جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۶ شوال ۱۴۴۵ | Apr 26, 2024

حوزه نیوز؛ وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. شب، شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟...

در سال 1341 در شهر بابل، فرزندی از خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود که نام او را «محمد زمان»نهادند؛ « محمد زمان ولی پور»

محمد زمان از همان اوان كودكي، دستانش به كار و زحمت آبديده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را به سر برد و راهي دبيرستان شد و موفق به اخذ مدرک ديپلم گشت. در كنكور تجربي شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد.

این زمان بود که دل و عقلش، سر ناسازگاری با هم گذاشتند؛ يكي به رفتن به دانشگاه تشويقش مي‌نمود و ديگري او را به سوی حوزه و نوكري امام عصر (عج) فرامی خواند.

شهید ولی پور در نهایت حوزه را برگزيد و مدال نوكري آن امام همام را بر گردن آويخت، نزد حضرت آيت الله ايازي (رحمه الله عليه) رفت و در مدرسه «رستم کلا» به تحصيل در مكتب ناب جعفري(ع) مشغول گشت.

این شهید والامقام در اندك زمانی نردبان ترقي را طي نمود و در علم و عمل به مدارج بالا رسيد به گونه‌اي كه آيت الله ايازي به آينده علمي وي بسيار اميد داشت و آينده‌اي پر فروغ را سرانجام وي خواند.

دو سالی پس از پیروزی انقلاب، شیپور جنگ تحمیلی که نواخته شد به جبهه رفت و در دشت عاشقی و ایثارگری جبهه این گونه بر جریده خاطرات نوشت که؛

«شهادت، زيباترين واژه دفترچه زندگاني زمين است. هر از چند گاهي، چند برگي از دفتر زمين، به نام بلند شهيد، رنگ خون مي‌گيرد و باز شرف و عزت زمينيان هابيل تبار در سرشك حسرت ملائك، راز پس پرده‌اي را مي گشايد. قلم بر آن است تا اين بار به روزهاي خاكي، افلاكي ديگري نظاره افكند و در چينشي از جنس نور، فانوسي رهگشا براي ما كشتي شكستگان درياي غفلت بسازد.»

و سرانجام، زندگاني خاكي شهيد محمد زمان ولي‌پور در 23/3/67 در عمليات «كربلاي 10» به پایانی نیکو یافت و او با اصابت تركشي به كمر در شلمچه، برای همیشه آسمانی شد.

*خاطره ای شنیدنی از دوست و داماد شهید؛

دوست صمیمی و داماد روحانی شهید، محمد زمان ولی پور تعریف می کند؛ فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت.

به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل ندارید...وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.

تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟

شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)؛ ایشان را در بغل گرفتم و لبخند زدم.».

*بخشی از وصیت نامه؛

«... آهاي انسان! بيا درگوشه اي از زمين خداوند، پاسي از شب را تفكر كن كه توي ضعيف و ذليل و بيچاره بي‌چيز چرا اين جا آمدي؟ اگر ماموريتي داشتي انجام ده و گرنه جواب «چرا» را بده.

يا عبيد الدنانير و الدراهم، اي بندگان دينار و درهم! اي كساني كه به سكه و كاغذهاي نقشه دار(اسكناس) و سنگ و گل و آجر و آهن پاره‌ها قانع شده و گره قلبي بسته‌ايد! گره‌اي ناگسستني جز با خداوند و دينش؛ بدانيد كه كاخ و خانه و اشيانه و ماشين و مال التجاره همه و همه را زلزله عظيم قيامت در قلب زمين فرو مي برد حتي توي قطره _انسان را؛ نمي‌دانم چي بگويم، ولي حقيقتا براي ما انسان‌ها ننگ و عار است كه با اين همه عظمتش و روح اللهي اش به خاك و سنگ و آهن و... سرگرم شود و مثل بچه ها با آنها بازي كند. آيا حيف نيست؟ خجالت نمي‌كشيم؟ مگر چه شده است كه اين همه همهمه و تاخت و تاز و بگير و ببند مي‌كنيم و حرص و جوش؟ چه خبر شده كه شب و نصف شب خواب و بيداري، ماشين حساب و قلم در دست داريم و هي حساب مي‌كنيم؟ راستي تو كه با شريك مالي خود در اطاقي مي نشيني و حساب مي كني آيا با نفس طاغي و خاطي خود كه شريك جاني تو است اين چنين محاسبه داري؟

اي جان برادر و خواهر: به ديگران ننگر كه چه مي كنند بخوان و برو در گوشه‌اي دور از هياهوي دنياداران، كمي تفكر كن كه (انشاءالله) تعالي پيروز هستيد، انشاءالله كه به قول آن شاعر عارف: عمر عزيزم شد تلف اندر پي آب و علف كاري نكردم بهر جان. استغفرالله العظيم»

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha