به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از اردبیل، محمد رحیم فتحی فرزند رحیم سال ۱۳۴۳ در روستای ساقصلو از توابع شهرستان نمین به دنیا آمد، بین سالهای ۱۳۵۳ و ۱۳۵۵ دوران راهنمایی را با نمرات عالی طی کرد، در دوران دبیرستان در انجمن اسلامی فعالیت داشت، سال ۱۳۶۱ در دبیرستان جهان علوم دیپلم گرفت.
همان سال به جبهه رفت و با تنی مجروح برگشت، قبل از اینکه کنکور بدهد سال ۱۳۶۱ به مدرسه ولی عصر (عج) تبریز قدم گذاشت، شش بار به جبهه رفت و پنج سال در حوزه درس خواند، محمد رحیم فتحی بالاخره بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر انفجار گلوله توپ و اصابت ترکش به شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت فاطمه اردبیل به خاک سپرده شد.
خاطرات:
مبارزه
امین فتحی برادر شهید گفت؛دیر وقت با سر و وضع آشفته و سر و صورتی کبود به خانه آمد، طبق معمول حرفی نزد، فردا پس فردا متوجه شدیم با چند نفر از گروهک منافقین که اعلامیه پخش می کردهاند در گیر شده، زده و خورده.
مدرسه ولی عصر (عج)
وی افزود:سی و یکم مرداد ۱۳۶۱ به جبهه رفت اواسط مهر زخمی برگشت و مدتی در خانه بستری شد، دوستانش میگفتند در عملیات مسلم بن عقیل زخمی شده، چند باری با هم رفتیم زخمهایش را در بهداری پانسمان کردند، زخمش که خوب شد گفت برای طلبگی به تبریز میرود، به خاطر هوش بالایش انتظار داشتیم به دانشگاه برود ولی با مدرک دیپلم در مدرسه عالی علوم دینی ولی عصر (عج) تبریز اسم نوشت.
قنوت آسمانی
برادر شهید گفت؛مهر ماه ۱۳۶۴ من هم راهی مدرسه ولی عصر (عج) شدم، در دوران طلبگیام دیدم محمد رحیم قسمتی از کارهای مدرسه و مدیریت داخلی را به عهده دارد. بارها در تاریک روشنای صبح به صدای زمزمه هایش از خواب بیدار شدم. در قنوت از زمین کنده میشد و نجواهایش هنوز هم در گوشم است!
بارها شنیدم با زاری و گریه میگوید: اللهم ارزقنا توفیق الشهاده.
زیارت
امین فتحی گفت:آخرین بار با رضا بیرامی از میانه به جبهه رفته بود آن روز رضا به خانه ما زنگ زده و گفته بود با محمد رحیم میخواهیم به زیارت کربلا برویم. پدرم در آن لحظه فقط کلمه زیارت را شنیده بوده و فکر می کرده به مشهد می روند.
پیکر برادر
برادر شهید افزود:عصر بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵، غلامرضا اسم حسینی از بچه های ارومیه از همرزم های محمدرحیم در مدرسه ولی عصر (عج) چیزهایی در مورد شهادت گفت حدس زدم چه اتفاقی افتاده پسر عمه ام محبوب تصدیقی از بنیاد شهید اردبیل که زنگ زد خودم را به اردبیل رساندم آن روز به خانواده خبر ندادم. یکی دو روز دیگر که جنازه اش را به اردبیل انتقال دادند، همه فهمیدند. تنها هم نبود و در کنار بیست نفر شهید آورده بودند در بهشت فاطمه موقع دفن دیدم تعلل میکنند چه کسی وارد قبر شود با اینکه در مرگهای عادی اقربا چنین کاری نمی کنند ولی چون شهید بود به خودم جرأت دادم و داخل قبر رفتم. پیکرش را کهدر دستهایم گرفتم ناخودآگاه گفتم الهی این قربانی را از ما قبول کن از دوستانش شنیدم ظهر بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵ توی سنگر به حالت نشسته نماز می خوانده که ترکشی به سرش خورده و شهید شده است.
نوا
امین فتحی گفت:از موقع شهادت به خوابم نیامده بود یکبار صدایش را که از خواب آشکارتر بود شنیدم در زندگی دنیا به اندازه لحظه ایی که از خدا غافلیم باید حساب پس بدهیم.
لحظاتی هم که به یاد خداییم برای ما حیات و زندگی حساب می شود.
تمام آن روز را متأثر بودم!
رأفت و صمیمیت
حجتالاسلام حمید واحدی زاده دوست شهید گفت:دوم دبیرستان را می خواندم و بهمن ماه ۱۳۶۱ که رفتم عملیات والفجر مقدماتی و برگشتم هوای طلبگی به سرم زد معنویت جبهه خاص بود و برای همین مدرسه عادی را رها کردم و سال ۱۳۶۲ با دو نفر از دوستان تصمیم گرفتیم به مدرسه ولی عصر تبریز برویم. آنجا محمد رحیم فتحی را دیدم. دورادور می شناختمش و می دانستم یک سال قبل درسش را شروع کرده است. چند وقتی در حجره اش ماندیم و بعد از تقسیم به حجره خودمان رفتیم از خصوصیات بارزش رأفت و صمیمیت او بود کتابهای اخلاقی دستغیب را به بحث میگذاشت. همه میخواندیم و در موردش ساعت ها بحث میکردیم در صرف و نحو هم به ما کمک می کرد.
سه طلبه ملبس
دوست شهیدگفت:با محمد رحیم و رضا بیرامی سه نفری با هم پارچه خریدیم و بردیم برایمان لباس دوختند. هر سه با هم ملبس شدیم همان روز هم برای عروسی ام به خانه ما آمدیم.
سه نفری چند عکس با هم انداختیم.
از سال ۱۳۶۴ رفتم قم و ارتباطم با محمدرحیم کم شد.
تماشایی بود نمازش
سید ناصر اسحاقی دوست شهید نقل می کند:محمد رحیم به جایی رسیده بود که مراقب حرف زدنش بود. حرف نمی زد تا خدای نکرده شائبه ای در کلامش باشد اگر چیزی نمی پرسیدی لب از هم باز نمی کرد. به نماز که می ایستادبیشتر بچه ها در جایی نشسته و محوش میشدند. تماشایی بود.یکی از بچه ها می گفت موقع نماز محمد رحیم دست و دلم می لرزد و می گویم الآن خدا هر دوی ما را می بیند و میگوید او هم نماز میخواند و من هم نماز می خوانم.
با دیدنش آیه های قرآن و خداوند یادمان می افتاد!
باصفا و آرام
حجتالاسلام مسعود رجب نژاد دوست شهید گفت:می خواستم به جبهه بروم و سری هم به مدرسه ولی عصر (عج) زدم. محمد رحیم با رویی بشاش بغلم کرد و مرا به اتاقشان برد مهربان باصفا و آرام بود. از قبل می دانست نمیخواهم روحانی شوم و برای همین دلایلی زیادی برایم آورد و آن قدر گرم صحبت شدیم که دیدم هوا تاریک شده و نصف شب هم نزدیک است. با حرفهایش قانع شدم صبح مرا به راه آهن برد خیلی ناراحت بود از اینکه در این عملیات نمی توانست شرکت کند. بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵ سبزی فروش روبروی مدرسه کجوری یکی را فرستاد و گفت: تلفن دارید.صابر اکبری جدی رفت و وقتی برگشت با خوشحالی گفت: نوعی اقدم ندا داد. بی هیچ حرفی آماده شدیم تا رسیدیم شلمچه پلاک دادند. از شروع مرحله اول عملیات کربلای ۵ چند روزی گذشته بود و شنیدیم محمد رحیم فتحی هم همان روز شهید شده یکی از بچه ها محلی را به ما نشان داد و گفت: اینجا محمدرحیم سر نماز ظهر بود که ترکش به سرش خورد. فاتحه ای برایش خواندیم. لباس بسیجی پوشیدیم سوار قایق شدیم و رفتیم برای ادامه عملیات.
نشانه
جواد صبور دوست شهید گفت:طلاب جوانی که سادات بودند با عمامه مشکی و بقیه هم با عمامه سفید در عملیات ها شرکت می کردند. قبل از عملیات بچه ها عمامه آنها را گلی می کردند تا در سیاهی شب استتار شود. عراقی ها معمولاً عمامه ها را نشانه می گرفتند. شنیده ام عمامه محمدرحیم فتحی را نشانه گرفته اند و سر و قسمتی از شانه و بازویش را ترکش برده است.
گرچه قبل از عملیات بچه ها به آنها اصرار میکردند عمامه خود را بردارند ولی بیشتر آنها می گفتند: عمامه نشانه حضرت امام صادق است!
انتهای خبر/