یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳ |۱۳ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 15, 2024

حضرت آیت‌الله سبحانی بخش دوم نوشتار خود در خصوص پیشینه سلف و سلفی‌گری را به نقد این مکتب اختصاص داده‌اند.

مشروح بخش دوم و پایانی مقاله این مرجع تقلید که در اختیار مرکز خبر حوزه قرار گرفته به شرح ذیل است.

 در قسمت نخست این نوشتار با مفهوم سلف و سلفى‏گرى آشنا شديم و سير تاريخى اين مكتب را مرور كرديم و روشن ساختيم كه امروز، وهابيان، خود را سلفى معرفى و به آن افتخار مى‏كنند. اينك در اين بخش به نقد اين مكتب مى‏پردازيم.

 شيوه سلفيّه در استنباط عقايد

 سلفيه مى‏گويند: “بايد از صحابه و تابعان پيروى كرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است” و در اين مورد، به حديث نقل شده از رسول خدا استدلال مى‏كنند كه فرمود: “خيرُ القرونِ قَرنى، ثمّ الذين يَلُونَهم ثمّ الذين يَلوُنهم...”(1)؛ “بهترينِ مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى كه پس از آنان مى‏آيند سپس مردمى كه بعد از آن گروه مى‏آيند”.

 آن‏گاه دوران هر كدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين مى‏زنند كه مجموعاً سيصد سال مى‏شود.

 ابن تيميه، و پيروان مكتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامى را )كه هر قرنى از نظر آنان صد سال است(، ملاك حق و باطل شمرده و آنچه را كه در اين زمان انجام گرفته و يا به‏طور عملى آن را تأييد كرده‏اند به صورت كامل مى‏پذيرند، چون به باور آنان، پيامبر در اين حديث، اين سه قرن را قرون ممتاز شمرده است. طبق اين ادعا، امتياز اين قرن‏ها به خاطر كسانى است كه در آن سيصد سال زندگى مى‏كردند و خير بودن آنان، موجب اين است كه گفتار و سكوت آنان را حجت بدانيم.

 واژه “قرون” در قرآن مجيد هفت بار به كار رفته و هرگز از آن، “قرن” اصطلاحى يعنى صد سال اراده نشده است، بلكه به معناى “مردم يك زمان” به كار رفته است

 اشكالات اين ديدگاه

 اين نظريه، با سؤالات و ابهامات زيادى همراه است.

سؤال اول

 “قرن” در لغت عرب، برخلاف اصطلاح معاصر، به معنى صد سال نيست، بلكه به معنى جمعيتى است كه در يك زمان با هم زندگى مى‏كنند و سپس جمعيت ديگر جاى آنان را مى‏گيرند و قرآن مجيد هم كلمه “قرن” را در همين معنا به كار برده است. واژه “قرون” در قرآن مجيد هفت بار به كار رفته و هرگز از آن، “قرن” اصطلاحى يعنى صد سال اراده نشده است، بلكه به معناى “مردم يك زمان” به كار رفته است(2). نمونه‏اى از اين كاربرد، اين آيه شريفه است:

 “ألَمْ يَرَوْا كَمْ أهْلَكْنا مِن قَبْلِهِم من قرنٍ مَّكَّنّاهم فِى الأرضِ ما لَمْ نُمَكِّن لَكُم و أرسَلْنَا السَّماءَ عليهم مِدراراً و جَعَلْنَا الأنهارَ تَجرى مِن تَحْتِهِم فَأهْلَكْناهم بِذُنوبِهِم و أنْشَأنا مِن بَعْدِهِم قَرناً آخَرينَ(3)”.

 آيا نديده‏اند كه چه اندازه پيش از ايشان جمعيت‏هايى را نابود كرديم كه در زمين آنان را توانمند ساخته بوديم؛ به‏گونه‏اى كه به شما آن توان را نداده‏ايم و از آسمان به فراوانى، براى آن‏ها باران فرستاديم و جوى‏ها را زير )پاى( آنان روان ساختيم؛ ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود كرديم و جمعيتى ديگر پديد آورديم.

 بنابراين تفسير حديث “خير القرون” به سيصد سال، هيچ پايه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمى‏تواند قرينه بر تفسير حديث باشد.

 ابن منظور در لسان العرب پيرامون توضيح “قرن” نوشته است: قرن؛ نسلى را مى‏گويند كه پس از نسل ديگر مى‏آيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل، نظرهاى متفاوتى هست؛ مانند: ده سال، بيست سال، سى سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال.

 در “نهايه” ابن اثير آمده است: “قرن” به معناى مردم يك زمان بوده و از ماده “اقتران” گرفته شده است(4). گواه بر اين كه قرن به معنى مردم يك زمان است، شعر شاعرى است كه چنين سروده است:

 إذا ذهب القرنُ الذى أنت فيهم

و خُلِّفْتَ فى قرنٍ فأنت غريبٌ

 يعنى: هرگاه مردمى كه تو در ميان آن‏ها هستى بروند و تو در ميان ديگر مردمى بمانى، در اين هنگام غريب هستى(5).

 ابن حجر عسقلانى نيز در تفسير حديث “خير القرون...”، قرن را به معناى مردم يك زمان تفسير كرده است: “القرن: اهل زمانٍ واحدٍ متقارب اشتركوا فى امرٍ من‏الامور و يقال: إنّ ذلك مخصوص بما اذا اجتمعوا فى زمانِ نبىٍ أو رئيسٍ يجمعهم على ملّةٍ أو مذهبٍ أو عملٍ و يُطلَقُ القرنُ على مدةٍ من الزمان(6)”: قرن، مردم يك زمان را مى‏گويند كه در كارى از كارها با هم شريك باشند و گاهى به مردمى مى‏گويند كه در زمان يك پيامبر يا رئيس باشند كه آن‏ها را بر يك روش يا مذهب يا كارى متحد سازد و قرن -گذشته از مردم- بر مقدارى از زمان نيز گفته مى‏شود.

 ابن حجر سپس با يك محاسبه بى‏پايه كوشش نموده مدت قرن را صد سال معرفى كند تا سيصد سال اول تاريخ اسلامى را شامل شود(7). او گفته است: چون يك نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد صد سال دانست. اما بايد توجه داشت كه ملاك، عمر بيشتر صحابه است كه در هفتاد سالگى درگذشته‏اند نه يكى از آنان. خود او هم معتقد است كه متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.

 ابن منظور در لسان العرب پيرامون توضيح “قرن” نوشته است: قرن؛ نسلى را مى‏گويند كه پس از نسل ديگر مى‏آيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل، نظرهاى متفاوتى هست؛ مانند: ده سال، بيست سال، سى سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال.

 

 يادآور مى‏شويم با اختلاف زيادى كه در مدت “قرن” وجود دارد، نمى‏توان آن را به صد سال تفسير كرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرك است كه هرگز قرن را به معنى صد سال ندانسته، بلكه آن را به معناى مردم يك زمان دانسته است و حداكثر مدت عمر مردم يك زمان را هفتاد سال حساب مى‏كنند، نه بيشتر.

 فرض كنيم مقصود همان سيصد سال اول است؛ اكنون مى‏پرسيم چگونه مى‏توان آن سه قرن را، شريف‏ترين قرن‏ها خواند در حالى كه آنچه كه اهل حديث بدعت مى‏خوانند، همگى در همان صد سال نخست يا كمى بيش از آن بوده است؟.

 ظهور “خوارج” در سال سى و نه هجرى آغاز شد و بعداً هم ادامه يافت و بعد به فرقه‏هاى گوناگون تقسيم شدند.

 پايه‏گذار فرقه باطل “مرجئه” حسن بن محمد حنفيه است كه در اواخر قرن نخست درگذشت )هرچند “ارجاء” در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است(.

 “تفكر قدرى” از معبد بن عبداللّه جُهَنى بصرى، متوفاى 80 ه.ق آغاز شد، پس از او پرچم “قدريه” را غيلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آويخته شد.

 “تفكر معتزلى” در سال 105ه.ق پى‏ريزى شد؛ آن‏گاه كه واصل به عطا از مكتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پى‏ريزى كرد.

 حال كه اكثر مذاهب و فرقه‏هايى كه از نظر “سلفيه” باطل هستند در آخر قرن او ل، و اوايل قرن دوم پديد آمده‏اند. چگونه مى‏توان آن سه قرن را، “خير القرون” خواند؟.

 به‏طور خلاصه بايد گفت: حديث “خير القرون” از دو نظر مخدوش است:

 1. از نظر تفسير كلمه “قرن” به صد سال و كليه كسانى كه در اين سه قرن مى‏زيسته‏اند.

 2. از نظر واقعيت و تحقق خارجى، زيرا مذاهب انحرافى در همان دو قرن نخست رشد كرد و گسترش يافت و گروه بندى‏ها در آن زمان پديد آمد.

 

 سؤال دوم

 اين يك واقعيت تاريخى است كه اصحاب پيامبر و تابعان، حتى در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله )چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت( در موارد متعددى، اختلاف نظرها و برداشت‏هاى مختلفى داشتند كه اينك به نمونه‏هايى اشاره مى‏كنيم:

 الف - اختلاف در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله:

 1. اختلاف در غنيمت‏هاى جنگى بدر

 ياران پيامبرصلى الله عليه وآله )پس از پيروى در جنگ بدر( درباره اسيران جنگى و غنيمت‏ها به دو گروه تقسيم شدند؛ گروهى بر كشتن آنان اصرار داشتند و گروهى پيشنهاد مى‏كردند از آن‏ها فديه بگيريد و آنان را آزاد كنيد(8). اين اختلاف به‏قدرى شديد بود كه قرآن به نكوهش آنان پرداخت:

 “لَّوْ لا كِتابٌ مِّنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيِمٌ”.

 “اگر نوشته ثابتى از جانب خدا از پيش نبود، در اين كارى كه در پيش گرفته‏ايد، كيفر بزرگى به شما مى‏رسيد”(9).

 يادآور مى‏شويم با اختلاف زيادى كه در مدت “قرن” وجود دارد، نمى‏توان آن را به صد سال تفسير كرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرك است كه هرگز قرن را به معنى صد سال ندانسته، بلكه آن را به معناى مردم يك زمان دانسته است و حداكثر مدت عمر مردم يك زمان را هفتاد سال حساب مى‏كنند، نه بيشتر.

 2. صلح حُديبيه

 در صلح حديبيه هنگامى كه پيامبرصلى الله عليه وآله با قريش صلح كرد و حتى حاضر شد در عهدنامه لقب رسول الله‏صلى الله عليه وآله را از كنار نام خود بردارد، موجى از اختلاف پديد آمد؛ گروهى صلح‏نامه را مايه ذلّت مى‏خواندند و به يكديگر مى‏گفتند: “فعلام نُعطى الدنيةَ فى ديننا؟”، ولى گروه ديگر تسليم رسول خداصلى الله عليه وآله بودند(10).

 3. روزه گرفتن در سفر

 رسول گرامى‏صلى الله عليه وآله در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان، از مدينه خارج شد و هنگامى كه به نقطه‏اى به نام “كراع الغميم” رسيد، كاسه آبى خواست و آن را بلند كرد به‏طورى كه همه مردم ديدند. آن‏گاه حضرت از آن نوشيد، به رسول خداصلى الله عليه وآله گفتند كه برخى به حال روزه باقى مانده‏اند، فرمود: “اولئك العصاة، اولئك العصاة”؛”آن‏ها گنه‏كارند، آن‏ها گنه‏كارند”(11).

 4. جلوگيرى از نگارش نامه‏اى براى امت

 رسول گرامى‏صلى الله عليه وآله در بستر بيمارى بود و گروهى از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. گروهى با آوردن قلم و كاغذ موافقت كرده و گروهى، سرسختانه با آن مخالفت كردند.

 هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله اختلاف آنان را ديد، فرمود: “برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يكديگر كشمكش كنيد”(12).

 حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تكليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هركدام عمل كنيم يا راهى براى ترجيح وجود دارد؟.

 ب - اختلاف پس از درگذشت رسول خداصلى الله عليه وآله:

 موارد اختلاف صحابه و تابعين در مسايل عقيدتى و شرعى بيش از آن است كه در اين‏جا ذكر شود. هنوز آب غسل پيامبر خشك نشده بود كه در انتخاب “خليفه”، اختلاف نظر شديدى در ميان صحابه بروز كرد. و كار به جاهاى باريك كشيد و اگر كسى وقايع سقيفه را در تاريخ طبرى و ديگر كتاب‏هاى تاريخى بخواند، عمق اختلاف را درك مى‏كند.

 پس از استحكام پايه‏هاى خلافت، اختلاف در فكر و انديشه، در ميان ياران رسول خداصلى الله عليه وآله، گسترش يافت و چنان‏كه اندكى پيش اشاره شد، ريشه فرقه‏هاى اسلامى همچون قدريه، مرجئه، معتزله، مجسمه، همه و همه در قرن اول اسلامى پديد آمدند و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزونى نهادند.

 اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود: اگر بايد فهم و برداشت “سلف” را ملاك فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود، كدام فهم و كدام برداشت است؟.

 اين “هفتاد و سه فرقه” در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيت‏هايى را به خود وابسته كردند. پس چرا همه آن‏ها را )جز يكى( در آتش مى‏دانيد و سرزنش مى‏كنيد؛ در حالى كه آن‏ها هم از “سلف” بوده‏اند؟.

 

 اگر بناست به فهم و درك سلف صالح در سه قرن اول مراجعه كنيم، چرا فهم اهل بيت و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آن‏ها و در فهم مسائل دينى بى‏نيازترين امت اسلامى بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم‏سنگ قرآن قرار داد و فرمود: “انّى تاركٌ فيكم الثّقلين، كتابَ اللّهِ و عترتى، ما إن تَمسّكتُم بهما لَن تَضِلّوا أبداً”

 شديدترين جنگ و نزاع‏ها، در سه قرن نخست اسلام؛ در حكومت امويان و عباسيان رخ داد و هركدام از اين فرقه‏ها، براى خود مكتب و منطقى داشتند. چگونه مى‏توان همه اين اختلاف‏ها را ناديده گرفت و يك “سلف صالح” منسجم و دور از اختلاف تصور كرد كه در همه مسائل، ملاك سنجش حق و باطل باشد؟.

 سؤال سوم

 اگر بناست به فهم و درك سلف صالح در سه قرن اول مراجعه كنيم، چرا فهم اهل بيت و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آن‏ها و در فهم مسائل دينى بى‏نيازترين امت اسلامى بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم‏سنگ قرآن قرار داد و فرمود: “انّى تاركٌ فيكم الثّقلين، كتابَ اللّهِ و عترتى، ما إن تَمسّكتُم بهما لَن تَضِلّوا أبداً”(13).

 “من در ميان شما دو چيز گران‏بها يعنى قرآن و اهل‏بيت خودم را برجا مى‏گذارم كه اگر از آن‏ها پيروى كنيد، هرگز گمراه نمى‏شويد”.

 چرا اين همه روايات از پيامبر گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله درباره دختر گرامى‏اش كه او را “سيدة نساء العالمين” و فرزندانش را مانند “سفينه نوح”(14) معرفى كرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آن‏ها مراجعه نشود در حالى كه آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟.

 سؤال چهارم

 مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبران‏صلى الله عليه وآله را خاتم رسالت‏ها و نبوت او را پايان‏بخش نبوت‏ها مى‏دانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خداصلى الله عليه وآله به مردم برسد.

 با توجه به اين اصل، چگونه مى‏توان “فهم صحابى” را براى ديگران حجت دانست، در حالى‏كه معناى آن اين است كه هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يكى از حجت‏هاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟.

 شوكانى، از طرفداران مسلك وهابى، به اين حقيقت اعتراف كرده و گفته است: حق اين است كه قول صحابى حجت نيست. چرا كه خداى بزرگ براى اين امت، جز يك پيامبر و رسول‏صلى الله عليه وآله نفرستاده است.

 صحابه و كسانى كه پس از آنان مى‏آيند، همگان مكلفند از كتاب و سنت پيروى كنند، آن كس كه بگويد جز كتاب و سنت حجت ديگرى هست، در دين خدا چيزى را گفته است كه خدا به آن، امر نكرده است(15).

 سؤال پنجم

 سلفى‏ها مى‏گويند ما سيره “سلف صالح” را مبناى عمل خود قرار داده‏ايم. اگر قيد “صالح” احترازى است و پيشينيان را به دو گروه صالح و غير صالح تقسيم مى‏كند، اشكال اين است كه راه تشخيص صالح از غير صالح چيست؟ آيا حكام اموى كه خون اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله و هزاران بى‏گناه را ريختند، از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاى بنى‏عباس كه نخستين خليفه آنان مشهور به “سفاح” )خونريز( است، از “سلف صالح” هستند؟ محدثان و فقيهانى كه با اين نظام‏ها، هم‏سو و توجيه‏گر كارهاى آنان بودند، از كدام دسته‏اند؛ صالحند يا غير صالح؟.

 با منطق “سلفيه”، چگونه مى‏توان قتل خليفه سوم را توجيه كرد؟ مقتول از “صحابه” و قاتلان نيز از “صحابه” و “تابعان” بودند؟ چگونه مى‏توان جنگ‏هاى سه گانه “جمل” و “صفين” و “نهروان” را توجيه كرد؟ آيا كسانى كه بر ضد خليفه منتخب قيام كردند، همگان سلف صالح بودند؟.

 به‏طور مسلم اين گروه، قيد “صالح” را قيد توضيحى مى‏دانند و همه “سلف” را صالح مى‏شمارند، ولى تاريخ به شدت اين پندار را رد مى‏كند.

سلفى‏ها مى‏گويند: ما نبايد درباره آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاى ما را از خون آن‏ها پاك دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نكنيم.

 اكنون بايد پرسيد: آيا اين منطق، سخن وحى است يا سخن بشر خطاكار؟ چگونه مى‏توانيم درباره تابعان سخن بگوييم اما درباره صحابه حق سخن گفتن نداريم؟ قرآن درباره خطوط قرمز، بسيار سخن گفته ولى صحابه را خط قرمز ندانسته است.

 از اين گذشته، آنان واسطه‏هاى رساندن دين به ما هستند و با سكوت درباره آنان، مشكلات ما حل نمى‏شود.

 سؤال ششم

 اگر ملاك، فهم و درك “سلف” است نتيجه اين مى‏شود كه عقل و شعور خود را تعطيل كرده و فقط به سخنان سلف گوش دهيم. بنابراين، مسايلى كه “سلف” درباره آن‏ها چيزى نگفته‏اند، نبايد بيان شود. به همين علت يكى از انتقادها درباره نظريه احمد بن حنبل )كه قرآن را قديم معرفى مى‏كرد(، اين است كه قرآن و سنت درباره قديم يا حادث بودن قرآن سخنى نگفته‏اند، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر مى‏كند؟!.

 چگونه مى‏توان به نظريه سلف اكتفا كرد، در حالى كه هزاران مسئله در زمينه عقايد و احكام پاسخ مى‏طلبند؟ چگونه مى‏شود از اين مسائل بگذريم و پاسخ دين خاتم به آن‏ها را، بيان نكنيم؟.

 سؤال هفتم

 روش “سلف” اين بود كه گوينده شهادتين را، مسلمان تلقى مى‏كردند و هرگز قلب‏هاى مردم را نمى‏شكافتند تا از عقيده آن‏ها تفتيش كنند. از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل شده است كه فرمود: “من نيامده‏ام تا قلوب مردم را بشكافم و از دورن آن‏ها مطلع شوم”. رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله اين حديث را در زمانى بيان فرمودند كه خالد بن وليد به ايشان گفت: “بسيارى از نمازگزاران، به زبان چيزى را مى‏گويند كه در دل قبول ندارند”. پيامبرصلى الله عليه وآله در پاسخ فرمود: “انّى لم اُومَر أن أنقبَ عن قلوب الناس و لا اشقَّ بطونَهم”؛ “من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شكافتن درون آن‏ها نشده‏ام”(16).

 “سلف صالح” به اين روش عمل مى‏كردند و جز گروهى اندك به نام “خوارج”، كسى اهل “تكفير” نبود. به خود حق مى‏دادند ديگران را نقد كنند، اما به خاطر اختلاف فكرى، عقيدتى و عملى، يكديگر را “تكفير” نمى‏كردند.

 اكنون گروهى كه ادعاى پيروى از اين “سلف صالح” را دارند، تنها با سلاحى تكفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحارى) با مسلمانان روبه‏رو مى‏شوند و موج تكفيرى كه از سوى جريان سلفى به راه افتاده است، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشه باطل كشيشان شده است كه مى‏گفتند: “اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت كرده است”.

 سؤال هشتم

 كتاب و سنت كه سلفى‏ها آن‏ها را منبع فكرى خود مى‏دانند، نسبت به عقل؛ بسيار تأكيد مى‏كنند. واژه “عقل” در قرآن چهل و نه بار آمده است و واژه‏هاى “نُهى” و “لُبّ”، در موارد زيادى به كار رفته است.

 ما خدا و رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله را با عقل شناخته‏ايم. چگونه اين خلف صالح!! به “سلف صالح” نسبت مى‏دهد كه بهره‏گيرى از عقل، كار “عقل‏گرايان” است و “عقل گرايان” جايگاهى در ميان مسلمانان ندارند؟

 آنان توجه ندارند كه كنارنهادن خرد و بى‏اعتنايى به آن، سبب مى‏شود كه اصل دين متزلزل شود. اساس دين كه همان شناخت خدا و شناخت انبياء و آخرين پيامبرصلى الله عليه وآله است، تنها با كتاب و سنت انجام نمى‏شود. حتى قرآن مجيد، “توحيد در خالقيت و ربوبيت” را با حكم خرد ثابت مى‏كند و مى‏فرمايد: )لَوْ كانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا(17) “اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز اللّه وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مى‏شدند”.

 در پايان يادآور مى‏شويم: روش “سلف صالح” در تمام برخوردهاى نظامى، نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگ‏ها به شمار مى‏رفت و پس از توحيد و اعتقاد به سراى ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به‏پاداشتن نماز و پرداختن زكات، در بقيه مسائل، كوچك‏ترين دخالتى نمى‏كردند. در حقيقت، هدف اين بود كه انسان‏ها از بندگى غير خدا به بندگى خدا درآيند و هرگاه به اين‏ها اعتراف مى‏كردند، بقيه مسايل به خود آن‏ها واگذار مى‏شد، مگر آن‏كه مسائلى مانند شراب و قمار بود كه فقط حد شرعى اجرا مى‏شد؛ آن هم با رعايت همه شرايط كه در موارد اندكى تحقق مى‏يافت. آيا روش “سلفى‏ها” هم همين است؟!! آيا افراد، در انجام وظايف دينى خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسئله “زيارت قبور” و “توسل به ارواح مقدسه” يكى از مسائل فرعى است كه هرگز سلف صالح آن‏ها را مطرح نمى‏كردند، ولى الآن در رأس تمام مسائل قرار گرفته است. جلوگيرى از گسترش قمار، شراب، روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانك‏هاى ربوى از يك طرف و بى‏توجهى به زمينه‏سازى براى تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى از طرف ديگر به هيچ وجه براى آنها مطرح نيست.

 اشغال سرزمين‏هاى اسلامى، سيطره كفار بر مسلمانان و به خاك و خون كشيده شدن انسان‏هاى بى‏گناه و غصب اراضى و خانه‏هاى آنان، اصلاً مورد توجه سلفى‏ها نيست. خود را به غفلت زده‏اند و همه اين امور را ناديده مى‏گيرند و احساس وظيفه نمى‏كنند. فقط به تعدادى مسأله فرعى و جزئى پرداخته‏اند.

 به همين دليل، در طول فعاليت اين گروه‏ها، اسلام و مسلمانان، نه‏تنها به عزت و كرامت دست نيافتند، بلكه روزبه‏روز در دام كفار گرفتارتر و دچار آسيب و شكست شده‏اند.

 ما از عالمان واقعى اسلام )در هر مكان و منطقه‏اى كه زندگى مى‏كنند(، خواهان تشكيل همايشى بى‏طرف درباره دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روش‏هاى فكرى و اعتقادى هستيم تا اين امت عزت و كرامتى كه مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند.

ششصد و نهمین شماره مکتب اسلام با مطالب متنوعی جون”استخوانی در گلوی خلفا”، پیشگامان از مهاجر و انصار، بازگشت به قرآن، اصطلاحات استبدادی در بحرین و ... منتشر شده است علاقه‌مندان با تلفن 7742384-0251 تماس بگیرند.

مکتب اسلام به صاحب‌امتیازی موسسه امام صادق (ع) و مدیرمسئولی فرج‌الله فرج‌اللهی منتشر می‌شود.

(1  صحيح بخارى، حديث شماره 6429 3651 2652.

2) لسان العرب، ج13، ص313، ماده “قرن”.

3) انعام:6.

4) النهاية فى غريب الحديث و الأثر، ج4، ص51، ماده “قرن”.

5) القاموس المحيط، ماده “قرن”..

6) فتح‏البارى، ج7، ص 4، باب فضائل اصحاب النبى‏صلى الله عليه وآله.

7) همان.

8) نووى، شرح صحيح مسلم، ج7، ص32.

9) انفال، 68.

10) صحيح بخارى، ح114.

11) صحيح مسلم، ج7، ص123 - 122 - سنن ترمذى، شماره 874 - كنز العمال، ج1، ص44 - المستدرك على الصحيحين، ج3، ص148.

12) صحيح بخارى، ج1، باب كتابت علم.

13) بحوث مع اهل السنة و السلفية، ص235.

14) صحيح مسلم، باب زكاة، ح2341.

15) ارشاد العقول، ص 214.

16) مسند احمد، ج3، ص4 - بيهقى، السنن الكبرى، ج8، ص 196.

17) انبياء، 22.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha