شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۹
«مرا با خودت ببر»؛ روایتی عاشقانه از زندگی و زمانه امام جواد(ع)

حوزه/ رمان «مرا با خودت ببر» روایتی عاشقانه و پرحادثه است که در دوران امام جواد علیه السلام روایت می‌شود.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب مرا با خودت ببر نوشته مظفر سالاری داستان زندگی و زمانه امام جواد (ع) است. رمانی پرحادثه و خواندنی است که از دوران امام جواد علیه السلام روایت می شود و تلاش میکند تا بازتابی از وضعیت اجتماعی و اعتقادی آن زمانه باشد. کتاب داستانی عاشقانه و پرکشش دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در زمانه امام جواد (ع) گفتگو می کند.

این کتاب قصه مرد جوانی به اسم ابراهیم است که عاشق دختری در دمشق شده است. ابراهیم با اعتبار پدر مرحومش کسب و کاری در شهر دمشق دارد، تمام فکر او درگیر دختری به‌نام «آمال» است و تمرکزش را به‌هم ریخته است، او حتی قصد دارد بهترین پیشنهاد کاری رفیق تجاری پدرش را رد کند. آمال در محله‌ای فقیر نشین زندگی می‌کند و پدر و مادرش را از دست داده و با عمویش که فردی رباخوار است زندگی می‌کند، او دست فروشی می کند و از این طریق خرج زندگی خود را تهیه می‌کند تا مجبور نباشد از عمویش پولی بگیرد.

داستان مرا با خودت ببر در عصر امام جواد (ع) رخ می‌دهد و سایه زندگی آن امام برای مخاطب جوان نوشته شده است. کتاب روایتی دقیق از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان است.

در بخشی از کتاب مرا با خودت ببر می‌خوانیم:

از آن گاری‌های یغور بود که برای حمل علوفه استفاده می‌شد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیواره‌اش، فاصله‌های درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیارهای راه که از گل‌های خشکیده بود، بالا و پایین می‌رفت، تکان می‌خورد و محور چرخ‌هایش جیرجیر می‌کرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا می‌رفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظه‌ای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشم‌ها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ می‌کشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار می‌زد. بزرگش بود. می‌توانست مثل ماری که پوست می‌اندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمده‌اند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری می‌آمد و تازیانه‌ای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم‌پاره‌ای افتاده بود.

ابن خالد با توجه به اندازۀ قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آورده‌اند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشراف زادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایه‌بان چوبی و کنگره‌دار جلو دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاری‌هایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد. ابن خالد لحظه‌ای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت، مراقب دکان باش»

رمان «مرا با خودت ببر» به قلم مظفر سالاری توسط انتشارات آستان قدس رضوی در قطع رقعی منتشر شده و تاکنون به چاپ ۴۴ رسیده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha