دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ |۲۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 25, 2024
کد خبر: 357520
۱۵ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۷:۲۸
مظلومیت بقیع

حوزه / دست ناگهان دوربین را نشانه رفت. چهره برافروخته شده بود که به او گفتند: روایات صحیح بخاری صحیح نیست. همچون مار زخم خورده بر خود می پیچید که چشمانش رو به روی لنز برقی زد.

 دست ناخودآگاه بالا آمد: نگیر... با ته لهجه غلیظ افغانی بانگ بر داشت که "مهدی(عج) نیست، شما دروغ می گویید. ما راست می گوییم." ایستاده بود تا کسی جلو نیاید. نه پلیس و نه زنجیر برایش کافی نبود، واجب می دانست تا خود نیز مانع شود.

طلبه جوان وهابی، هم و غمش این بود تا در نقش تابلوی "توقف ممنوع" یا "ورود ممنوع" قرار گیرد تا شیعیان یا به قول خودش "رافضی"ها با زیارت قبر چهار امامشان "آتش به ایمانشان" نزنند! رگ گردنش هچون ماری دور گردنش پیچیده و رنگ صورتش با چفیه همرنگ شده بود.

 دوستش نگاه می کرد و چشمانش بوی نفرت می داد. نفرت از زائرانی که آمده بودند زیارت کنند. قرار بود بیایند و آنها مانع شوند تا فرقه شان جان بگیرد. ممنوعیت آنها زنده می کرد، جان می داد و روی شن های صحرای عربستان جا می انداخت؛ نشانی مارگونه و مارپیچ. ایستادن را بر نشستن ترجیح داده بود و جایگاه خود را از دیگر مکان های بقیع بالاتر می دید که با تکیه بر قدرت سدی شود برابر موج. موجی همراه با سیلاب اشک بر گونه های چند مرد. زن ها از ابتدا راه به بقیع نداشتند. کبوترها سفید نبودند؛ سیاه و سر به زیر می پریدند و دانه می خوردند روی پیکرهایی مطهر. دوباره شروع کرد که ناتمام گفت: "برو دیگر بس است..." آفتاب بالا آمده بود. قبور پشت سربازان، زنجیرها و چند مرد با چفیه قرمز نگاه می کردند. بهتر هم دیده می شدند. از دور سکوت کرده بودند و هیچ نمی گفتند برابر چند مرد. مردانی که "منع" را "مذهب" خود می دانستند و کتابشان مروج زنجیر بود و لباس شان نظامی. پوتین بر پا نداشتند، اما زبانشان همچون پوتینی محکم بر صورت مخاطبانش می خورد و دم بر نمی آوردند.مسجد النبی

جای کوبیدن سرخ شده بود اما از گریه و فریاد منع شده بودند. چفیه قرمز با دشداشه های کوتاه و دمپایی های سیاه، یونیفرم نظامیان جدید شده بود. نظامیانی که اسلحه در دست نداشتند، اما مروج وحشت بودند و کمتر مجازات را سر بریدن می دیدند. چهره اش هنوز برافروخته بود و بازگشت و بر چهارپایه اش نشست. دوستش با چشمانی پرکینه، دور گردنش پیچید تا آرامش کند. قبور مطهر نگاه می کردند. پیرمرد با بغض گریه اش را خورد و هیچ نگفت و با چشمانی نیمه باز، از پله ها به سوی حرم حضرت رسول(ص) رفت.

اما زیر سقف مسجد النبی

نشسته ام؛ چهار زانو، زیر سقف مسجدالنبی. جایی که روزی گام هایی بر آن نهاده شد از پیامبر رحمت. محمد(ص) با موهایی بلند و روغن زده و با سیمایی بشاش و روشنایی بخش، آمده بود. خاک مدینه از فراز آسمان تیره تیره نقاشی شده بود. گویی هنوز خاک، بوی عصر پیشاپیامبر را می دهد. روشنایی آفتاب، خاک را روشن نکرده است. سیاهی زمین از پنجره هواپیما دلزده ات می کند. اما گویی نیلوفر در مرداب زیباست. بلند می شوی و آرام حمد می خوانی و اشک از گوشه چشمانت سر می خورد. رکوع می کنی، ناگهان به سجده می افتی و تاریکی میان صورتت و زمین، بغضت را می شکند و عطشان می شوی برای سبحان الله.

اشهد به نام محمد(ص) می رسد و تو محمد(ص) را می بینی که فریاد می زند در صحرایی بی آب و علف و زمین تفته صدایش را می شنود. گام بر می دارد، می دود و ناگهان از زمین بالا می رود و در آسمان طی طریق می کند. تو می روی اما اندکی بالاتر و او را می بینی که از چشمانت دور می شود. از دور دستانت را می گیرد و بالا می بردت، اما نمی توانی. بالا می روی اما نه بالای بالا، همچون او. پایین می آیی و نفس می کشی، می خندی و قهقه ات را می شنوی. مسجدالنبی تلاقی اینگونه دیدن هاست و در آمیختن تاریخ، عطش و نفس زدن. تو زاده می شوی و باز محمد(ص) را می بینی که میان جمعیت می چرخد و از تسلیم می گوید؛ تسلیم برابر اراده مطلق و کرنش مقابل آفریدگار که بذر محبت می کارد. مسجد النبی تو را رها نمی کند و با تو می آید و تو را می خواند. و تو می خوانی به نام خداوندگار و لبریز می شوی از آب، اما هنوز تشنه ای.

دلنوشته فرید مدرسی از مدینه  

مظلومیت بقیع

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • سعید IR ۱۳:۰۹ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۶
    0 0
    عال بود. انشاالله با ظهور حضرت ریشه وهابی ها را خواهیم کند.