خبرگزاری حوزه - آذربایجان غربی، شیخ بلال را اولین بار در عروسی یکی از آشنایانم دیدم و از همان موقع هم رفیق شدیم.
حجتالاسلام بلال نقیلو، امام محله یکی از محلههای قدیمی شهر خوی است؛ «محلهی تخته پُل» مسجد پر شور و جمعیتی دارد. برنامههای دعا و توسلش پا برجاست.
همینطور بچه و نوجوان است که در مسجد وول می خورد.
خودش هم دست کمی از جمعیت مسجد ندارد. پر جنب و جوش و با انگیزه.
هفته پیش که زلزله ی خوی، ولوله به جان شهر انداخت، با خود می گفتم که خبری از بلال بگیرم.
زلزله خوی در مقایسه با زلزله ی کرمانشاه و بم تخریب آنچنانی نداشت.
ولی ترس و واهمه ای که ایجاد کرد مردم را از زیر سقف ها کشاند توی چادر ها.
پیر مردی که در محله معروف به دل و جرأت داشتن بود، می گفت «صدای مهیب زلزله به گونه ای بود که تکلّمم را از دست داده بودم. پناه بر خدا از زلزله ی قیامت که نه تنها قلب ها، تپنده و ترسان است».
«أَبصَارُهَا خَشِعَة» چشم های مردم خوی را نگاه بکنی اضطراب و ترس را عیان می بینی! چشم ها به دنبال یار و غمخوار اند... به دنبال کمک رسان.
بلالِ روایت ما کمک رسان و غمخوار مردم محل شده بود. رفتم سراغش...
عبا و قبا را کنار گذاشته بود و کاپشن سفید بادی تنش بود؛ سفیدی عمامه اش از دور به چشم می زد.
گونه ها و گوش هایش از سرما سرخ شده بود و ریش هایش خرمایی تر.
گوشی به دست در جمع چند نفره ی مرد و زن صحبت می کرد.
سلام و احوال پرسی کردیم و گفتیم بسم الله.
گفت چی بگم؟
گفتیم هر فعالیتی که کردی!
گفت: بیشتر کارها بر عهده ی همسرم است.
گفتیم از شرایط محله بگو:
گفت: فردای زلزله، آمایش اولیه و نیاز سنجی کردیم؛ بعضی از خانه ها بالای ۵۰ درصد تخریب و برخی غیر قابل سکونت! اما آن هایی که دیوارهایش تَرَک برداشته بود، ترس و نگرانی مردم را از مراجعه به خانه بیشتر می کرد.
عذرخواهم از بیان این مطلب که مردم چیزی نمی خوردند تا دستشویی نروند! از ترس پس لرزه ها و خدای نکرده مُردن در دستشویی...
با چند تا از گروه های جهادی شهرستان و استان تماس گرفتم. درخواست چادر و وسایل گرمایشی کردم.
سرما بیداد می کرد. شب و روز زلزله، برف می بارید. آن شب مردم در ماشین ها خوابیدند و نَدارها تا صبح بیرون از خانه بیدار بودند.
به هرحال فردایش کنار مسجد، در باغ پارسا زمینی را آماده کردیم. اسمش را گذاشتیم کمپ. نزدیک ۲۰۰ چادر
چادر های هلال احمر را برپا کردیم و هر خانواده را در آنها جا دادیم.
بعدا از اهالی محله پرسیدم خود شیخ کجا می مانَد؟ گفت خودش در یک چادر مردانه و خانواده اش در یک چادر زنانه با بقیه مردم. از بلال همین انتظار را داشتم. بخاطر کمبود امکانات از گرفتن چادر برای خودشان انصراف داده بود.
صحبت های شیخ بلال را ادامه می دهم:
وسایل مورد نیاز پشت سر هم میرسید. مسجد را انبار تدارکات کردیم و آشپزخانه اش را راه انداختیم. سیصد پرس غذا آماده در هر وعده. برای باقی چادر ها از دیگر آشپزخانه ها غذا می آید...
در پخش وسایل بین مردم مشکلاتی به وجود می آمد، نمی توانستیم همه شان را راضی نگه داریم.
مخصوصا در تحویل وسایل بهداشتی برای خانم ها. خانم ها حیا می کردند و مشکلشان را نمی توانستند بیان کنند؛ به همین دلیل همسرم را همراه کردم...
رفتیم سراغ خانمِ شیخ بلال...
فقط وسایل بهداشتی دم دستش نبود! داروها و قرص های مختلفی را هم در سبدهایی آماده داشت. شربت سیتریزین و کوریزان را در میان داروها دیدم.
خانم نقی لو مدتی متصدی داروخانه بود و شناخت خوبی نسبت به داروها داشت. دست دکتر جوانی را هم گرفته بود و آورده بود کمپ. ویزیت رایگان.
کلا خانم ها در اموری که به خانواده مربوط است کارایی فراتری دارند.
ما در یک محله ی سنتی حضور داشتیم. محله ای که هنوز هم تعداد فرزندان پدر و مادر ها بیشتر از ۳ تاست...
مدرسه ها تا اطلاع ثانوی تعطیل بودند. خانم نقی لو برای زمان دوری بچه ها از مدرسه برنامه داشت. برنامه ی بازی دست جمعی. کلاس نقاشی و جبران عقب افتادگی های درسی.
خدا خیرشان بدهد. دعای خود شیخ بلال را در حق خودشان می گویم. «الله بالالارین چوخاتسین؛ یعنی خدا تعداد فرزندانشان را زیاد کند».
شیخ بلال چندین سال بخاطر کرونا مراسم معنوی اعتکاف را از دست داده بود. امسال اما ثبت نام کرده بود.
قرار بود معتکف مسجدی شود؛ اما زلزله برنامه ها را به هم زد و او را معتکف مخروبه های شهر کرد...