به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، حجت الاسلام محمدزمان بزار از جمله مبارزینی است که در زمان حکومت ستم شاهی در اهواز به «خمینیسم» معروف بود و پس از پیروزی انقلاب، در نبرد هشت سال دفاع مقدس جانانه حضور داشت و در این راه به اسارت در آمد و بعد از جنگ نیز در حوزه علمیه به تربیت طلاب پرداخت.
با توجه به نقش آفرینی این روحانی آزاده در دوران دفاع مقدس، خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، برآن شد تا گفتگویی پیرامون فعالیت و خاطراتش از دوران دفاع مقدس و اردوگاه های رژیم بعث در دوران اسارت داشته باشد که در ادامه می آید.
به عنوان اولین سئوال خود را معرفی کنید و نحوه ورود به حوزه را توضیح دهید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده محمدزمان بزاز، متولد 1320 هستم که در سن 15 سالگی به اهواز آمده و در این شهر ساکن شدم.
قبل از انقلاب شغلم خیاطی بود، اما در کنار آن همسو با سایر فعالان انقلابی در این شغل نیز حضور داشتم تا اینکه پس از انقلاب و با تاسیس حوزه علمیه اهواز از سوی آیت الله موسوی جزایری، وارد حوزه شدم.
در سال 61 و اوایل تاسیس حوزه. افراد بسیار کمی برای تحصیل به آن وارد می شدند از این رو احساس تکلیف کرده و بر خود لازم دیدم که در این راه قدم بردارم و خداوند توفیق داد تا جزء اولین نفراتی باشم که پس از انقلاب وارد حوزه علمیه اهواز می شوند.
نحوه حضور شما در جبهه به چه صورت بود؟
در اوایل تاسیس حوزه، طلاب شخصا برای اعزام اقدام می کردند که اینکار منجر به تعطیلی کلاس ها می شد، اما پس از مدتی طی برنامه ریزی که در این زمینه صورت گرفت، به صورت دوره ای افرادی برای حضور درجبهه به سازمان اعزام مبلغین معرفی می شدند و بنده نیز از این طریق به فعالیت های تبلیغی در جنگ مشغول بودم و در کنار رزمنده ها حضور پیدا می کردم.
در دوران جنگ، بیشتر در چه مناطقی از جبهه حضور داشتید؟
من همیشه در هنگام تقسیم و اعزام نیرو درخواست می کردم که مرا همراه ارتشی ها بفرستند؛ چرا که درآن زمان ارتش از نظر حضور روحانیت کمبود داشت و مسائلی بر آن مترتب بود که فعلا بیان آن را جایز نمی دانم؛ از این رو همیشه سعی می کردم در میان آنها حضور داشته باشم و محل ماموریتم نیز توسط عقیدتی سیاسی ارتش 92 زرهی مشخص می شد.
حساس ترین برهه ای از جنگ که شما با آن مواجه بودید، مربوط به چه زمانی است؟
در ایام پس از قبول قطعنامه 598 از سوی ایران رژیم بعثی اقدام به حمله گسترده در سراسر مرزهای ایران کرد که به واسطه آن بخش عظیمی از خاک ایران را تصرف و تعداد زیادی را به اسارت درآورد. به نظرم این حساس ترین برهه ای بود که من آن را به یاد دارم و متأسفانه تلفات زیادی هم در این بین داشتیم.
چرا صدام پس از قطعنامه اقدام به حمله علیه ایران کرد؟
به نظر می رسد با توجه به تعداد اسرایی که از عراق در اختیار ایران بود، رژیم بعث با هدف گرفتن اسیر وارد این حمله شده بودند و دوم اینکه می خواستند با استفاده از غفلت بوجود آمده بواسطه پذیرش قطعنامه، اگر بتوانند بر مناطقی از ایران مسلط شوند.
در آن زمان شما در چه منطقه ای بودید؟
در آن زمان من به همراه نیروهای ارتشی در منطقه کوشک بودم، اوایل صبح از سمت خط دشمن صدای تیراندازی می آمد، اما انتظار هجوم گسترده دشمن را نداشتیم، تا این که با روشن شدن هوا پیشروی آنها مشخص شد و به نزدیکی محل استقرار ما رسیدند.
طی تماسی که نیروهای عقیدتی سیاسی با فرماندهی داشتند، دستور خروج از صحنه درگیری به آنها داده شده بود، از این رو سوار بر ماشینی حرکت کرده تا به جاده خرمشهر رسیدیم و در آن جا بود که ابعاد حمله دشمن قدری برای ما مشخص شد.
پس از مشخص شدن ابعاد حمله دشمن، شما چه اقدامی انجام دادید؟
در جاده خرمشهر نیروهایی از لشگر 77 خراسان مشغول درگیری با دشمن بودند و تعداد زیادی سرباز آن جا حضور داشت، از نیروهای عقیدتی-سیاسی درخواست کردم، مرا در آن منطقه بگذارند تا در کنار آن سربازها باشم، اما بنا به دستوری که داشتند به این کار رضایت نمی دادند تا اینکه بالاخره توانستم با گرفتن یک قبضه ژ-3 در آن منطقه بمانم.
چرا می خواستید در آن منطقه بمانید؟ با توجه به اینکه لباس روحانیت بر تن داشتید آیا لازم بود در صحنه درگیری مستقیم حضور داشته باشید؟
چطور می توانستم جوانان و رزمندگان را به جنگ و جهاد فرابخوانم، اما در آن برهه حساس که دشمن با تمام قوا در حال پیشروی بود از جبهه عقب نشینی کنم!؟ اتفاقا همین لباس من را موظف می کرد تا در کنار سربازان حضور پیدا کنم و پا به پای آنها در نبرد حضور داشته باشم.
پس از اینکه در جاده خرمشهر مستقر شدید چه حوادثی رخ داد؟
میان ما و دشمن یک خاکریز قرار داشت و من پس از آن که با سخنانی سعی کردم روحیه از دست رفته سربازان را قدری بازیابی کنم، به بالای خاکریز رفته و به تیر اندازی مشغول شدم تا اینکه فشنگ هایم تمام شد.
طی صحبتی که با فرمانده نیروهای آن منطقه داشتم، متوجه شدم سهمیه فشنگ آنها تمام شده و هیچ ابزاری برای دفاع از مواضع خود نداشتیم. دشمن به سرعت در حال محاصره منطقه بود و جز یک جیب وسیله دیگری آنجا نبود.
من عمامه خود را روی آن جیپ گذاشتم و علی رغم اصرار فرمانده آنها حاضر به ترک سربازان بی دفاعی که در آن جا حضور داشتند، نشده و جیپ به عقب برگشت. کم کم تانک های عراقی منطقه را دور زده تماما به محاصره دشمن درآمدیم.
با توجه به تمام شدن فشنگ ها، به دنبال راهی می گشتیم که بتوان به طریقی از آن موقعیت خارج شده و به عقب برگردیم، اما تمام مسیر ها بسته شده بود و راهی هم برای عقب نشینی وجود نداشت.
پس از این که در محاصره کامل قرار گرفتید چه اتفاقی برای شما و سربازانی که همراه شما بودند رخ داد؟
وقتی که دشمن را در نزدیکی خود یافتیم هر کدام سعی کردیم در جای مخفی شویم، من قبای خود را در چاله ای پنهان کرده و در گودالی که خار و خاشک روی آن را گرفته بود پنهان شدم.
در بالای سر ما هلی کوپتری در حال پرواز بود و نیروهای مستقر در مناطق را شناسایی کرده تا از سوی نیروهای دشمن به اسارت در آیند.
کم کم به من نزدیک می شدند تا این که هلی کوپتر بالای سر من قرار گرفت و محل اختفای من مشخص شد، پس از آن به همراه تعدادی از اسرا ما را در یک خط قرار دادند و سربازان عراقی اسلحه خود را به سمت ما نشانه رفته و آماده تیراندازی شدند. در آن هنگام قدری دستپاچه شدم، اما سریع به خود آمده و شهادتین را بر زبان خویش جاری کردم.
فرمانده سربازان عراقی وقتی صدای شهادتین ما را شنید، بلافاصله گفت «اشهد ان علیً ولی الله» و ادامه داد «قصد اعدم شما را نداریم»، سربازان اسلحه های خود را پایین آورده و ما را برای انتقال به خاک عراق به کنار نفربرها بردند.
نیروهی عراقی چگونه متوجه روحانی بون شما شدند و چه برخوردی داشتند؟
عراقی ها تا آن لحظه متوجه روحانی بودن من نشده بودند تا این که یکی از سربازان عراقی، قبای مرا در چاله پیدا کرد و به دنبال صاحب آن گشتند. همه اسرا انکار می کردند تا این که به من رسیدند، در میان اسرا تنها من با لباس شخصی و سفید بودم و همه لباس نظامی بر تن داشتند. پس از انکار من، کارت شناسایی ام را در قبا پیدا کردند، کارت عضویتم در ستاد نماز جمعه که عکس آن نیز با لباس روحانیت بود و مشخصاتم به طور کامل در آن ثبت شده بود.
پس از اینکه متوجه شدند شما روحانی هستید چه کار کردند؟
ظاهرا اسارت روحانیون برای آنها یک امتیاز محسوب می شد و از این قضیه بسیار خوشحال بودند؛ با توجه به حضور افراد مهمی در خط مقدم؛ همچون ائمه جمعه، مسئولان حکومتی و حتی مقام معظم رهبری، گمان می کردند من نیز فرد مهمی باشم و مرا بالای نفربر قرار داده و با نشان دادن به یکدیگر ابراز خرسندی می کردند.
پس از چند ساعت ما را در محلی در خاک عراق پیاده کردند، من که دستهایم از پشت بسته شده بود، متوجه شدم که نماز ظهر و عصر را نخوانده ام، از این رو با همان حال جهت اقامه نماز ایستادم.
یکی از سربازان عراقی وقتی اقدام مرا دید، دست هایم را باز کرد، وقتی دست هایم باز شد، تکلیف بر من ایجاد شد که وضو یا تیمم انجام دهم، از این رو از آن سرباز آب خواستم و وضو گرفته و ، خاک هایی که بر صورت و چشمانم نشسته بود را شستم و سایر اسرا نیز به جنب و جوش افتاده و همگی خود را برای نماز آماده کردند.
آیا فرماندهان عراقی از این کار ممانعت نکردند؟
قطعا چنین کاری مورد پسند آنها نیست، چرا که در چنین حالی که سختی های بسیاری دارد و سرنوشت انسان مشخص نیست، مشغول شدن به تکالیف الهی نشان از روحیه بالای رزمندگان دارد، از این رو از این اقدام ناراحت شده و دست های مرا محکم تر از قبل از پشت بستند و ما را سوار ماشین کرده و به منطقه ای نظامی در خاک عراق فرستادند.
وقتی از ماشین پیاده شدیم، عده ای دیگر از اسرای ایرانی در آن جا بودند؛ نیروهای عراقی فرماندهان و درجه داران نظامی ایران را به منطقه ای دیگر برده و مارا به حال خود رها کردند.
آیا میان شما به عنوان روحانی و اسرا ارتباط موثری برقرار شد؟
این سئوالی که مطرح کردید در آن لحظات بسیار ذهن مرا مشغول کرده بود؛ در میان اسرایی که همه در سن کم و حدود 18 تا 20 سال بودند، نظر برخی به من که در ان زمان بالای 40 سال داشتم، جلب شد و از سمت و فعالیتم در جبهه سئوال می پرسیدند.
در آن لحظات از ذهنم خطور کرد معرفی خود به عنوان روحانی می تواند خطرات جانی برای من داشته و سرنوشتی بدی را برای رقم بزند. از سوی دیگر به آن جوانان که نگاه می کردم با خود گفتم اینها مسلمان هستند و در این ایام اسارت می خواهند از وظایف شرعی و تکالیف خود اطلاع داشته باشند، از این رو احساس تکلیف در من ایجاد شد.
مسئله دیگری که آن لحظه از ذهنم عبور کرد ناتوانی انسان از حفظ جان خویش بود، این زندگی و مرگ به اراده خداست و تسلطی برآن نداریم و اگر زمانی قسمت بر آزادی ما تعلق گرفت و ما و این جوانان به میان خانواده خویش برگشتیم، اگر از آنان پرسیده شود آیا کسانی که شما را به جهاد می خواندند خود نیز اسیر شدند یانه قطعا جوابشان منفی خواهد بود و ضرر این مراتب بالاتر از آن است که بخواهم امنیت خود را در نظر بگیرم.
همه این افکار در زمان بسیار کوتاهی از ذهنم عبور کرد و سرانجام خود را معرفی کردم و آنها نیز از این اتفاق و حضور یک روحانی در میان خود بسیار خوشحال شدند.
چه مدت اسیر بودید و ایام اسارت شما چگونه رقم خورد؟
از سال 67 تا سال 69 در اسارت به سر می بردم، در این مدت ما جزء مفقودین به حساب آمده و خانواده های ما هیچ گونه خبری از ما نداشتند.
در اوایل اسارت اقدام به برپایی نماز جماعت کرده و حتی شعار می دادیم تا این که به مرور اقدامات امنیتی عراق افزایش یافت و اجتماع دو نفره نیز ممکن نبود. در اواخر دوران اسارت و پس از آن که نسیم آزادی وزید، از تسلط نیروهای عراقی بر ما کاسته شد و حتی به ایراد سخنرانی مشغول می شدم و سرانجام پس از دو سال دوری از وطن، در استقبال با شکوهی که مردم از همه اسرا داشتند، به شهر خود برگشتم.
پس از آزادی، فعالیت خود را چگونه ادامه دادید و الآن مشغول انجام چه کارهایی هستید؟
با توجه به این که عضو ستاد نماز جمعه بودم، فعالیتم را در آن ستاد ادامه داده و در جایگاه های مختلفی از جمله حوزه علمیه و مساجد مشغول به فعالیت شدم و اکنون نیز در کنار این فعالیت، امامت جماعت مسجد الغدیر اهواز را به عهده دارم.
با تشکر از این که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید
من هم سپاسگزارم. انشاء الله در عرصه اطلاع رسانی حوزه موفق باشید.
انتهای پیام
نظر شما