خبرگزاری حوزه - ارومیه/ بدون هیچ ترسی چند روز اول را در خانه ی یکی از آشناهایمان خوابیدیم. از بس که در دید و بازدید ها از وحشت زلزله ی اول شنیده بودیم، با خانمم قرار گذاشتیم زلزله که آمد؛ من، پسر ۶ ساله ام را و او هم دختر ۸ ماهه ام را نجات بدهیم. البته اگر تا فرار ما سقف بر سرمان آوار نشود.
همین الان هم از تصور ماندن خودم و بچه ها زیر آوار، دل آشوبم.
چند روز پیش که زلزله ی ۵.۶ ریشتری آمد؛ شب اش را تا سحر نخوابیده بودم. مدام با خودم می گفتم امشب دیگر می آید.
برای سحری کوکو تبریزی و دو لیوان چای با لیمو خوردم. شکمم حسابی سنگین شده بود. نماز صبح را خواندم. با اینکه خوابم می آمد، زور زدم که نخوابم.
این چند روز کتاب "موتور سوار چمران" را نصف کرده بودم. باز کردم که چند صفحه هم از کتاب بخوانم. به امید اینکه ذهنم کمی از زلزله فاصله بگیرد. اما از بخت بدم؛ صفحات جدید کتاب از وحشتِ زیرِ سقفِ سنگر خوابیدن می گفت. اینکه گلوله توپی، خمپاره ای ناغافل سقف را بر سر رزمنده ای آوار کند. راوی کتاب هم از ترسِ زیرِ سقف مردن، هراس به جانش افتاده بود.
پلک هام دیگر قوت نداشتند. دراز کشیده بودم و کتاب ۶۰۰ صفحه ای روی سینه ام بود. حوصله ی خواندن نداشتم. میخواندم که خوابم بِبَرد.
زمانی حواسم سر جا آمد که صدای لرزش پنجره ها و تپش قلبم را باهم می شنیدم. چنان صدای هولناکی می آمد که متوجه نبودم زهرا را زیر بغل چپم زده ام و دست عمار را گرفته ام و کشان کشان می بَرم سمت درِ هال.
زلزله، آن روی دیگرش را، به ما که مدتی از خوی دور بودیم نشانمان داد.
عمار می گفت دستم را ول کن که از جا کنده شد. تازه متوجه خانمم شدم. وسط کوچه پا برهنه با بقیه مردم به در و دیوار نگاه می کنیم.
این روز ها خیلی از زنان خویی، شب ها با مانتو و روسری می خوابند.
یک چادر اضافی هم روی بند لباس ها در حیاط، آویزان می کنند برای احتیاط.
مردها که دغدغه ی اینجور چیزها را ندارند، با شلوارک و رکابی و پیژامه بیرون آمده بودند.
زلزلهی اول صبحی خواب را از سرمان پرانده بود. آقای پیژامه پوشی آمد سمتم. گفت: 《حاج آقا می بینی وضع زندگی مونو؟ به ترکی گفت. با حسی از نگرانی از آینده: گورَسن نجور اولاجاخ؟! اِله بله قالاجاییخ؟!》 یاد نوشته ای با این کلمات، پشت یک ماشین پیکان افتادم. این جمله، مربوط به ابراز نگرانی ما خویی ها از آینده ی مبهم است.
از خوش آمد گویی زلزله در روزهای ابتدایی حضورمان در خوی، به خود آمدم.
کوچه های مملو از چادر و کانکس بیشتر به چشمم آمد.
به دنبال دیوارها و پنجره های ریخته میگشتم.
تَرَک های دیوار خانه ی پدر، نظرم را جلب کرده بود.
گچ های ریخته شده ی داخل اتاق ها؛ دیوارهای شکم درآورده به سمت کوچه؛
راه پله های نیمه تخریب شده؛
بوفه های ظروفِ هنوز تعمیر نشده؛
چارچوب درب های کج شده؛
نماهای ریخته شده؛
همه نشانه ی یک زلزله ی مهیب بود. زلزله ی ۸ بهمن ۱۴۰۱. یک ربع مانده به ساعت ده شب.
در صف نانوایی به کنایه جوان ۳۰ سال رد کرده ای ازم می پرسد: زلزله چطور بود حاج آقا!؟ میگویم: چی بگم. زلزله است دیگه.
جوان گفت: زلزله ی اول اینجا بودی؟
گفتم نه. بلافاصله گفت خدارو شکر کن اونو ندیدی. دروغ میگن که ۵.۹ ریشتر بوده.
گفتم چرا باید دروغ بگن؟!
انگار که عاقل به نادان نگاه کند، نگاهم کرد و گفت: خب معلومه؛ قانوناً زلزله، بالای ۶ ریشتر باشه، دولت باید همه ی خونه هارو بکوبه و از نو درست کنه. زلزله اول بالای ۷ ریشتر بود.
حرف بی خودی زده بود.
دستی به ریشم کشیدم و گفتم: 《همچین چیزی در قانون نداریم》
با گذشت دو ماه از زلزله هنوز شایعات روی زبان هاست.
پیرمردی میگفت حاج آقا این کار خدا نیست،"پارت" زده اند. بنده ی خدا نمی دانست پارت چیست. منظورش "هارپ" بود.
خانمی در تاکسی می گفت: دارن تیتانیوم استخراج می کنند. برا پُر کردن جیب خودشون مارو بدبخت کردن.
یکی دیگه میگفت سپاه، زیر زمین بمب اتم آزمایش می کنه، اثرات بمب هستش.
نظر بعضی ها هم بر استخراج طلا بود.
منصفانه ترین نگاه؛ نشست زمین بر اثر حفر چاه های آب بود که اینجا به "موتور آب" معروف اند.
کم تر کسی را دیدم که از بلای الهی بودن زلزله، حرف بزند. "بلا" را موضوع قرار دادم برای منبرهایم.
با این حدیث شروع کردم:
إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ...
حدیث از امیر المومنین بود.
و با آیه ۳۴ سوره قمر راه نجات را نشان دادم.
راه نجات وقت سَحَر بود.
إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ حَاصِبًا إِلَّا آلَ لُوطٍ ۖ نَجَّیْنَاهُمْ بِسَحَرٍ
۳۰ شب منبر با چاشنی زلزله.
میان صحبت هایم می دیدم لوستر لاجوردی رنگ وسط سقف مسجد تکان می خورَد. گاهی اوقات میخواستم پا به فرار بگذارم اما نگاه مردم میخ کوبِ پله های منبر ام می کرد...
برنامه ی زلزله نگار در همه ی گوشی ها نصب است. بعد هر زلزله گوشی ها را چک می کنند؛ که دیدید گفتم ۳ تا بود یا ۲ تا ۴ تا...
فکر و ذکر مردم شهرِ من؛ خوی، شده زلزله.
پیشگویی ها امان از مردم بریده
می گویند ۱۰ اردیبهشت، ۸ ریشتری می آید.
مردم این حرف ها را جدی می گیرند. باور می کنند. مردم ناراحت اند. نگران اند. می ترسند.
و من که آخرین روزهای سفر تبلیغی ام را میگذرانم، خوشحالم. دیگر به تیرآهن بالای سرم آنقدر زل نمی زنم که خوابم ببرد. جای بچه ها را هر شب عوض نمی کنم که نکند آهن پاره ای بیفتد روی شان. بعضی شب ها میز جلو مبلی ها را بالای سر بچه ها میگذاشتم و صبح از این دیوانگی ام، کلافه می شدم.
خوشحالم که داریم از این شهر می رویم.
و ناراحتم از اینکه پدر و مادرم، خانواده ام. دوستانم باید تا مدتی به این طور زندگی کردن عادت کنند.
ای کاش دیگر آن شب ۸ بهمن تکرار نشود.
علی قاسم لو
انتهای پیام/
نظر شما