در آستانه جمعه ای دیگر و برآمدن آفتاب یاد و نام و نشان زمانه دیدار یار و در درنگ آلود این روزگار نامراد، بار دیگر یاد حضرت عشق در دل بیمار و چشم نمدار و ذهن خیال آسای ما رشحه ای از بهشت و پهنه ای از نور منیر و شمس مسنیر همه خوبیها و زیبایی ها را برآورد و برافروخت.
جمعه که از راه می رسد یاد یار در شریان های وجود همه عشاق گر می گیرد و جاری نور حضور او حتی بی ظهورش، در عرصه جان و جهان محبان معنا می یابد.
معنایی به بلندان روزگار انتظار و به پهنای قلب منتظران حقیقی و به غربت دل یاران واقعی حضرت عشق که بر گرد شمع وجود یادش می سوزند و در تا ر و پود این روزها و شبهای بی روزن می سوزند.
اي آنکه در نگاهت حجمي ز نور داري
کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟
چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي
اي آنکه در حجابت درياي نور داري
باری اگر دست و دل ما ملاک تابیدن نور باشد که تاریکیم و نگون؛ اما اگر دل دریایی و روح شیدایی و قلب مالامال از عشق و محبت او به ما، مناط رهسپاری به دیار بهشت گردد پس پای افزار تقوا و توشه دیانت و آب عبودیت را برگیریم و راهی شویم که وقت تنگ است و یار منتظر؛
پس خوشا به سعادتمان که مولایی همچون او داریم و یاری که مشتاق تر است به ما از ما و مهربان تر است به کودک وجودمان از پدر عقل و محبت؛ که او «صاحب» زمان است و زمان و زمین بر گرد وجود او و هستی به طفیل قدومش می چرخد و می رقصد و می نوشد از این جام...
آخرین جرعهة این جام تهی را تو بنوش یا مولا!
من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟
برعکس چشمهايم چشمي صبور داري
از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما
کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟
موسیقی گامهای او گام والا و پردة بالای صدای داوودی یاران منتظر است و نی داوود از سوز ساز سویدای دل او سود می برد و نغمه می پردازد؛
در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت
کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
آری؛ در آستانه جمعه ای دیگر و برآمدن آفتاب یاد و نام و نشان زمانة دیدار یار و در درنگ آلود این روزگار نامراد، بار دیگر یاد حضرت عشق در دل بیمار و چشم نمدار و ذهن خیال آسای ما رشحه ای از بهشت و پهنه ای از نور منیر و شمس مسنیر همه خوبیها و زیبایی ها را برآورد و برافروخت.
جمعه که از راه می رسد یاد یار در شریان های وجود همه عشاق گر می گیرد و جاری نور حضور او حتی بی ظهورش، در عرصه جان و جهان محبان معنا می یابد.
مولا!
دستم را بگیر و نامم را بپرس!
مرا به نام کوچکم صدا کن که دلگیر و ترسانم از این همه دوری و فاصله در جهان تاریک رابطه که در میان مردمان این روزگار سفله پرور دامان عشق را گرفته است!
مولا!
تشییع پیکر نحیف و معصوم عشق را روی دستان شهوت ببین که در بهت خیابان از زنجیر شیطان تار و پودی از عصیان را در برابر خدا و انسان پراکنده است و آدمی را به عصر جاهلیت مدرن که بسی سهمگین تر و دهشتناک تر از جاهلیت اولی است فرامی خواند!
مولا!
شاید این جمعه بیایی! آری...
آماده ام؟!
·
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن
گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن
گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن
گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم
گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم