به گزارش خبرگزاری «حوزه» عالم ربانی و مجاهد موحد یار دیرین امام و رهبری، حجت الاسلام والمسلمین احمد منتظری، سحرگاه اول فروردین ۹۹ در منزل خود، بر اثر کهولت سن به دیار باقی شتافت، به همین مناسبت گفت و گوی خبرگزاری حوزه با این عالم ربانی بازنشر داده می شود:
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد منتظری قبل از انقلاب علاوه بر شور و هیجان مبارزاتی و تبعید به نقاط دوردست کشور، منشأ فعالیت های اثرگذار علمی و فرهنگی از جمله مرمت و بازسازی مدرسه علمیه رضویه قم و نیز تاسیس مساجد و حسینیه ها در شهرهای مختلف بوده بعد از انقلاب نیز با حضور در بیوت مراجع عظام تقلید و نیز کسوت امامت جمعه شهر قنوات مدرسه علمیه بقیة الله این شهر را تاسیس نمود که هم اکنون با پذیرش طلاب مستعد محفل علمی آن پررونق است، مسجد جامع اعظم بقیة الله شهر قنوات نیز از یادگارهای این روحانی فرهیخته و انقلابی است.
آنچه می خوانید بخشی از خاطرات تلخ و شیرین حجت الاسلام والمسلمین منتظری در دیدار با همکاران خبرگزاری «حوزه» است.
دو تا اتاق بود یکی کثیف تر از دیگری، خرابه ای به تمام معنا؛ همانطور که مجید گفته بود.
بنده خدا حاج آقا سجادی وقتی وضع ما را در آن کلبه خرابه دید، چقدر گریه کرد. آن وقت ها امام جماعت گرگان بود.
*هیچ کس به آخوند جماعت منزل اجاره نمی داد
هر چند در آن اوضاع و احوال جایی غیر از این دو اتاق خرابه نصیب مان نمی شد، یعنی مردم حاضر نبودند به آخوند جماعت خانه اجاره دهند. می گفتند هر روز یک بساط اعصاب خوردی برایمان درست می کند، یک روز سر بی حجاب به مدرسه رفتن دخترها، یک روز سر ساز و آواز تلویزیون و.... . این شد که مجید اینجا را برایمان جور کرد. با ماهی 100 تومان.
*جوانمردی خیاطی به نام مجید
مجید در مسجد من و پسرم را دیده بود. خیاط بود. حتی اگر حرف هم نمی زد، نور ایمان از صورتش می تابید. انگار با لباس هایی که می دوخت، تار و پود ایمانش هم سفت تر می شد.
همه به چشم من، آنجا بانی خیر بودند. قدم به قدم عامل خیر می شدند، حتی آن رئیس شهربانی بندر ترکمن که به سربازش دستور داد تا ما را به مسجد و مهمانخانه ببرد.
سرباز وسط راه گفت: آقا همین کوچه را ادامه بده تا می رسی به مسجد. ولی ...
کلاه از سرش برداشت و دستی به موهای تازه روییده اش کشید.
عباس پرسید: ولی چی؟
آقا مهمان خانه های اینجا کثیف و نجس اند. به درد شما نمی خورد.
لبخندی زدم. چه کسی می خواهد نور علاقه به روحانیت را در دل این مردم بُکشد. با اینکه وظیفه اش نبود و می توانست نگوید، ولی گفت.
ما هم رفتیم مسجد. عباس رفت نان و خربزه ای خرید و نشستیم گوشه حیاط مشغول خوردن شدیم، اذان شد. کلی صبر کردیم تا امام جماعت بیاید، ولی خبری نشد. مردم یکی یکی می آمدند و نمازشان را فرادای می خواندند و می رفتند.
نماز را که خواندیم، گوشه مسجد به تماشای مردم نشسته بودیم که مجید آمد؛ بعد از احوالپرسی پرسیدم این اطراف کجا می توانیم خانه بگیریم؟
*آخوند ضد آخوند!
نگاهی به من کرد و گفت: حاج آقا جان، اینجا نمی گذارند شما بمانید. با تعجب پرسیدم: چه کسی نمی گذارد؟
آخوند همین مسجد. می گوید، تنها آخوند این شهر فقط باید من باشم. چند نفر مثل شما آمدند ولی...
حرفش را نصفه گذاشتم و با لبخند گفتم:
اون آخوندهایی که تو می گویی به اختیار خودشان آمده اند، ولی ما را آورده اند! آن هم کسی که این آخوند شما قدرت حرف زدن با او را ندارد.
با تعجب پرسید:
کی؟
پوزخند زدم و گفتم: شاه!
گرفت که تبعید شده ام.
کمی فکر کرد و گفت: شما تا شب همین جا باشید؛ من و رفقایم ببینیم چه می توانیم بکنیم.
شب 10، 15 نفری جمع شده بودند، ولی باز نماز را فرادای خواندند. دیدم که آخوندشان باز نیامده، مشکل خودم برای اسکان را گفتم. وعده دادند تلاش خودشان را می کنند. رفتند و من و عباس نشستیم در صحن مسجد.
*تنها امیدمان خدا بود و خدا ...
در آن شهر غریب تنها نقطه امیدمان خدا بود. در سکوت نگاهمان به حوض وسط حیاط مسجد بود که مجید با اسد آقای خیاط آمد. از قضا او هم خیاط بود.
گفتند؛ ما کاسب ها بیرون شهر جلسه هفتگی قرائت قرآن و دعای فرج داریم. امشب هم ضیافت آبگوشت است. بیایید ببینیم چه می شود.
چقدر احترام مان کردند. قرآن خواندند و ایراداتشان را گرفتم. بعد از شام هم همراه اسد آقا رفتیم خانه شان. فردا صبح کلی با مجید برایمان دنبال خانه گشتند ، ولی هیچ کس حاضر نشده بود به یک آخوند خانه دهد. تا اینکه دو اتاق خرابه که پشت مغازه مجید در گرگان بود، به عنوان آخرین راه حل انتخاب شد، بعد از اجازه از رئیس شهربانی، «شاه پسند»، رفتیم آنجا.
*خستگی مفرط فرزندم
شب دوم رمضان بود. عباس از فرط خستگی خوابیده بود. پسر بینوایم، پاسوز من شده بود. فقط مرا تبعید کرده بودند، ولی او با کلی خواهش و التماس اجازه گرفته بود تا همراهم بیاید.
با تمام لجوج بودنش، عین جوانی خودم بود. نگاهش می کردم. هر بار که می خواست بغلتد «ببخشید پدری» می گفت و غلت می زد. لبخندی زدم. چقدر این ادب ش را دوست داشتم. احترام به پدر و مادر را حفظ می کرد. نگاهم به سیاهی دیوارها خیره شد. یاد دیوار دکان پدرم افتادم.
چقدر می خواست مرا پابند دکان کند، ولی پایم را در یک کفش کرده بودم که الا و بالله طلبگی.
*دوران پرماجرای طلبگی و اصرار پدر بر بازاری شدن
چند سالی که در مکتب، قرآن خواندم، از پدرم خواستم طلبه شوم. او هم موافقت کرد. اما می خواست طلبه ای باشم که در کسب و کار یاورش باشم. کلی هم روی پرداخت مال امام حساس بود.
می گفت؛ میخواهم جایگزین آن بازاری های قدیم شوی که شب ها بعد از تعطیلی بازار خدمت «شیخ ابوالقاسم کبیر قمی» می رفتند، قرآن می خواندند و کارهای تجارت شان را حل و فصل می کردند. حالا هیچ کدام از آنها نیستند و می خواهم مطمئن شوم لااقل یک نفر جایگزین آنها تربیت کرده ام.
من هم اوایل به حرف پدرم گوش دادم. بعد از تمام شدن کلاس درس، می رفتم دکان کنار دست پدر. ولی بعد دیدم این دو با هم جمع نمی شوند. پدر جدیت مرا که دید سعی کرد، نظر بزرگان را برایم بیاورد که طلبگی صرف، نان نمی شود.
یادش بخیر «ملاهاشم یزدی» از کسانی بود که پدر، حرف او را حجت گرفته بود. به پدر گفته بود، کاسب سالی یکبار اگر ضرر کند می گوید چه کنم؟ اما طلبه ای که به هدف معنوی اش نرسیده باشد، هر شب می گوید چه کنم؟ چه کنم؟
پدرم شاهد برای درست بودن حرفش زیاد پیدا کرده بود و من در این میان تنها مانده بودم تا فرشته نجاتم رسید.
از جلوی دکان مان که رد شد، دیدمش. پدر سرش به حساب و کتاب گرم بود. گفتم ااا پدر، «شیخ محمدرضا».
قبلا در مجلس عقدی که پدرم آیت الله گلپایگانی و او را دعوت کرده بود، دیده بودمش. بعد هم شد جزو اساتیدمان.
پدرم سریع دفتر و دستک را کنار گذاشت و او را به دکان آورد. بعد از احوالپرسی های همیشگی، به من اشاره کرد و گفت این احمد ما می خواهد طلبه شود. از هر کسی می پرسم می گویند طلبگی خوب نیست، محدودیت دارد، درآمدی هم ندارد.
چهره "آشیخ محمدرضا یزدی" در هم پیچید. عصایش را تکانی داد و گفت: «این حرف های مفت چیست که اینها می زنند؟ روزی را باید خدا بدهد. ما سه برادر بودیم آن دو تا می رفتنند در روستاها پیله وری و مکتب داری می کردند. و من آمدم و درس خواندم و موقعیتی پیدا کردم. هیچ شبی، سر گرسنه بر بالین نگذاشته ام. الحمدلله همیشه زندگی مان در حد متوسط بوده و خانه و زندگی و مسجد دارم. آن حرف ها بیخود است. اگر احمد علاقه دارد، بگذار برود طلبه شود».
این حرف شد جواز آزادی من. فردایش با 24 تومان رفتم عبا و قبا گرفته و رفتم خدمت «آیت الله صدر». آن ایام مریض احوال بود. وقتی دید برای ملبس شدن آمده ام، به سختی از جا برخاست و نشست. گفت: « پسرجان، این لباس تقوا می خواهد. اگر می توانی متقی باشی، بسم الله. اگر که نه، از حالا نیا. ناراحت هم نشو»
قول دادم. دعایی خواند و عمامه سرم گذاشت.
*درجه دار با مرام!
القصه! هر روز باید می رفتم شهربانی گرگان حاضری می زدم. امضا که زدم مسئول شهربانی آرام گفت: آقا، حسینیه ای ساخته ایم ولی درش بسته است. من ظهرها می روم آنجا نماز می خوانم. شما می آیی نماز جماعت بخوانیم؟. قبول کردم.
بیچاره ها از ترس آخوند محله شان، جرات نکرده بودند اسم مسجد روی محل عبادت شان بگذارند و گفته بودند حسینیه است. تا سه روز در آن حسینیه نماز جماعت دو نفری خواندیم. از روزهای بعد به تعدادمان اضافه شد. یکی از آنها می گفت از هفده سالگی به این شهر آمده ام، ولی حاضر نیستم پشت سر آن آخوند نماز بخوانم، بس که بد است.
*وقتی عکس شاه را پاره کرد!
«آقا ولی» مرد شجاع و باسوادی بود. وقتی آخوندشان نبود و کسی به رحمت خدا می رفت، او از روی کتاب، نماز میت می خواند. سر همین چیزها هم با آخوندشان حرفش شده بود. همراه بقیه در نماز جماعت من شرکت می کرد. گفتم اگر قرار است هر روز نماز جماعت بخوانیم، نیاز به حمایت شما دارم. کمی عقب تر از من بایستید که اگر مامور آمد بگوییم نماز فردی است.
«آقا ولی» چند روز بعد آمد و گفت: دیگه تقیه و پنهان کاری بس است. اصلا تو علی بن ابیطالب(ع) باش و من مالک. پرید بیرون مسجد و فریاد زد: ایها الناس بیایید مسجد صاحب الزمان (عج) نماز جماعت.
جمعیت بود که وارد مسجد می شد. «آقا ولی» کنارم با خوشحالی ایستاده بود و از حضور مردم ابراز خوشحالی می کرد.
نگاهی به عکس شاه که کنار منبر خودنمایی می کرد انداختم و گفتم: در رساله مرجع تقلیدت نوشته نماز خواندن در جایی که عکس هست کراهت دارد، درسته؟
جواب من را نداد و سریع پرید بالای منبر و عکس شاه را پاره کرد و دور ریخت.
ترکمن ها هر روز باشکوه تر از قبل در مسجد حضور پیدا می کردند. مسجد را با فرش های زیبا مفروش کردند. من هم برنامه احکام و دعاهای رمضان برایشان برگزار می کردم. تا سحر در مسجد می نشستند و بعد خوردن سحری می رفتند. همین حضور عظیم مردم، آخوند آنجا را ناراحت می کرد و مرتب شکایت مرا به سازمان امنیت و شهربانی می برد. آن ها هم مدام پیگیر بودند. می گفتم من که به ایشان بی احترامی نکرده ام. حمد و سوره ای که او می خواند من هم میخوانم، کار خاصی نمی کنم. شهربانی چی ها می گفتند: می دانیم ولی باید احترامش محفوظ باشد.
بندگان خدا رویشان نمی شد بگویند : طلبه شاه است، نه اسلام.
*به یاد شب های تاریک مدرسه رضویه
امشب چندمین شبی بود که هوا تاریک نشده، برق های شهر خاموش می شد. با همان چند شمعی که عباس خریده بود، اطرافمان را به زور می دیدیم. سیاهی در و دیوار اتاق، سیاهی اطرافمان را دو چندان می کرد. داشتم با نور کم رونق شمع به زور کتاب می خواندم که لامپ ها چند باری لحظه ای روشن و خاموش شدند.
امید داشتم برق بیاید و راحت مطالعه کنم. ذهنم رفت پیش شبهای بی برقی «مدرسه رضویه».
2 شنبه، 2 ساعت ، 3 شنبه، 3 ساعت. این که درست نیست. به هیچ کاری نمی رسیم. چشم هایمان ضعیف شده. راست می گفتند. وضعیت برق مدرسه و قطعی های مکرر آن، همه را کلافه کرده بود و من باید این مشکل را حل می کردم. اعتماد آیت الله گلپایگانی پشت سرم بود. از سر رفت و آمدی که به خانه ما داشتند و معرفی آقای «آل طه» باعث شد که مدیر مدرسه رضویه شوم.
قبل از شروع کار، خواستند که طرح و آیین نامه ای برای اداره مدرسه تهیه کنم. من هم طرحی نوشتم و با تایید ایشان و آیت الله میرزا مهدی بروجردی آن را بررسی و مواردی اضافه و کم کردند. آیین نامه را دادند دستم و من ماندم و یک مدرسه با کلی مشکل مالی.
آیت الله بروجردی که فوت کرد، مدرسه درآمدی نداشت. از چند دکانی که برای مدرسه بود، اجاره ای حاصل نمی شد.
یادم هست زمانی که طلبه مدرسه رضویه بودم، روزی یکی از همراهان آیت الله بروجردی آمد مدرسه تا جلوی محدودیت زمان مصرف برق را بگیرد که مانع شدیم. راهنمایی اش کردیم تا از خود آیت الله بروجردی بخواهد که هزینه مصرف برق مدرسه را قبول کند و شکر خدا انجام شد.
مدرسه آن موقع ها فقط 13 حجره داشت که ماهی نهایتا 17 یا 18 تومان خرج برق می شد. وقتی آیت الله بروجردی فوت کرد، 460 تومان از قبض برق مدرسه پرداخت نشده بود.
تابستان بود از طرف آیت الله گلپایگانی به مدیریت مدرسه منصوب شدم. وقتی آمدم به امور مدرسه رسیدگی کنم، دیدم طلبه ها پنکه روشن کرده اند. خوب حق هم داشتند، ولی از بدهی برق مدرسه بی خبر بودند.
به همه اطلاع دادم ما دیگر بانی برای تامین هزینه برق نداریم و باید عین سابق، خودمان پول برق را بدهیم.
عده ای که هم زمان با من طلبه شده بودند، این حرف ها برایشان سنگین بود. کمی بگو مگو کردیم و آخر سر شکایت مرا به نزد آیت الله گلپایگانی برده بودند، چقدر تایید ایشان به دلم نشست. وقتی شنیدم که گفته اند: من ایشان را از بچگی می شناسم و عدالت او را برای امام جماعت شدن تایید کرده ام. ولی اگر شما نمی خواهید، از او می میخواهم که کاری به امور مدرسه نداشته و خودتان مدرسه را اداره کنید.
بعد به من پیغام دادند دیگر در امور مدرسه دخالت نکن.
جوان بودم و چالاک قدم برمی داشتم که شنیدم : آشیخ احمد! برگشتم پشت سرم، استادم ملاهاشم یزدی بود. سریع دویدم طرفش. او هم عصا زنان چند قدمی به سویم آمد. بعد از احوالپرسی دستی روی شانه ام کشید و گفت؛ شما قهر کردی رفتی و ما چند تا پیرمرد در آن مدرسه درمانده شده ایم.
لبخندی زدم و گفتم خدا نکند، حالا مگر چه شده است؟
سری تکان داد و گفت شب ها نوری در حیاط مدرسه نیست و زمین مدرسه هم پر از چاله است. می ترسم بیفتیم و پایمان بشکند.
دلم سوخت. شاید نباید به این راحتی از مسئولیتی که داشتم شانه خالی می کردم. این شد که قبض های مدرسه را جمع کردم و خدمت آیت الله مرعشی بردم. به لطف خدا «ابوحسین» از بانیان امور خیریه آنجا بود به «حاج کمال رحمتی» که نماینده وی در بازار بود، زنگ زد و گفت: برق مدرسه رضویه از همین امروز باید وصل شود و تا من زنده ام، هزینه آن را می پردازم.
*برگردیم به گرگان!
سفارش کرده بودم، کتاب هایم را برایم از قم بیاورند. بماند که با چه تدابیر امنیتی به دستم رسید. عباس خواست در چیدنشان کمک کند. اجازه ندادم. دلم می خواست خودم این دلبرانه های ایام زیبای جوانی را کنار هم بچینم تا همچنان از من دل ببرند.
سیوطی و مغنی را که ورق می زدم، یاد «ملاهاشم یزدی» افتادم. اولین استادم در مدرسه رضویه. همان که پدر حرفش را برای طلبه شدن من حجت گرفته بود. «آمیرزا علی حکمی» هم خوب ادبیات درس می داد.
چند تا کتاب دیگر هم برایم فرستاده بودند که می توانست کمک کار این تنهایی و غربت شود. انتهای جعبه کتاب «لمعه» بود. تاج کتاب ها و درس هایم. خدا رحمت کند آیت الله ستوده و اعتمادی را که لغت به لغت این کتاب ها را با عشق در وجودمان ریختند و ما شدیم عاشق و لمعه شد معشوقه ای که هر روز جلوه ای از زیبایی خود را به ما نشان می داد.
*رژه اساتید در خاطرات ذهنم
چهره اساتیدم جلوی چشمانم رژه می رفت. آیت الله فکور، آیت الله سلطانی طباطبایی، آیت الله مجاهدی. مردانی که علم را با عمل در وجود شاگردان خود می ریختند.
آخرین کتاب داخل کارتن جلد شده بود. هر چه فکر کردم کدام کتابم است، یادم نیامد. بازش کردم، خنده ام گرفت: «رد بهائیت»، یادش بخیر چه برنامه ای سر این کتاب داشتم.
نه! کتابی که وارد کتابخانه شده، جایز نیست از آن خارج شود؟!
وقتی حاج شیخ غلامحسین شیرازی با اخلاق تندش چنین دستوری می داد یعنی باید عمل می شد. کمی تند بود ولی قلب مهربانی داشت.
اصلا آقای منطقه بود. آمده بود مدرسه پرس و جو که چطور قضیه برق مدرسه حل شده. همه گفته بودند شیخ احمد منتظری حل کرده. مرا به پیش خودش خواست و گفت شما به درد این مدرسه می خوری و می خواهم از امروز تولیت مدرسه را به عهده بگیری. من هم کار را شروع کردم.
مدتی که گذشت به فکر کتابخانه مدرسه افتادم. مدرسه علمیه بدون کتابخانه که نمی شد. به شیخ غلامحسین پیشنهاد دادم اینجا را هم مانند مدرسه فیضیه کنیم. طبقه پایین مَدرَس ، طبقه بالا کتابخانه.
با کمک آیت الله بروجردی کتابخانه را ساختیم. از هر کس چند کتابی قرض کردیم تا کتابخانه راه افتاد.
کتابی درباره رد بهائیت در کتابخانه داشتیم. از شیخ غلامحسین اجازه گرفتم تا برای تبلیغ اربعین که می روم کتاب را همراهم ببرم. با قاطعیت گفت: نه؛ حتی اگر خودت کتاب را به کتابخانه اهدا کرده باشی، حق بیرون بردن آن را از کتابخانه نداری.
این شد که رفتم همین کتاب را پیدا کردم و خریدم و با خودم تبلیغ بردم. شنیده بودم که بعد از رفتن من شخصا به کتابخانه رفته تا از وجود این کتاب در کتابخانه مطمئن شود.
رفته بودم منزل یکی از رفقا. قرار بود اوضاع و احوال آن روزهای سیاه که رژیم شاهنشاهی برای مردم رقم زده بود را بررسی کنیم که آمدند سراغم.
کامکار رئیس ساواک قم، حکم به دست، منتظرم بود. با جدیت گفت : آقای منتظری؟! شما 3 سال به «شاه پسند» گرگان تبعید می شوید.
پوزخندی زدم و گفتم به چه مناسبت؟
بدون هیچ حرفی برگه را به دستم داد. امضای هیچ رئیسی پای نامه نبود. در عوض هر چه معاون شهربانی بود آن را امضا کرده بودند.
گفتم نمی روم. ولی فایده ای نداشت، همان جا به اجبار سوار ماشین شدم و به تهران رفتم. حتی اجازه ندادند خانواده ام را مطلع کنم. با روحیه ای که از همسرم سراغ داشتم می دانستم الان چه آشوبی در دلش به پاست.
بعداً هم از برادرم شنیدم که آن شب تمام بیمارستان ها، غسالخانه ها و قبرستان ها را به دنبال من گشته اند. در محله قدیمی زندگی می کردیم و همین مسئله باعث انس و الفت بیشتر با همسایه ها شده بود و آنها هم با اهل منزل در این غیبت ناگهانی من غمگین و گریان بودند.
*دو رکعت نماز در تدابیر شدید امنیتی
از تهران به سمت «شاه پسند» به راه افتادیم. هر چه التماس کردم بگذارند با منزل تماس بگیرم، نگذاشتند. بیشتر از اینکه از من بترسند، از اینکه نیروهای بالا دست تر، در طول مسیر تعقیب شان کرده باشند؛ می ترسیدند.
اذان صبح که شد گفتم، میخواهم نماز بخوانم. ماشین در قهوه خانه ای نگه داشت. جای تمیزی بود. رفتم وضو گرفتم و ایستادم که نماز بخوانم. هر کس رد می شد، نماز خواندن من برایش صحنه ای جالبی بود. یک سرباز جلو و یکی پشت سرم ، هر دو اسلحه به دست! کمی گذشت برای خوردن صبحانه نگه داشتند.
حاج آقا بیا صبحانه بخور. با ناراحتی گفتم میل ندارم.
حاجی بد غلغی نکن. پیاده شو.
کارهای شما جوری است که انگار یک مقصر را می برید. من که خلافی نکردم. فرار هم نمی کنم. همین جا نشسته ام، شما بروید صبحانه تان را بخورید.
همه اضطراب وجودی ام به خاطر خانواده بود. وگرنه آن روزها آنقدر از تبعیدی ها و وضعیت شان حرف شنیده بودم که هر اتفاقی می افتاد، برایم عجیب نبود و تازگی نداشت.
بعد خوردن صبحانه شان، راه افتادیم و حوالی عصر به «شاه پسند» رسیدیم و مرا تحویل پاسگاه آنجا دادند.
بعد از رفتن مامورین، رئیس پاسگاه ابراز احترام کرد و از علاقه خودش به روحانیت گفت و اینکه تابه حال کسی را به این منطقه تبعید نکرده اند.
از سربازش خواست تا خادم مهدیه را به پاسگاه بیاورد، سه تایی که تنها شدیم، به خادم مهدیه گفت: این آقا به اینجا تبعید شده، ولی جز من و تو و خدا کسی نباید بفهمد. خدا خواسته تا برای شما روحانی بفرستد. ببرشان مهدیه و خیلی خوب از او پذیرایی کن.
تا از پاسگاه آمدیم بیرون، از خادم خواستم برویم مخابرات تا خانواده ام را از وضعیت باخبر کنم.
تماس گرفتم، برادرم از سختی زیادی که خانواده ام در بی خبری از من کشیده بودند حرف زد و قول داد که آنها را بیاورد «شاه پسند». ولی من که جایی نداشتم تا آنها بیایند. این شد که مانع آمدن شان شدم و تنهایی را به سختی کشیدن خانواده ترجیح دادم. ولی مدتی بعد پسرم عباس نزدم آمد.
*مهدیه ای که به برکت تبعید احداث شد
مهدیه ای که در آنجا مستقر بودم فقط استخوان بندی اصلی اش انجام شده بود و ظاهری نداشت. مردم مومنی داشت و باید کاری برایشان می کردم. شنیدم هیئت هایی که از قم به سوی مشهد می روند، در این شهر اتراق می کنند و چون شنیده بودند من به «شاه پسند» تبعید شده ام، سراغ مرا از مردم شهر می گرفتند.
از این فرصت استفاده کردم و با کمک جوانان، قبض هایی در مبالغ مختلف برای کمک به مهدیه تهیه کردیم. از محبت و لطف کاروان های قم استفاده کردم و ترغیب شان کردم این قبض ها را بخرند. چهل روزه کارهای ناتمام مهدیه انجام شد. فقط یک منبر کم داشت که سپردم از قم بیاورند.
*طلبه ای که قدمش خیر و منشاء آبادانی مدرسه شد
قدمش خیر بود. با اینکه موقع آمدنش همه چیز محدود بود، ولی با آمدن او رونق به کل مدرسه داد. مظلوم و سر به زیر کناری ایستاده بود. تمام زار و زندگی اش خلاصه شده بود در بقچه ای که از این دست به آن دست می کرد.
حالا چرا ناراحت می شوی؟ من که حرفی نزدم، واقعیت را گفتم. حقیقتا 13 حجره بیشتر نداریم که همه پر است. ان شالله سال بعد.
دوباره آه کشید و سر به زیر انداخت. مدیر نانوایی شاه خراسان بود. همه دوستش داشتند. آدم محترمی بود. دست پسرک را گرفت که برود. گفتم : حاجی، هنوز ناراحتی؟
به پسرک اشاره کرد که برود دم در بایستد. و بعد رو به من کرد و گفت: شیخ احمد، من بچه دار نمی شوم. این بچه یتیم از اهالی آبادی ماست. گفتم بیاورم اینجا درس طلبگی بخواند تا عوض بچه نداشته ام به اسلام خدمت کند. ولی خوب حالا تو حجره نمی دهی.
به پسر نگاهی کردم. دلم نمی آمد این مرد و آن بچه یتیم را رد کنم. از خدا خواستم راهی جلوی پایم بگذارد که ناگهان یادم آمد.
حاجی یک حجره داریم که مال خادم مدرسه است، ولی از بس آن جا هیزم سوزانده اند، در و دیوارش سیاه شده. می خواهی برود آنجا؟ باور کن تنها جای خالی است که داریم.
برق در چشم هایش درخشید و با عجله گفت: آره، چه فرقی می کند. سیاه یا سفید. می رود.
با کمک طلبه ها، اتاق را تمیز کردیم و پسرک مستقر شد. کارها که تمام شد و دل حاجی هم قرص شد گفتم: دعا کن تعداد حجره هایمان زیاد شود.
حاجی هم که از شادی کار خیرش در پوست نمی گنجید گفت: من هم کمک می کنم.
گفتم تو که مدیر نانوایی هستی، چگونه کمک می کنی؟ با همان شعف گفت: در تهران یک «حاج محمد» ی داریم که حتما کمک می کند.
می شناختمش. برای تبلیغ که تهران رفته بودم، چند باری با هم ملاقات داشتیم. لذا گفتم از طرف من بگو شیخ احمد منتظری از شما می خواهد کمک کنید.
در دلم مطمئن بودم کمک می کند و کار ساختن حجره ها پیش می رود. با همین اطمینان بود که پیش از رسیدن خبری از مدیر نانوایی، عازم کربلا شدم.
از کربلا که برگشتم گفتند آیت الله گلپایگانی با شما کار دارد. وقتی خدمت شان رسیدم. پاکتی از زیر پتوی که رویش نشسته بودند درآوردند و به من دادند؛ فرمودند: ظاهرا می خواهید حجره های مدرسه را زیاد کنید. این پول را مدیر نانوایی شاه خراسان آورده. پاکت را گرفتم؛ و گفتم بله انشاءلله!
درون پاکت هزار تومان است. با هزار تومان می خواهید مدرسه را گسترش دهید؟
با لبخند گفتم اول خدا، بعد شما و سایر مراجع ان شالله کمک می کنید. دستور دادند پانصد تومان از طرف ایشان داده شود.
کار را شروع کردیم. اول کار سخت بود. ولی به مدد پول های متبرکی که رسیده بود، خوب پیش رفت. در طول کار هم سه بانی پیدا شد. کم کم حجره ها را ساختیم. بعضی ها هم می آمدند و می خواستند بانی شوند؛ البته به شرط گرفتن اختیار مدرسه که من هم قبول نمی کردم.
سه نفر خیّر از تهران تصمیم گرفته بودند در قم به نام چهارده معصومه(ع) هر مدرسه ای که هست و نیاز به تعمیر دارد را مرمت کنند و اگر نیست، بسازند. «حاج اسدالله توسلی» آمد پیش ما و وقتی روند کند ساخت حجره ها را دید، برایمان بانی آورد تا کار ساخت تمام شد.
چه روز خوبی بود آن روز که کار تمام شد. کتاب "منتهی الامال" را آوردیم. تاریخ ساخت مدرسه از ابتدا که در این کتاب نوشته شده بود و نزول قدوم مبارک امام رضا(ع) را خواندیم. سپس آداب مقام را خواندند و مسئله استفاده از چاه آب و این شد که مدرسه رضویه تکمیل شد.
*بازهم گذر پوست به دباغ خانه افتاد!
داشتیم با دل خوش مدرسه را فرش می کردیم که گذر پوست ما به دباغ خانه بندر ترکمن افتاد و تبعید شدم.
آنجا نیز اوضاعی بود، مسجدی داشته بدون در و دیوار ، هیچ زمینه ای برای خواندن نماز نداشت ،هنگام اقامه نماز وسط حمد و سوره سگ ها پارس می کردند و ... مردم از ترس نجس شدن کفش هایشان، آنها را با هر چه گل بود می آوردند داخل مسجد.
شب، بعد از نماز رفتم پیش یکی از کاسب ها که بزرگتر بقیه بود. سرش گرم حساب و کتاب روزانه بود، رسیدم بالای سرش.
سلام علیکم
حاج آقا سلام علیکم. افتخار دادید. مغازه در اختیار شماست. چی تقدیم کنم؟
علیک سلام. سلامت باشید. حاجی امشب برای شکایت آمده ام. آخه این چه وضع مسجد است؟ کی به شما گفته مسجدی درست کنید بدون هیچ دیواری که حیوانات وارد شوند. حداقل با آجر تیغه ای جلویش می کشیدید.
اینها را که شنید رفت در مغازه را بست و آمد نشست کنارم.
حاج آقا جان، ببین؛ این جا دو تا خانقاه هست، ولی شیخ اینجا می گوید؛ الا و بالله باید مسجد یکی باشد.
مردمی که از مسجد دور بودند اول آمدند ذغال فروشی را اجاره کردند و محرم ها آنجا عزاداری کردند. اما بعد از مدتی دیدیم وضع آنجا ناجور است. این زمین را از راه آهن اجاره کردند. خوب چکار کنیم؟
*بنده خدا معلوم بود ته دلش غل و غشی نیست، فقط نمی دانست باید چه کند. این حال همه شان بود. قلبا دین را می خواستند، ولی عملا نمی دانستند باید چه کنند.
*گفتم؛ اگر من کاری انجام دهم همکاری می کنید؟
-شما امر کن حاج آقا جان.
*من برای شما یک حسینیه درست می کنم بیایید و آنجا عزاداری کنید. ناباوری از چشم هایش می بارید، ولی من طرح خودم را ریخته بودم.
*حسینیه پلاستیکی!
فردا با بچه ها دست به کار شدیم. پلاستیک های ضخیمی خریدیم و با کمک طناب یک حسینیه پلاستیکی ساختیم. حتی خواستیم که شیخ شهرشان بیاید آنجا نماز بخواند تا بعدا کارشکنی نکند.
رئیس شهربانی هم تمام ضوابط رعایت حریم شیخ را برایم گفته بود. اینکه مخفیانه نماز بخوانم، بدون سر و صدا و بی بلندگو. این شد که نماز جماعت خواندن مان، را به اتاق عقبی حسینیه منتقل کردیم.
ماه محرم، حسینیه پلاستیکی مان خیلی رونق گرفت. چقدر استقبال کننده داشت. هر کس که می آمد برای تجهیز حسینیه کمکی می کرد ساخت دیوار، خرید در، فرش و ... هم از کمک های مردمی تامین شد.
*مسجد زیبای امیرالمومنین(ع)
2 روز از محرم نگذشته بود، کار ساخت دیوار را شروع کردیم. امام حسین(ع) برکت داد و تا آخر محرم و صفر دیوارها تا سقف کامل شد. به سقف که رسیدیم، دیدم بانی نداریم. این شد که به برادرم در تهران نامه نوشتم. می دانستم امام خمینی(ره) به این زودی برای مسجد اجازه نمی دهد. شرط گذاشته بودند اهدایی نباشد و ساخت مسجد در آن محله ضرورت داشته باشد. شکر خدا این مسجد و حسینیه ما ، هر دو ویژگی را داشت. این شد که 6 هزار تومان از تهران برایمان رسید و سقف مسجد را بنا کردیم.
نامش هم زیبا شد: مسجد امیرالمومنین(ع).
نظر شما