پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۷
روضه ای از زبان عبای امیرالمومنین (ع)

مثل همیشه روی دوش امیرالمؤمنین قرار گرفتم. باهم به سمت مسجد حرکت کردیم، برای حس کردن چندین باره عبادت امام سر از پا نمی‌شناختم. آقا که راه افتاد انگار روی عرش بودم و پرواز می‌کردم.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از اراک، خانم فاطمه سادات موسوی از نویسندگان دوره نویسندگی قدم در متن ادبی خود نوشت:

خیلی پیر شده‌ام. آقا آنقدر وصله به من زده‌اند که دیگر جایی برای وصله نمانده است.

من شاهد تمام عبادت‌ها، از شب تا صبح گریه کردن‌ها، شاهد تمام دلاوری‌ها، نظاره‌گر بدر و خیبر و جمل و... ، گواه گریه‌های روی منبر مسجد و خیلی از چیزها بوده‌ام که دیگر مجال گفتنش نیست.

مثل همیشه روی دوش امیرالمؤمنین قرار گرفتم. باهم به سمت مسجد حرکت کردیم، برای حس کردن چندین باره عبادت امام سر از پا نمی‌شناختم. آقا که راه افتاد انگار روی عرش بودم و پرواز می‌کردم.

نماز مغرب و عشا را به امامت آقا امیرالمؤمنین خواندیم، وچه نمازی بود آن شب!!

همراه آقا حرکت کردم به سمت خانه دخترشان زینب کبری (س). آقا در زدند و وارد شدیم.زینب کبری به استقبالمان آمدند و چه لحظه ای بود .

پدر و دختر شروع کردند درد و دل کردن و از بی‌وفایی دنیا و دنیاییان گفتند.

«زینبم! عزیزدل پدر! امشب عجیب دلتنگ مادرت شده بودم، پیش تو آمدم چون بوی فاطمه‌ام را میدهی. کاش هر چه زودتر مادرت من را کنار خودش و رسول الله بخواند.» سفره شام که جمع شد من و آقا به سمت حیاط قدم برداشتیم. وقتی رسیدیم حضرت امیر نگاهی به آسمان دلگرفته کردند و یا فاطمه‌ای سوزناک از عمق قلبشان گفتند و سپس آیه استرجاع.

نیمه شب بود مثل همیشه در محراب نماز. همیشه نمازهایشان حس و حال قشنگی داشت. اما آن شب جنس زیبایی نمازشان فرق می‌کرد، آیه استرجاع از زبانشان نمی‌افتاد.

با هر ذکر و با هر آیه‌ای باهم گریه می‌کردیم. آن سحر حال امیر جور دیگری بود. انگار از اتفاقی خبر داشتند که من بی‌خبر بودم. نزدیک اذان صبح بود. سجاده را جمع کردیم و قصد مسجد. بلند شدیم و به سمت حیاط رفتیم. درو دیوار خانه هم می‌دانستند که اگر علی(ع) امشب به مسجد بروند دیگر برنمی‌گردد. انگار همه بلند فریاد می‌زند و گریه می‌کردند.

مرغابی‌ها همه جلوی پای حیدر نشستند و به صف شدند تا بلکه از رفتن منصرفشان کنند، آقا زمین نشستند و با نگاه با آنها صحبت کردند؛ شاید از دلتنگیشان نسبت به دختر رسول خدا گفتند. شاید هم از درد و رنج‌هایشان و آرزوی مرگ کردن‌های بالای منبر.

نمی‌دانم چه شد اما مرغابی ها کنار رفتند. به در رسیدیم، در لباس امام را گرفته بود و اصرار می‌کرد، دیگر به هق هق افتاده بود، اما امام دستی روی در کشیدند و لباس را جدا کردند. از در هم گذشتیم و در کوچه پس کوچه‌ها به سمت مسجد قدم برداشتیم.

دیگر می‌دانستم که این شب، آخرین شبی است که با هم قدم می‌زنیم و باهم گریه می‌کنیم و باهم بر سجاده‌ی عبادت می‌ایستیم. وارد مسجد شدیم.

اذان که تمام شد دستشان را بالا بردند والله اکبری از جان برآمده بر لبانشان جاری شد.حمد و سوره تمام شد، بازهم الله اکبر...الله اکبرهای آن صبح رنگی داشت که تا کنون چنین رنگی ندیده بودم، احساسی داشت که تا کنون حس نکرده بودم. رکوع...سجده اول... به پشت سر نگاهی کردم، یا زهرا(س) !این مرد دیگر کیست؟ شمشیر در دستانش چه می‌کند؟چرا به سمت امیرالمؤمنین می‌دود؟ نکند...

خواستم حضرت را باخبر کنم که ناگهان داغ داغ شدم. چشمانم را بستم تا خوابی بیش نباشد، اما نه... هر لحظه داغ‌تر می‌شدم و سرخ‌تر. نگاهی به زمین کردم. وا محمدا !! این وصی رسول خداست که چنین غرق به خون روی زمین افتاده؟ همسر زهرا(س) است؟ امیرالمؤمنین است؟ به خودم که آمدم دیگر روی دوش حیدر نبودم. غرق به خون افتاده بودم. با چشم به دنبال مولا گشتم، پیدایشان کردم. همه دور بستری جمع بودند: حسن(ع)،حسین(ع) ،زینب(س) ، عباس(ع)، محمد حنفیه و ...سعی کردم از بین جمعیت امیرالمؤمنین را ببینم، دیدم. دستمالی زرد روی پیشانی، صورتی که دست کمی از دستمال پیشانی نداشت، یا الله! و فرقی شکافته...دیگر نه چیزی دیدم و نه شنیدم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha