دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ |۲۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 25, 2024
کد خبر: 1100304
۳ مرداد ۱۴۰۲ - ۲۲:۴۹
عزاداری شب هفتم محرم در هیئت یادگاران امام(ره) فرزندان شاهد اصفهان

حوزه/ "کآشوب " کتابی است مشتمل بر ۲۳ روایت از روضه‌هایی که با آن ها زندگی کرده و می‌کنیم که به علت تعدد چاپ قابل توجه، قلم راویان و نویسندگان آن در جذب مخاطب عام و خاص با توفیق همراه بوده است.

به گزارش خبرگزاری حوزه، این اثر به همت نفیسه مرشدزاده از روزنامه نگاران مطرح کشورمان تدوین و گردآوری شده و شاخصه مهم آن نیز همین است که دربردارنده روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت جامعه با شهادت مظلومانه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و اصحاب باوفایش می باشد.

نکته قابل توجه در این کتاب هم آن که گرچه نوع مواجه‌ی افراد با محرم و واقعه‌ی عظیم عاشورا با دیگری متفاوت بوده، اما بحث مشترک در بین همه‌ی افراد ناظر به عشق و علاقه‌ی قلبی به سیدالشهدا(ع) است و این که کشتی نجاتی چون امام حسین(ع) هر کسی را به طریقی جذب و گرفتار این دستگاه انسان ساز نموده است.

در یکی از روایت های کتاب با عنوان"بر فراز تپه" به قلم "علی غبیشاوی" می خوانیم؛

"شانزده یا هفده ساله بودم. سه ماه تابستان و تعطیلات سال نو که در قم کاری نداشتیم، می‌رفتیم خوزستان، روستای پدری، پیش حاج‌بابا. اولین بار بود که محرم افتاده بود میان تعطیلات. اولین بار بود که محرم قم نبودیم.

آن روز وقتی داشتم اتصالی سیمِ باندهای حیاط را پیدا می‌کردم و وصله می‌زدم، وقتی داشتم میخ درآمده‌ی پایه‌ی عقبی منبر را با چکش سر جایش برمی‌گرداندم، وقتی بالای نردبان داشتم تار عنکبوت‌های گوشه و کنار حسینیه را می‌گرفتم، فکر می‌کردم که چطور باید با این ماه جایی غیر از قم روبه‌رو شوم. نامأنوس بود. به عزاداری عربی عادت نداشتم.

دلهره داشتم و دلهره‌ام بعد از شروع دهه‌ی اول محرم بیشتر هم شد. آن‌قدر که سه چهار روز قبل از عاشورا برگشتم قم. زندگی طولانی‌مدت دور از خوزستان و کم و کمتر شدن حضورم در جمع عرب‌زبان‌های شهر و منحصر شدن صحبت‌های عربی خانواده به گفت‌وگوی‌های روزمره دایره‌ی لغات عربی‌ام را محدود کرده بود. برای همین نه از ساختار زبان کم و بیش پیچیده و نیمچه فاخر سخنران حسینیه‌ی حاج‌بابا سر در می‌آوردم و نه از معنای کلماتِ ترجیع‌بندها و ابوذیه‌های آخر مصیبت‌خوانی‌اش. سخت بود وقتی همه‌ی حاضران توی حسینیه دست بر پهنای صورت یا سر در گریبان اشک می‌ریختند و ناله می‌کردند، مثل توریستی در شهری غریب، آن وسط بنشینی و زل بزنی به آدم‌هایی که دلیل تأثرشان را درست و دقیق نمی‌فهمی..."

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha