جمعه ۱ تیر ۱۴۰۳ |۱۴ ذیحجهٔ ۱۴۴۵ | Jun 21, 2024
کد خبر: 1133501
۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۹
انتخابات

حوزه/ مادرم تازه عمل کرده‌ بود و قدرت چندانی در پاهایش نداشت و حسب حرف همیشگی که ما مدیون شهدا هستیم، آن‌ها جان دادند، ما نباید یک رای را دریغ کنیم، خودش را به هر سختی به صندوق رأی رسانده‌ بود. حال مادرم درسی بود برای من که هنوز به سن رأی دادن نرسیده‌ بودم. شب شناسنامه‌ام را برداشتم ...

خبرگزاری حوزه | اول صبحی مادرم لنگ لنگان چادر سر کرد و به هر سختی بود خودش را به سر کوچه رساند. هنوز مسجد شلوغ نشده‌ بود، مردم خیال‌شان راحت بود که زمان انتخابات، چند باری تمدید می‌شود. وقتی سرباز جلوی در مسجد حال و روز مادرم را دید یک صندلی جفت و جور کرد که بفرمایید این‌جا بنشینید. چرا خودتان آمدید؟ می‌گفتید صندوق سیار برایتان می‌فرستادیم.

مادرم تازه عمل کرده‌ بود و قدرت چندانی در پاهایش نداشت و حسب حرف همیشگی که ما مدیون شهدا هستیم، آن‌ها جان دادند، ما نباید یک رای را دریغ کنیم، خودش را به هر سختی به صندوق رأی رسانده‌ بود.

حال مادرم درسی بود برای من که هنوز به سن رأی دادن نرسیده‌ بودم. شب شناسنامه‌ام را برداشتم و رفتم مسجد. بعد از نماز، صف خیلی طولانی تشکیل شد برای رأی دادن. من هم رفتم داخل صف، کلی "وجعلنا" خواندم و کلی مرام به خرج دادم برای زن‌هایی که بعد از من توی صف بودند که بفرمایید شما عجله دارید و این حرف‌ها. می‌دانستم جای من در این صف نیست. چندباری چک کرده‌ بودم که سن من شامل رأی گیری امسال نمی‌شود. با این وجود دلم خوش شده‌ بود به این شلوغی و خطای انسانی و فردایی که جلوی دوستانم پز بدهم.

"و جعلنا" هنوز بر لب بود تا مأمور، شناسنامه من را گرفت، اسم و مشخصات را نوشت توی برگه رأی گیری و برگه را داد به همکارش. از آسمان به زمین آمدم. گفتم که کار تمام شده و نفهمید که به سن قانونی نرسیده‌ام؛ در همین وقت بود که آقای پشت صندوق، عکس شناسنامه را بالا زد و تاریخ تولد را دید. تا قبلش تاریخ تولد، پشت عکس خودش را قایم کرده‌ بود. گفت: دخترم شما نمی‌تونی رأی بدی. از آسمان پرت شدم روی زمین مسجد مهدیه.

- آقا! آقا تو که مشخصات رو نوشتی...

- نه! دخترم نمی‌شه.

من که برای ضروریاتم در خانه حتی خواهش نمی‌کردم، ولی آن لحظه داشتم از خودم بیشتر مایه می‌گذاشتم و کار داشت به التماس می‌کشید.

- آقا دیگه برگه حروم شده بذارید رأی بدم؟

تمام اصرارها پتک شد و بر سرم آوار شد.

با گریه به خانه برگشتم.

اولین بار که رأی دادم، از سنم مطمئن بودم ولی از انتخابم نه. نمی‌دانستم که چه کسی استحقاق این رأی را دارد. یک برگه من انگار مسئولیتی عظیم بود که حالا بر گردنم افتاده، پس باید احساس مسئولیت می‌کردم.

▫️▫️▫️▫️▫️

حال دوران نوجوانی ما پر بود از این فضا.

حال و روز امروز بچه‌های ما چگونه است؟

آن‌ها این‌قدر ذوق و شوق مشارکت دارند؟ فاصله نسلی ما دارد کم‌کم زیاد می‌شود. انگار یک سوراخی بزرگ افتاده بین ما و نسل جدید. سوراخی که شاید خودمان آن را نکنده‌باشیم ولی ایستادیم و حفر این سوراخ را دیدیم و حرف نزدیم.

حال و روز رأی اولی‌های ما چطور است؟ اصلا احساس می‌کنند که دارند به مرحله‌ای می‌رسند که اثر گذارند حتی به اندازه یک برگه رأی؟

اصلا حواس‌مان به این نسل هست؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم باید این همه سرمایه و تمدن و اقتدار و هر چیز دیگر را برای آنان بگذاریم و برویم.

آن‌ها می‌مانند و هویتی که در وجودشان تزریق نکرده‌ایم. مثل واکسنی که باید به موقع تزریق شود و اگر دیر شد دیگر دیر شده...

واکسن فلج اطفال را جدی گرفتیم ولی حواس‌مان به واکس فلج عقاید و ملیت و هویت نبود که اگر به موقع تزریق شود کارساز است و اگر نه! آب در هاون کوفتن.

ساز و برگ آینده‌ی آمدنی ایران با فرزندانی‌است که اکنون باید بال و پر بگیرند و رشد کنند و خودشان را موثر بدانند در هرچه که در جغرافیای ایران‌مان رخ می‌دهد.

نسلی که هم اکنون برای یک رأی رسمیت نیابد، در آینده ایران سهم کمی دارد.

شاید فصل رویش‌ها رسیده‌ باشد. فصل پروراندن نهال‌های نازک ولی مثمر این مرزو بوم، هرکس به اندازه خودش، حتی شاید بیشتر از اندازه‌اش، تا جبران مافات شود. باید برای حفظ و صیانت این نهال‌ها کوشید و آنان را هرچه بیشتر با داشته‌هایشان آشنا کرد و سهم مهم آنان در اثر بخشی جامعه را بیشتر گوشزد کرد.

این تذکار گاهی با قلم است، گاهی با خرج محبت است، گاهی با خرج خود است، گاهی با خرج هزینه مادی‌ست و برای مسئولان این گاهی‌ها پررنگ‌تر می‌شود. برای آنان این گاهی‌ها، حتما می‌شود، حتما باید کاری کنند برای امکانات و اختیاراتی که در دست دارند.

باید در صداوسیما و مدارس و مساجد و مؤسسات آموزشی، فضای مجازی و هر جایی که پاخور نسل جدید است، شاهد این طرز نگاه باشیم.

ایرانِ آینده به جوانانی نیاز دارد که دل و روحش متعلق به این مرزوبوم باشد، تعلقی ارزشمند.

آزادی بیان و عقیده نیز به کار می‌آید و هرکس نظر خود را در برگه رأی می‌نویسد. این آزادی و این تعلق در هم آمیخته می‌شود و دل بند این خاک می‌شود.

خاکی که برای سرافرازی‌اش، جان‌های عزیزی فدا شدند.

فاطمه میری‌ طایفه‌فرد

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha