیم که حداقل اینها را به خودمان میبندیم و زیرتانکها میرویم تا تانکها را منفجر کنیم؛ نظریهای که بعدا شهید حسین فهمیده انجام داد و با خودمان گفتیم که باریکلا؛ این که نظریه ما را اجرا کرد. (با خنده)
همه ما آماده رفتن به جبهه بودیم، ولی خانوادهها اصلا راضی به این مدل جبهه رفتن ما نمیشدند و اخوی شهید ما میگفت که شما حق ندارید اینطوری به جبهه بروید و این یک نوع خودکشی است.
بقیه دوستان هم توسط خانواده خود توبیخ شده بودند و این نظریه ما منحل شد، اما مصمم بودیم که حداقل در اولین فرصت خودمان را به جبهه برسانیم.
هنوز هم برای من عجیب است که وقتی شهیدی به محله ما میآوردند، ما که ۱۳ یا ۱۴ ساله بودیم، چطور اشک میریختیم و آرزوی شهادت میکردیم.
در سال ۱۳۶۰ بنی صدر فرار کرد و نیروهای مردمی بیشتر شدند.
عباس آقا (نیلفروشان) با شهید رئوفیمنش یک راهی برای پیوستن به نیروهای شهید چمران پیدا کرده بودند؛ بعد از چند روز که شهید مصطفی رئوفیمنش به مرخصی آمده بود، از او درخواست کردم که مرا هم با خودشان ببرند؛ از من اصرار و از او انکار که نمیشود و راه نمیدهند و میگفت که اگر بگویم اسم شما را بنویسند، مرا بر میگردانند.
خلاصه هرکاری کردم، نشد و شهید عباس نیلفروشان به همراه شهید مصطفی رئوفیمنش به گردان شهید چمران رفت و جزو نیروهای شهید چمران شد.
پس از مدتی موقعیتی پیش آمد و ما شناسنامه را دستکاری کردیم؛ هر چند مانع رفتن من میشدند و گیر داده بودند که قد شما کوتاه است و ما به سبب راز و نیاز و توسلات مکرر از پایگاه مصطفی خمینی اصفهان عازم جبهه شدیم.
داستان اعزام هم اینطور بود که ما موقعی که در همین پایگاه برای اسم نویسی رفته بودیم، به لطف خدا برقها رفتند و من سرِ دو انگشت پا بلند شدم و گفتم که میخواهم ثبتنام کنم و مسئول اسم نویسی یک نگاهی به من کرد که قد این آقا اشکال نداشته باشد و به لطف خدا اسم ما را نوشت.
پس از اسم نویسی برای جبهه، انگار دنیا را به من داده بودند و در درون خودم خیلی خوشحال بودم و عملا در آن روزها، راه من و رفقای شهیدم، شهید عباس نیلفروشان و شهید مصطفی کاظمی جدا شد.
این دو بزرگوار با نیروهای شهید چمران در کردستان بودند و وقتی مرخصی میآمدیم، همدیگر را پیدا کرده و با هم صحبت میکردیم.
* چند مورد از خصوصیات شهید نیلفروشان را برای ما بفرمایید.
از همان دوران کودکی تا زمان شهادت، چه در جبهه و چه در ایامی که در کنار ایشان بودم؛ با قاطعیت میتوانم بگویم که «یک گناه کبیره از ایشان ندیدم».
آنقدر این بشر پاک بود که از مسائل دنیوی، تظاهر، ریا و یا مطرح شدن خودش فراری بود.
برخیها شاید بگویند که به خاطر موقعیت خودم باید مطرح باشم و یا صحبت کنم؛ اصلا و ابدا این شهید عزیز چنین روحیاتی نداشت.
در زمان جنگ ایشان را در اصفهان و در موقعیت های دیگری زیارت میکردیم؛ بعد از سلام و علیک و احوالپرسی که میگفتیم: عباس آقا کجا هستید؟ میگفت: همینجا بسیجی هستم و بعدها متوجه میشدیم که مثلا فرمانده گردان بوده و موقعیت مهمی داشته است و در آن ایام، جوان هفده یا نهایتا هجده ساله بود.
در همین اواخر برخی از مسئولیت های جدید ایشان را از رسانه ها متوجه میشدم و از خودشان چیزی بروز نمیداد و کلا از رسانهای شدن و مطرح کردن خودشان عامدانه فراری بود.
خط فکری و اهداف این شهید عزیز همیشه برای خودش مشخص بود.
یک کلیپی که اخیرا از ایشان پخش شده و گفته که من نابودی اسرائیل را از شش سالگی همراه خودم داشتم؛ این امر مطابق با دشمن شناسی او بود و از بچگی خودشان را در این مسیر میدید و در همین راه هم به شهادت رسید.
شهید نیلفروشان واقعا خودشان را ساخته بود و از هر جهت اهل مراقبه بود.
حاج عباس نیلفروشان پس از شهادت شهید چمران به منطقه عملیاتی جنوب کشور آمد.
بچه های اصفهان در لشکر امام حسین علیه السلام در جنوب کشور حضور داشتند و شهید نیلفروشان نیز به عنوان یکی از نیروهای شهید چمران به منطقه جنوب کشور آمده بود.
خدا شهید چمران را رحمت کند؛ واقعا برای رزمندگان یک اسطورهای بود. خیلی ها در آن ایام عشق و آرزو داشتند که جزو نیروهای شهید چمران باشند و وقتی یکی از نیروهای ایشان در گردان ها پخش میشدند، نیروهای گردان دور آن فرد حلقه میزدند و تمنا میکردند که از خاطرات شهید چمران برایشان تعریف کند.
ما بدون تعارف حاج عباس را خیلی جلوتر از خودمان میدانستیم و تا ایشان را میدیدیم، تمجید و تعریفشان میکردیم.
ایشان جزو نیروهای شهید چمران و نیروی بسیجی منطقه بود و هیچ وقت یک نیروی معمولی نبود؛ هم فهم و درک خوبی از جنگ داشت و هم باهوش و زرنگ بود؛ در زمان مدرسه هم جزو شاگردان درسخوان و باهوش کلاس بود.
چون در عملیاتها قابلیت خودش را نشان داده بود، بعد از عملیات فتح المبین، مسئولیت دسته را گرفت و فرمانده دسته شد و ما در گردان امام صادق علیه السلام و ایشان در گردان محمدباقر علیه السلام بودند.
* شهید نیلفروشان از همان زمان وارد سپاه پاسداران شدند؟
خیر. در آن ایام ما نوجوان بودیم و عباس ۱۵ ساله بود و سپاه پاسداران اصلا چنین سنی را برای عضویت نمیپذیرفت.
ما در خط مقدم عملیات والفجر ۸ واقع در جزایر مجنون بودیم و برای ما برگ پذیرش آوردند و گفتند کسانی که میخواهند عضو سپاه شوند، باید این برگه را پر کنند و عباس از همانجا جزو نیروهای سپاه شد.
اواخر سال ۶۱ بود و ما گردانمان جدا بود، اما با عباس ارتباط داشتیم و در شهرک دارخوین بودیم و شبها در مسجد شهرک همه نیروها با هم جمع بودیم و همه دوست و رفقا، همدیگر را پیدا میکردند.
بعد از عملیات محرم سال ۱۳۶۱، شهید احمد کاظمی، حاج عباس نیلفروشان را به گردان لشکر نجف اشرف برد.
لشکر نجف اشرف برای نیروهای نجف آباد و خمینی شهر و اطراف اصفهان بود و عباس تا آخر جنگ با شهید احمد کاظمی بود.
شهید نیلفروشان واقعا هم اخلاص واقعی داشت و هم نیروی بسیار باهوشی بود و به خاطر همین شهید کاظمی ایشان را عضو دائم لشکر و دست راست خود قرار داده بود.
از همینجا بود که مسیر من و عباس کلا جدا شد و فقط در برخی مراسمات خاص و یا برای چند بار در نماز جمعه اصفهان توانستیم همدیگر را ببینیم.
دلیل جدا شدن عباس از لشکر امام حسین علیه السلام و پیوستن او به لشکر نجف اشرف به خاطر برخی از اختلافاتی بود که در لشکر امام حسین علیه السلام به مقداری بروز پیدا می کرد.
برخی از طرفداران آقای منتظری در این لشکر بودند، هر چند شهید کاظمی و عباس آقا از این امر کاملا مبرا بودند و اصلا حاشیه ای نداشتند؛ بالاخره شاید می توان گفت که به خاطر این اختلافات به این لشکر پیوستند.
* در مورد بحث اخلاص شهید نیلفروشان که می فرمایید، این شهید عزیز ظاهرا دکتری مدیریت استراتژیک داشت و همچنین استاد دانشگاه و نویسنده چند جلد کتاب هم بودند و این موارد اصلا بروز داده نشد؛ میتوانید در این مورد برای ما توضیح بفرمایید؟
روحیه شهید نیلفروشان اینطور بود که اصلا از خودشان چیزی بروز نمیداد و خودش را در انظار عمومی و خصوصی بروز نمیداد و در یک کلام یک نیروی بسیار قدرتمند و پشتپردهای بود که از رسانه فراری بود.
شاید بنده چون رفیق ایشان بودم، ایشان را میشناختم؛ اما بسیاری از افراد هم محله ای ما اصلا ایشان را نمیشناختند.
یک بار در محله بنی فاطمه اصفهان که بزرگداشت شهدا بود، با اصرار و تمنا قبول کرده بود که به این مراسم بیاید و در آنجا سخنرانی کند و هم محله ای های ما پس از اتمام سخنرانی متوجه شدند که: ای بابا؛ ایشان عباس آقای نیلفروشان هستند و همه تعجب میکردند که سرتیپ سپاه پاسداران است.
در مورد تواضع و فروتنی ایشان یک خاطره ای دارم که عرض کنم خدمت شما و آن هم اینکه یک بار همین سه سال پیش بنده به اصفهان میرفتم و ایشان را با چند نفر از رفقایشان دیدم و در ورودی اصفهان از داخل ماشین با هم سلام و احوالپرسی کردیم؛ کمی که جلوتر رفتیم، دیدم ماشین را کنار زد و پس از پیاده شدن از ماشین، برای من یک سلام نظامی داد و من که با خانواده بودم خیلی شرمنده شدم که یکی از فرماندهان بزرگ سپاه در آن وضعیت ترافیک و وسط خیابان که همه نگاه میکردند با تمام تواضع از ماشین پیاده شد و اینطور به ما سلام نظامی می دهد؛ شاید هر کس بود حداقل به خاطر جایگاهش اصلا این کار را نمیکرد.
* در یک مصاحبهای پسر شهید عزیز میگفت که سید مقاومت، شهید حسن نصرالله اسم شهید عباس نیلفروشان را داده بودند که ایشان همراه من باشند و رهبر انقلاب هم موافقت کرده و گفته بودند که هر چیزی که آقای نصرالله گفتهاند، همان کار را انجام دهید. در مورد این مسئله توضیحی بفرمایید.
شهید سید حسن نصرالله، حاج عباس را خوب میشناختند و از چند سال پیش ایشان را آنالیز کرده بود؛ چون شهید نیلفروشان چند سالی بود که به عنوان طراح عملیاتی و مستشار نظامی در سوریه حضور داشتند.
بنده اعتقاد دارم که هر کس از کف حوزهی کاری خود رشد کرده باشد، میتواند بهترین متخصص، مدیر و نظریهپرداز آن عرصه باشد و این امر در تمام اصناف از جمله در حوزه علمیه هم صادق(ع) است.
رشد افراد در این بسترها از موقعیت های کوچک شروع شده و به موقعیتهای بزرگ میرسد. من همیشه در مسئله مدیریت و تخصص امور حوزه علمیه هم میگویم که حوزه هم همینطور است و اگر حوزه علمیه قم میخواهد پیشرفت داشته باشد، در درجه اول، باید حوزه علمیه شهرستانها را تقویت کند.
شهید نیلفروشان هم از همان اول، عملیاتی بود و الفبای عملیات را در میدان دیده بود.
اینطور نبود که یک مرتبه و ناگهانی درس خوانده و فرمانده شده باشد. این تخصص او، همراه با اخلاص و تواضعش باعث شد که یک مدیر نمونه و موفق باشد.
شهید نیلفروشان سال های متمادی در جنگ با داعش حضور داشت؛ بالاخره شما ببینید، شهید سلیمانی یک اسطوره و طراح کلی عملیاتی مثل نابودی داعش بود، اما اجرا، پیاده سازی و تدوین جزئی آن به عهده افراد بزرگی مثل شهید نیلفروشان بود و این مدل از افراد اگر در کنار یک فرماندهی مثل شهید سلیمانی نباشند، عملیات به بن بست میرسید.
اگر نظریه پرداز و طراح هوشمندی مثل شهید سلیمانی باشد، اما اجرا کنندهای همانند شهید نیلفروشان نباشد؛ در این صورت هم نظریات نظامی روی زمین خواهد ماند و عملیات به موفقیت نخواهد رسید و در زمان داعش اجزای جزئیات عملیات و پیاده کردن آن در دست شهید نیلفرشان بود.
* شما از سوریه رفتنها و یا از سفرهای نظامی ایشان به لبنان اطلاع داشتید؟
بله اطلاع داشتم و اخبار ایشان را دنبال میکردم. گهگاهی همدیگر را که میدیدیم و در مورد همین مسائل با همدیگر صحبت میکردیم.
البته قرار بود که در یک جلسهای به طور مفصل همدیگر را ببینیم و در مورد این مسائل صحبت کنیم که متأسفانه این اتفاق نیفتاد و به شهادت رسیدند.
در هر صورت زمانی که من متوجه شدم که سرلشکر زاهدی شهید شدند، حس میکردم که شهید نیلفروشان جایگزین ایشان شده باشند.
در یک جلسه اساتید و مسئولین نخبه بسیجی با یکی از دوستان که از مسئولین نظامی بودند، در مورد همین مسئله سؤال کردم که حاج عباس در کجا فعالیت دارند؟ که گفتند به لبنان رفتهاند.
بلافاصله بعد از شنیدن این خبر، کل بدنم سرد شد و واقعا به من الهام شد که عباس رفت و برنمیگردد. عباس را همانند شناگرانی که در سکو آمادهاند که خودشان را به آب بزنند و شنا کنند، تصور میکردم؛ چون هر لحظه او را آماده پریدن به سمت شهادت میدیدم.
با آقازاده شهید نیلفروشان، علی آقا که چند روز پیش در قم بود، صحبت میکردم و قرار شد که یک جلسهای با هم داشته باشیم و همدیگر را ببنیم و در این موارد با هم صحبت کنیم و برای پسرشان جالب بود که قدیمیترین دوست پدرشان هستم.
جملهای که از علی آقا (پسر شهید نیلفروشان) شنیدم، واقعا برای من عجیب بود و حس کردم که علی آقا، خصوصیات پدرشان را دارد.
در مراسم شهید نیلفروشان به علی آقا گفتم که الحمدلله پیکر مطهر پدر پیدا شدهاند؛ گفتند که بله؛ خدا را شکر پیدا شد و اگر پیدا هم نمیشد ما راضی به رضای خدا بودیم.
من آنجا دیدم که تربیت فرزندان شهید عزیز خیلی خوب بوده و با اینکه چندین سال از خانه و زن و بچه دور بود، اما در هر حال خانوادهای دارند که همه در خط ولایت و نظام هستند و این نشانگر تربیت درست خانواده شهید عزیز است.
* لحظهای که خبر شهادت شهید نیلفروشان را شنیدید کی بود و چه حسی داشتید؟
بنده از همان زمانی که ایشان به لبنان رفتند به دلم افتاده بود که به زودی شهید میشوند، حتی به خود شهید نیلفروشان گفته بودند که یک جایگزینی داشته باشید و برگردید به ایران، چون به شما احتیاج داریم؛ ولی ایشان گفته بودند که من دیگر لبنان آمدم و از همینجا مستقیم به گلزار شهدای اصفهان میآیم.
ایشان زمان مبارزه با داعش حدود هفت یا هشت سال در سوریه بود و بعدا دو سال به ایران برگشت و معاونت عملیاتی سردار سلامی را به عهده گرفت و بعد از آن به لبنان رفت و به ایران بازنگشت.
سه تا از سرداران بزرگ اصفهان، سردار حجازی، سردار زاهدی و سردار نیلفروشان در جبهه مقاومت حضور بسیار مؤثری داشتند که جزو بازوان قدرمند شهید سید حسن نصرالله بودند و در اجرای تئوری و طراحی عملیاتی سردار سلیمانی این سه فرمانده خیلی مؤثر بودند.
من خودم در گردان امام حسین علیه السلام جزو نیروهای سردار زاهدی بودم و از نزدیک به این سه بزرگوار خیلی ارادت داشتم.
افرادی که جامعه شناسی خواندهاند در مورد جامعه مقاومت اصفهان واقعا یک تحقیقاتی میدانی میطلبد که انجام دهند؛ چون مردم اصفهان در مورد نظام و رهبری تا پای جان در موارد متعددی امتحان پس دادهاند.
در مورد خبر شهادت شهید سید حسن نصرالله و شهید نیلفروشان اصلا نمیتوانم حال روحی خودم را توصیف کنم.
در زمان خبر شهادت یک فرمانده، حداقل کار سرباز این است که باید خودش را جمع و جور کند و این خودش نیاز به هنر دارد؛ چون فرمانده رأس هرم و هدایت است و از دست دادن آن خیلی سخت است.
من این احساس را نسبت به شهید سید حسن نصرالله داشتم؛ چون در خط مقدم مقاومت بود.
همه ما ملت ایران باید قبول کنیم که خط مقدم ما لبنان و فلسطین است و هر کمکی که به این مقاومت میکنیم، منتی نیست و انگار به خودمان کمک میکنیم.
ما باید به محور مقاومت کمک کنیم؛ این مطلب را بیشتر کسی میفهمد که در خط مقاومت باشد.
پشتیبانی جبهه مقاومت خیلی مهم است؛ وقتی مقاومت کمک های ما را ببیند واقعا دلگرم میشود؛ چون برای آینده مبارزه، دلگرم کمک های ما هستند.
این یک مسئله روانی است که اگر پول هم ندهیم، باید حمایت و پشتیبانی خود را اعلام کنیم و اینها خیلی به رزمندگان مقاومت دلگرمی میدهد.
* خاطرهای از شهید نیلفروشان در مورد شهید سید حسن نصرالله برای ما تعریف کنید.
بعد از عملیات ۳۳ روزه لبنان و پیروزی مقاومت، در همان ایام ما از طرف نخبگان تبلیغی به مکه مکرمه مشرف شدیم و بنده در کنار کعبه، قرآن میخواندم؛ یک مرتبه انگار این عدد ۳۳ برای من الهام شد که این عدد کد مختص به حضرت زهرا سلام الله علیها است.
ذهنم درگیر این مسئله شد و بعدا دیدم که آیه ۳۳ از سوره ۳۳ قرآن کریم، آیه مبارکه تطهیر «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا/ خدا می خواهد هرگونه پلیدی را از شما اهل بیت (علیهم السلام) برطرف نماید و شما را چنان که شایسته است [از همه گناهان و معاصی] پاک و پاکیزه گرداند» است.
این آیه مختص به اهل بیت علیهم السلام بود و بعدا این عدد را با تسبیح حضرت زهرا سلام الله علیها تطبیق دادم؛ چون ۳۳ بار ذکر اسم اعظم الهی است.
از آنجا فهمیدم که این کد به یک نحوی مربوط به اهل بیت علیهم السلام و حضرت زهرا سلام الله علیهاست.
برداشت ذوقی من این بود که خدای متعال در این جنگ ۳۳ با اراده خود، اهل بیت علیهم السلام را توسط این کد ۳۳ به دنیا معرفی کرد و به دنیا خواست بفهماند که قدرت اصلی دست حضرت زهرا سلام الله علیها و اهل بیت علیهم السلام است.
این مسئله را که برای شهید نیلفروشان تعریف کردم، ایشان به شهید سید حسن نصرالله گفته بودند و سید حسن هم خیلی ذوق کرده و گفته بودند که ای کاش در مورد این معجزه جنگ ۳۳ روزه، چندین رساله دکتری بنویسند.
* ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار رسانه حوزه قرار دادید، جمله پایانی شما را بشنویم.
بنده معتقدم که این شهیدان عزیز برمیگردند؛ در حال حاضر یک حالتی دارم که نمیتوانم بپذیرم که این بزرگواران شهید شدهاند.
این حرف که «شهید سلیمانی قدرتش بیشتر از سردار سلیمانی است» یک واقعیت است. در حال حاضر به نظرم این شهدا زندهتر شدهاند و این حرف یک مقداری به من آرامش میدهد.
خطاب به این شهیدان عزیز میگویم که امیدوارم ما با همین لباسی که داریم، بتوانیم برای اسلام و مردم خدمت کنیم و بتوانیم اسلام عزیز را به اهداف عالیه برسانیم.
آرزوی قلبی من این است که همیشه در رکاب آقا امام زمان علیه السلام سرباز موفقی باشم و ان شاءالله هم خدای متعال این آرزو را محقق کند.
حالا در این سن و سال به نظرم اصلا نمیتوانم ظاهرسازی و ریا کنم و آرزوی قلبیام واقعا همین است؛ چون خودم را با این لباس عین یک سرباز امام زمان علیه السلام میدانم و با همین لباس، هر لحظه آماده شهادت در مسیر نظام و انقلاب هستم.
تیم خبری حوزه نیوز: محمدرسول صفری عربی، عباس فرامرزی، سید امین غضنفری، حسین پاشائی