اشاره؛
یکی از برنامه های رسانه رسمی حوزه، گپ و گفت صمیمی با اساتید حوزه است که در این راستا به سراغ یکی از اساتید گلستانی حوزه علمیه قم رسیدیم تا از نزدیک با این شخصیت علمی گفت و گویی داشته باشیم.
وی متولد سال ۱۳۳۰ هجری شمسی است و از ۱۵ سالگی وارد حوزه سردار (رضویه) گرگان شد و پس از یکسال راهی مشهدالرضا (علیه السلام) برای ادامه تحصیل گشت و در سال ۱۳۵۷ عازم شهر مقدس قم شد و از محضر اعاظمی چون مرحوم آیت الله سید محمدرضا موسوی گلپایگانی و مرحوم آیت الله میرزا کاظم تبریزی و مرحوم آیت الله میرزا جواد تبریزی و آیت الله شیخ حسین وحید خراسانی و مرحوم آیت الله سید محمد حسینی روحانی کسب فیض نمود.
مصاحبه ای که ملاحظه می فرمایید، ماحصل گپ و گفت ما با استاد سید میرتقی حسینی گرگانی است که تقدیم نگاه شما خواهد شد:
* بسم الله الرحمن الرحیم - ضمن تشکر از جنابعالی، کمی از دوران کودکی و پدر و مادر خود برای ما بفرمایید تا انشاءالله برای سؤالات بعدی در خدمت شما باشیم.
- استاد حسینی گرگانی: بسم الله الرحمن الرحیم - بنده هم به نوبهی خود از شما، همکارانتان و از خبرگزاری حوزه تقدیر و تشکر میکنم.
نام بنده میرتقی است و نام پدربزرگ مرحومم را بر روی بنده گذاشتند.
در روستای اصفهانکلاته، در ۱۰ کیلومتری شرق گرگان به دنیا آمدم. پدر بنده علاوه بر اینکه کشاورز بود، دامدار نیز بود و دامهایی که به نوعی نسل اندر نسل از پدربزرگشان وجود داشت، به ایشان رسیده بود و تا اواخر عمرش هم مقید بود و میگفت: من باید این را نگه دارم، چون یادگار اجداد من است.
پدر و مادر بنده - خدا رحمتشان کند - هر دو اهل ایمان و تدین بودند و خانوادهی ما از خانوادهی سادات و جاافتادهای بودند و پدربزرگ پدرم مورد احترام شدید مردم و حوالی و حتی در مناطق ترکمنصحرا بودند.
روستای ما در زمان کودکی، مدرسهی ابتدایی نداشت و ما دوران دبستان خود را در مدرسه ای در روستای آهنگرمحله گذراندیم و تا کلاس پنجم ابتدایی در آنجا بودیم.
برای کلاس ششم به روستای سرخنکلاته که الان تبدیل به شهر شده، میرفتیم.
فاصلهی روستای ما با سرخنکلاته زیاد بود و ظاهرا بچه های قریب به ۱۰ روستا برای کلاس ششم به سرخنکلاته میآمدند؛ البته سرخنکلاته دبیرستان هم داشت؛ چون وقتی اولین مدرسهی ابتدایی و به تعبیر دیگر مدرسههای دولتی و یا به قول خودشان مدرسههای ضددینی - که در آن زمان میگفتند – در این روستا بود؛ یعنی در گرگان به طور کلی دو مدرسه تأسیس شد. یکی در سرخنکلاته و یکی هم در خود گرگان بود. دلیلش هم این بود که نمایندهی مجلس آن زمان، آقا شیخ حسین مقصودلوی، اهل سرخنکلاته بود و مجوز دو مدرسه گرفته بود که یکی برای سرخنکلاته و یکی هم برای خود گرگان بود.
بنده با اینکه متولد سال ۱۳۳۰ هستم، با دو سال تأخیر از سال ۱۳۳۹ وارد مدرسه ابتدایی شدم و پس از اتمام کلاس ششم در سال ۱۳۴۵ وارد حوزه شدم.
دلیل ورود ما به حوزه هم به این شکل بود که یک آقایی به نام آقای عالیانی که از منبری های خوش برخورد و خوش اخلاق بود، از مشهد به منطقه ما آمده بود و هر جایی که میرفت، مردم را در اطراف خودش جذب میکرد.
این روحانی، جاذبهی خوبی داشت و انصافا متدین هم بود و سال ها در ماه مبارک رمضان و ماه محرم به منطقه ما برای تبلیغ می آمد.
در یکی از این سال ها که در منزل پسرعمهی پدر ما اسکان داشت، با او صحبت کرده بود که اگر کسی در روستای شما مشتاق به طلبگی است، او را به حوزه بفرستید.
پسرعمهی پدرم با پدرم صحبت کردند و پدرم هم به من هم گفتند: برای طلبگی میروی؟ من هم گفتم: بله و قبول کردم و به گرگان رفتم.
مرحوم آیت الله میبدی(رض) و برادران ایشان با پسرعمهی پدرم آشنا بودند و ایشان چون اهل وجوهات و مسائل شرعی و متشرع بود، آقای میبدی را میشناخت و پسرعمه پدر ما با آیت الله میبدی صحبت کردند و ایشان هم استقبال کرد و پذیرفت.
* در همان مدرسه علمیه رضویه گرگان شروع به تحصیل کردید؟
بله؛ مدرسهی رضویه فعلی و مدرسهی سردار قدیم.
نام آنجا قبل از انقلاب مدرسهی سردار بود و نام قبلی آن رضویه بود.
مرحوم آقا شیخ محمدرضا نوکَندی که به استرآبادی معروف است، از شاگردان برجستهی مرحوم وحید بهبهانی بود.
او جزو کسانی بود که از وحید بهبهانی اجازهی اجتهاد داشت. خودم اجازهی اجتهاد او را دیده و خوانده بودم و در نوشتههایم ثبت کرده بودم.
ایشان مدرسه را به نام مدرسهی رضویه ساخته بود. چون نام خودش هم محمدرضا بود و بعدها مدرسه مخروبه شده بود.
یکی از سرداران دورهی قاجاریه، این مدرسه را تعمیر میکند و یک کاروانسرا هم در کنار آن قرار میدهد به عنوان اینکه کاروانسرا هم وقف مدرسه باشد و مدرسه معروف به مدرسهی سردار شد و به آنجا مدرسهی سردار میگفتند.
ما در مدرسهی سردار بودیم. آن زمان طلبه هم کم بود. زمان پهلوی بود و با وجود رضاخان قلدر با آن سختگیریهایی که داشت، طلبهها کم شده بودند. خیلی فشار بود و شرایط خاندان پهلوی و بعد هم محمدرضا باعث شده بود که کماستقبالی حوزهها را فراگرفته بود.
آن زمانی که ما رفتیم، حدود ۶-۵ مدرسه علمیه در گرگان بود که هنوز هم هست. مدرسهی سردار، مدرسهی عمادیه، مدرسهی محسنیه، مدرسهی سادات، مدرسهی صالحیه و یکی هم مدرسهی سرتیپ زنجیری و یا چنین چیزی بود که الان این مدرسه به نام امام صادق(ع) است و به دست مرحوم آیت الله طاهری تعمیر شده بود.
تمام این مدارس تعداد کمی طلبه داشتند و ما در مدرسه سردار تقریبا شش طلبه بودیم.
اولین روزی که به مدرسه سردار رفتیم، از قضا روز جمعه بود و اطلاع از تعطیلی مدرسه نداشتم.
مدرسه هم واقعا مخروبه و وحشتناک بود و سن بنده هم آنقدر زیاد نبود و اولین باری بود که از خانواده دور شده بودم. خیلی وحشتزده شده بودم.
یک خیاط به اسم عباسی در نزدیکی مدرسه سردار بود که مشروبخوار معروف گرگان بود و عصر جمعه مشروبش را میخورد و مست میکرد و به خیابان میرفت و آن روز از جلوی مدرسه سردار هم گذر کرد و با داد و فریادی که انجام می داد، از ترس دچار وحشت و اضطراب شدم؛ اما مردم از داستان این شخص خبر داشتند و کار همیشگی او بود.
آن روز برای نماز به مسجد جامع رفتم و پشت سر مرحوم آیت الله میبدی نماز خواندم.
بعد از نماز در حیاط مسجد جامع گرگان بودم و نمیدانستم که به کجا باید بروم.
آقای میبدی به من گفت: بیا به منزل ما برویم. شب اول طلبگی به منزل آقای میبدی رفتم و ایشان به من شام داد و یادم هست که آن شب کشک بادمجان خوردیم.
* چه سالی بود؟
سال ۱۳۴۵؛ بنده سال ۱۳۳۹ به مدرسه رفته بودم و بعد از اتمام کلاس ششم، در سال ۱۳۴۵ وارد حوزه شدم.
در مدرسه سردار، یک پیرمردی به نام شیخ حسن خسروی حضور داشت که وضعیت اقتصادی مناسبی نداشت و آقای میبدی یک اتاق در مدرسه به او داده بود.
این پیرمرد شخص متدینی بود و من یک مقدار قرآن نزد ایشان خواندم. گهگاهی به او میگفتیم: آقا شیخ حسن؟ میگفت: بله. میگفتیم: ما را برای نماز شب بیدار کن. خودش هم نماز شب میخواند. او پیرمرد متدینی بود و ما را برای نماز بیدار میکرد.
بنده حدود دو سال در مدرسه علمیه سردار گرگان بودم و در آنجا جامع المقدمات را خوانده و یک مقدار صرف و تصریف و عوامل نحو و صمدیه خواندم؛ اما آقایانی که در آنجا درس می گفتند، خیلی تسلط روی مباحث نداشتند و در سال دوم طلبگی ظاهرا برای هدایه یا صمدیه خدمت مرحوم آقا سید محمدحسین نبوی رفتیم.
او از علمای برجستهی گرگان و آدم فاضل و ملّایی بود و شاید بین علمای گرگان در ادبیات، نفر اول بود و درس هم میگفت و بیتکلف هم بود. رضوان الله تعالی علیه.
ظاهرا در آن ایام که مصادف با ماه مبارک رمضان شده بود، مطابق با سنت هر ساله، جمعی از فضلای مشهدی برای تبلیغ به گرگان آمده بودند و این برنامه ها به صورت خودجوش انجام می شد و سازمان تبلیغاتی هم نبود که کار ساماندهی مبلغین را انجام دهد.
مبلغین در آن سال ها بر علمای شهر یا حوزه ها وارد شده و مردم می آمدند و یکی از روحانیون را برای تبلیغ به روستای خود می بردند.
در آن سال به مدرسهی عمادیه رفته بودم و روی پلههای سنگی آن طرف، نزدیک تالار مدرسهی قدیمی که چوبی بود، نشسته بودم.
یک طلبهی مشهدی به نام آقای اسکندری - خدا رحمتش کند - سؤالی از کتاب عوامل ملا محسن کرد و من هم جواب میدادم. بعد گفت: آقا! حیف است که شما در گرگان بمانید. شما به مشهد بیا و یا به قم برو.
خلاصه با تشویق این آقا، به سمت حضرت رضا امام رئوف(ع) اشتیاق پیدا کردم.
به پدرم - خدا رحمتش کند - و والدهام گفتم که میخواهم به مشهد بروم. اینها هم گفتند: برو. همانطور که گفتم، والدینم زیاد با زندگی طلبگی آشنا نبودند. من که میخواستم به مشهد بروم، گفتم که ابتدا از آقای میبدی اجازه بگیرم.
همین آقای اسکندری - خدا رحمتش کند - گفت: امکان دارد اجازه ندهد.
به او گفتم: پس چه کنم؟ او گفت: ابتدا بلیط بگیر و بعد نزد آقای میبدی برو.
من هم به پدرم گفتم و بلیط اتوبوس گرفتم. با پدرم منزل آقای میبدی رفتیم و گفتیم: آقا! اجازه میدهید که ما برویم؟ بلیط هم گرفتهام. گفت: حالا بلیط گرفتهای و به اینجا آمدهای؟ گفتم: حالا اینطوری شده است. گفت: حالا که میخواهی بروی برو. بلیط که گرفتهای دیگر آمدن ندارد. خلاصه من بلیط گرفتم و با اتوبوسی که آقایان بعد از ماه رمضان میرفتند، برای ادامه تحصیل به مشهد رفتم.
یک دست لحاف و زیرانداز و بالشت گرفتم. آن زمان چمدان کاغذی آمده بود و یکی از این چمدانها گرفتم و یک جامع المقدمات و یک دفتر برداشتم و رفتم.
وقتی به مشهد رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم، تازه اول مشکل بود و نمیدانستم به کجا بروم.
واقعا هم سخت بود. سن من هم هنوز تقاضای این چیزها را نمیکرد؛ خلاصه مانده بودم که چه کنم. خداوند پدر و مادر و خود آقای اسکندری را بیامرزد؛ خود ایشان هم فوت کرده است.
آقای اسکندری گفت: به مدرسهی ما بیا. یک تاکسی گرفتم و چمدان و وسایلم را برداشتم و به مدرسه و اتاق ایشان در مدرسه ابدال خان رفتم. او هم یک هماتاقی داشت و غر زد که چرا این آدم را به اینجا آوردی؟
یک اتاقی در همان مدرسهی ابدال خان بود که البته بعدا هم به من دادند.
اکثر طلبه ها در آن مدرسه خود خراسانیها بودند. یعنی بیشترین طلبه را تربت جام و تربت حیدریه داشت و چند تا هم از طلبههای بیرجندی بودند. فقط یک طلبهی گرگانی در آنجا بود و یکی هم من بودم که دو تا شدیم. بعد هم ما یک نفر دیگر را آوردیم و تقریبا ۴-۳ نفر گرگانی شدیم.
* چند سال در مشهد بودید؟
۱۰ سال در مشهد بودم. در ابتدا آشنا هم نبودم که چه استادی بگیرم و به درس چه کسی بروم. واقعا حدود بیش از یک سال سرگردان بودم و پای درس این و آن میرفتم تا اینکه با آقای حجت هاشمی آشنا شدم و چند سال به درس ایشان رفتم و آن زمان فهمیدم که درس چیست و آقای حجت کیست.
در آن سال ها به سن سربازی رسیده بودم و به پدر بنده فشار می آوردند که پسرت باید به سربازی بیاید.
دو سال دوران طلبگیام را به عنوان سربازی اجباری گذراندم و بعد از اتمام سربازی به مشهد برگشتم و تا دوران انقلاب در مشهد بودم و در هنگام پیروزی انقلاب هم در این شهر بوده ام و ظاهرا اوایل سال ۱۳۵۸ بود که به قم آمدم و هنوز هم در قم هستم.
* سربازی را در کدام شهر گذراندید؟
۴ ماه آموزشی سربازی را در چهلدختر شاهرود بودم و بعد از آموزشی، ۲۰ ماه سربازی خود را در لشگر ۱۶ زرهی قزوین گذراندم.
* از محضر کدام اساتید استفاده کردید؟
شرح لمعه و بخشی از رسائل را در مشهد خدمت مرحوم آقای صالحی (پدر وزیر ارشاد سابق) خواندم و بعد از حضور در قم، رسائل را خدمت آقای اعتمادی، مکاسب و کفایه را خدمت آقای ستوده، منظومه و کشف المراد را خدمت آقای انصاری شیرازی و التنبیهات بوعلی سینا را خدمت آقای حسنزادهی آملی خواندم، رضوان الله تعالی علیهم.
برای درس خارج هم متمرکز و متمحض در درس آیت الله وحید خراسانی بودم.
حدود ۱۴ سال در درس فقه و اصول آقای وحید بودم. یک دوره اصول کامل و بلکه بیشتر که به دور دوم رسیده بود.
فلسفه را خدمت آقای انصاری خواندم؛ رجال را خدمت آقای شبیری بودیم و بحث اصحاب اجماع را خدمت ایشان خواندیم و معجم الثقاة مرحوم آقا میرزا ابوطالب تجلیل تبریزی را خدمت خود ایشان در پنجشنبه و جمعه در حرم حضرت معصومه(س) گذراندیم.
* حاجآقا! تعداد سؤالاتم زیاد است و اگر اجازه دهید میخواهم سؤالات بیشتری بپرسم و مدیریت زمانبدی پاسخ هم با خود شما باشد.
میخواهم خصوصیتر وارد شوم؛ چه سالی ازدواج کردید؟ کمی از داستانهای ازدواج خود برای ما بفرمایید.
داستان ازدواج ما به این صورت بود که والدهی ما از یکی از اقواممان که در همان محل بود، خواستگاری کرد. پدرم و اینها به خواستگاری رفتند و خودشان، کار را تمام کردند.
* شما مطلع نبودید؟
نه، من در قزوین بودم. وقتی آمدم، گفتند که برای شما به خواستگاری رفتم و گفتم: اشکالی ندارد.
الحمدلله خانم ما هم خانم خوبی است و همراه ماست و سختیهای طلبگی را کاملا درک کرده است. با من به میدان آمد و هنوز هم همینطور است.
وقتی در مشهد طلبه بودم، شهریه خیلی کم بود و وضعیت خیلی خراب بود. گاهی اوقات ما ۲۵ ریال گوشت میخریدیم و ایشان با سختیهای ما به خوبی کنار آمد.
* چه سالی ازدواج کردید؟
بعد از اتمام سربازی در تابستان سال ۱۳۵۴ عروسی گرفتیم.
* چند سال قبل از اینکه به قم تشریف بیاورید.
بله. عروسی ما سال ۱۳۵۴ بود. بعد هم ایشان یک مقداری در خانه نزد پدر و مادرم ماند و بعد از آن به مشهد رفتیم و خانه ای اجاره کردیم.
یک نمد من داشتم و یک نمد هم پدرخانمم داده بود و اتاق ما هم کاملا فرش نبود، نیمی از اتاق فرش نبود، یک پتوی قراضهای داشتیم و در آنجا انداخته بودیم که هم آشپزخانهمان بود و هم اتاقمان بود و همه چیز در اینجا بود.
این بندهی خدا با اینها ساخته و همراه بنده بوده و الان هم اگر بخواهم کمی داخل منزل بنشینم، به بنده می گوید: به کتابخانه ات برو و مشغول مطالعه باش.
الحمدلله و المنه اینطوری با من راه میآید.
* حاصل این ازدواج چند فرزند است؟
۵ پسر دارم که سه نفر از آنان روحانی و دو پسر دیگرم فرهنگی هستند.
* چند نوه دارید؟
ظاهرا باید ۱۰ نوه داشته باشم؛ احتمالا اینطور است. (با خنده)
* انشاءالله خدا بیشترشان کند.
۱۰ تا نوه و ۵ تا پسر دارم. هر کدام از پسرانم یک پسر دارند. ۵ تا هم دختر هستند.
* شاید برای کسی سؤال باشد که مدل برخورد حاجآقا با نوهها چطور است؟ خیلی رسمی برخورد می کنید یا راحت هستید؟
من نوههایم را دوست دارم.
بعضی از نوه هایم در گرگان هستند و کمتر به قم می آیند؛ اما پسران آقا سید مهدی و آقا سید جواد که در قم هستند، وقتی با هم بازی میکنند، من ممحض هستم و اینها را نگاه میکنم و آنها را دوست دارم؛ مخصوصا نوه ام آقا سید حسین را که چون پیش ما هستند، انس بیشتری با او دارم؛ البته تفاوتی بین نوه هایم نمی گذارنم و واقعا همه را دوست دارم؛ اما سید حسین از این بابت که همیشه پیش من است، با من انس دارد و اگر او را نبینم، دلم تنگ می شود.
بالاخره همیشه باید بیاید و بازی و شلوغ کاری داشته باشم و من هم نگاه کنم.
* حاجآقا! نوه شیرینتر است یا فرزند؟ ( با خنده)
هر کدام جایگاه خودشان را دارند.
* بعضی ها میگویند نوه شیرینتر است.
وقتی انسان به نوه نگاه میکند، ماحصل زندگیاش را میبیند.
من الان شبانهروز دعا میکنم که نوه هایم طلبه بشوند و دوست دارم انشاءالله این مسیر را ادامه دهند.
* میخواهم کمی وارد فضای علمی و تدریس جنابعالی شوم؛ از چه سالی رسما شروع به تدریس کردید؟
همانطور که گفتم، وقتی از سربازی به مشهد برگشتم، سیوطی و مغنی و مطول را نزد آقای حجت میخواندم.
آقای میلانی در آن زمان مدرسه ای را در مشهد تأسیس کرده بودند و از آقای حجت درخواست استاد ادبیات داشتند که ایشان به بنده گفتند:به فلان مدرسه برو و بگو که مرا آقای حجت فرستاده است.
بنده هم به آن مدرسه مراجعه کردم و رسما تدریس سیوطی، حاشیهی ملا عبدالله و کتابهای دیگر را شروع کردم.
* چه سالی بود؟
ظاهرا اگر اشتباه نکنم از سال ۱۳۵۳ تدریس خود را به صورت رسمی شروع کردم؛ البته قبل از سربازی ۵۰-۴۹ در مدرسهی ابدال خان هم درس میگفتم، منتها رسمی نبود.
در آنجا کتاب مشکات النحو و شرح جامی را به صورت خصوصی برای دو نفر تدریس میکردم.
* یعنی میتوان گفت که جنابعالی نیم قرن مشغول تدریس هستید.
بله، بنده تمام کتاب های مقدمات را تدریس کردهام. اگر کسی از من سؤال کند، می گویم کل کتابهای درسی حوزه را تدریس کردهام. فلسفه تدریس کردم، کلام تدریس کردم، منطق تدریس کردم، تاریخ تدریس کردم، همه کتاب ها را تدریس کرده ام و الان هم که خارج فقه و اصول میگویم. همهی اینها را الحمدلله تدریس کردم.
* خدا حفظتان کند. میخواهم بدانم یک استاد حوزهای که نیم قرن سابقهی تدریس دارد، چه سختیهایی کشیده است؟ از چه چیزهایی گذشتید تا به این جایگاه برسید؟
بد نیست یک نکته بگویم. ببینید عروسی همشیرهی آخر بنده بود. نمیدانم تلفن بود یا نبود، سفارشی آمد که خلاصه فلانی میخواهد عروسی کند. من نرفتم. برادرخانم کوچک من که فوت کرده است - خدا رحمتش کند - میخواست عروسی کند، من نرفتم؛ خانم من هم نرفت، چون درس و بحث داشتم. به عروسی اینها نرفتیم. چون کار ما درس و بحث بود.
بنده وقتی نگاه میکردم میدیدم که استاد بنده آقای حجت تعطیلی نداشت و تمام همّ و غم او این بود که درس بخواند و کار انجام دهد.
بنده تابستان که به گرگان میرفتم، با خودم کتاب میبردم و همین کتابهای درسی را مطالعه میکردم.
مثلا یک سال التصریح و التوضیح، شرح بر سیوطی را با خودم میبردم و شروع به مطالعه میکردم، برای اینکه باید با اینها آشنا میبودم و نباید فاصله میگرفتم.
وقتی کسی میخواهد به حوزه بیاید، باید به خاطر درس و بحث از خیلی چیزها بزند. باید از میهمانی بزند، از عروسی بزند، از تفریح بزند، از سفر رفتن بزند، از همهی این چیزها بزند؛ منتهی نقش اساسی این چیزها را در خانه، خانم خانه دارد. خانمی که شوهرش را درک کند و همراه او باشد. گرچه امکان دارد گاهی اوقات غری بزند و ناراحت شود، اما در عین حال همراه است. این یکی از علل اساسی است.
بنده بارها به خانمم گفتهام که شاید عمدهی ثوابهای این کارها مال تو باشد؛ چون او این کارها را انجام داده است.
الان سن من بالا رفته و کمتر بیرون میروم ولی قبلا که به درس آقای وحید خراسانی میرفتم، اول صبح برای درس میرفتم و تا ظهر طول میکشید. وقتی درس تمام میشد به کتابخانهی آقای مرعشی میرفتم. ظهر به خانه میآمدم و ناهار میخوردم و باز بعضی مواقع به کتابخانهی آقای مرعشی میرفتم و ساعت ۸ و ۹ به خانه برمیگشتم.
همسرم بچهها را اداره میکرد. تنظیم خانه و بچهها را او انجام میداد. او نقش اساسی داشت.
بنده به تبلیغ میرفتم، گاهی اوقات تنها با بچهها در قم میماند. تمام بچههای من پسر هستند و دختر ندارم. طبعا اداره کردن پسرها سخت است، اما خانم من اینها را اداره میکرد و از این جهت مشکلی نبود؛ چون او میدانست که کار و برنامهی من این است و باید صورت بگیرد. این چیزی است که خانم در اینجاها نقش اساسی دارد.
از آن طرف هم من به این نتیجه رسیدم که باید درس بگویم و در حوزه کاری انجام دهم. خب درس گفتن نیاز به ممارست و ادامه دارد. این کار باید صورت بگیرد، اگر نباشد درست نمیشود.
بنده وقتی به قم آمدم، یک مدرسهای به نام رسول اکرم(ص) بود که مقابل شاهزاده ابراهیم بود. آن زمان اوایل انقلاب بود. سال ۶۰-۵۹ بود. این مدرسه وقتی در آنجا بود، یکی از دوستان من که در مشهد من را میشناخت در آن مدرسه کار میکرد و برنامههای مدرسه را انجام میداد. او از من خواست که در آنجا درس بگویم. مدرسه در آن زمان زیر نظر آقای منتظری بود و آقایانی هم به ترتیب در ذیل او بودند.
من میخواستم در آنجا درس بگویم. قبل از درس آقای وحید که ساعت ۸ بود، در آنجا تدریس میکردم. خانهی استیجاری من کجا بود؟ در جوبشور قم بود. میخواستم به اینجا بیایم، گاهی اوقات ماشین پیدا نمیکردم، میدویدم و یا به میدان سعیدی میرفتم و سوار تاکسی میشدم.
به قول آقای انصاری - خدا رحمتشان کند - ۵ ریال کرایهی تاکسی میدادم و سوار میشدم و در آنجا پیاده میشدم. آنجا زیرگذری بود که به سمت راهآهن میرفت. از آنجا تا شاهزاده ابراهیم باید بدوم و به موقع به آنجا برسم و بعد درس را تعطیل کنم و خودم را ساعت ۸ تا ۸:۱۰ به مسجد اعظم برسانم که آقای وحید درس را شروع میکردند. من چند سال این کار را میکردم. آن زمان توان داشتم و برای من مسئلهای نبود. میدویدم و میرفتم، باکی هم نداشتم که تاکسی سوار میشوم یا نمیشوم. اما من برای درسم اهمیتی قائل بودم و در آنجا مبادی العربیه، جلد ۴ را درس دادم، حاشیه را درس دادم، سیوطی را درس دادم. شاگردان من از جمله همین آقای احمدعلی یوسفی هستند که ایشان ادبیات را نزد من خواندند. آقای دکتر مجید رضایی هم از شاگردان من بودند، مرحوم آقا سید عباس موسویان هم از شاگردان من بودند. همهی اینها در مدرسهی رسول اکرم(ص) نزد من مبادی و سیوطی خواندند. اینها کتابهای ادبیات را نزد من خواندند.
* در طول این سالها چند شاگرد تربیت کردید؟
گاهی اوقات که در محلهمان منبر میرفتم، این تعبیر را داشتم که به اندازهی موهای سرم شاگرد تربیت کردم. در این سالها گاهی اوقات یک شاگرد، گاهی اوقات ده شاگرد و گاهی اوقات هم بیشتر داشتم. امسال بیش از ۳۰۰-۲۰۰ شاگرد دارم.
* حاجآقا! میخواهم مقایسهای بین اساتید حوزه و اساتید دانشگاه داشته باشم. جنابعالی با بیش از نیم قرن سابقهی تدریس در حوزه، بفرمایید که آیا بحث مادی در حوزه خوب بود که این همه زحمت کشیدید؟
در حوزه پول نیست. این یک جملهی کامل است.
اگر کسی میخواهد به حوزه بیاید که بگوید من در اینجا سرمایه جمع کنم، میگویم: آقا! برگرد، اشتباه آمدهای.
حوزه از نظر علمی ۱۰۰ درصد از دانشگاه برتر است؛ اما از نظر اقتصادی ۱۰۰ درصد از دانشگاه پایینتر است و این یک چیز طبیعی است.
دولت در دانشگاه بودجه میگذارد برای اینکه میخواهد برای خودش نیرو پرورش دهد، اما دولت در حوزه سرمایهگذاری نمیکند که بخواهد برای خودش نیرو پرورش دهد.
من نشستهام و برای خودم برنامهریزی درسی کردهام. هدف من این است که اگر توانایی دارم، طلبه پرورش دهم که به حوزه و جامعه خدمت کرده و تبلیغ دین کنند. برنامهی ما این است.
دین مخالف پول نیست. اما دین، پول نمیآورد. چرا؟ چون دین کارخانهی تولیدی نیست، شرکت سهامی نیست. کار دین، پرورش است و کارخانهی انسانسازی است.
طلبه برای مدرک به حوزه نمی آید؛ اگر درس را یک بار خواند و متوجه نشد، دوباره می خواند، سه باره می خواند تا متوجه شود؛ ولی ما این مدل را در دانشگاه نمی بینیم.
شاید درست نباشد که در اینجا بگویم ولی من اکثر شبها در خواب مباحثه میکنم. یعنی آنقدر که ذهن در روز مشغول است، در خواب هم همان را تداعی میکند.
* خیلی متشکرم. جنابعالی گوشه ای از دوران کودکی و ورود به حوزه و مباحث خانوادگی و علمی خود بیان کردید؛ میخواهم از مباحث اجتماعی و تبلیغی خودتان هم برای ما بفرمایید.
اگر بخواهم از تبلیغم بگویم اینطور است که بنده دفعهی اول که در مشهد بودم، ۶-۵ ماهی به گرگان نیامده بودم.
میخواستم همینطوری بیایم؛ اما آقای ذاکری - خدا رحمتش کند – که از اهالی تربتجام و آدم فاضل و درس خوانده نجف بود، به من گفت: اینطوری نرو؛ اگر میخواهی بروی عمامه بگذار و برو. گفتم: زود است. گفت: نه، زود نیست.
گفتم: نزد چه کسی برای عمامه گذاری بروم؟ کسی را نمیشناسم.
گفت: لازم نیست نزد کسی بروی. نزد یک نفر برو. گفتم: چه کسی؟ گفت: امام رضا (علیه السلام).
بنده به حرم امام رضا(ع) رفتم و خودم هم روی سر خودم عمامه گذاشتم.
در مقابل حرم امام رضا(ع)، خودم روی سر خودم عمامه گذاشتم و با عنایت امام رضا(ع) و اجازهی امام رضا(ع) بود.
به گرگان آمدم و منبر رفتن در ابتدا سخت بود. مردم به بنده میگفتند: منبر برو؛ اما برای من منبر رفتن سخت بود.
یک شیخ بیرجندی به نام آقا شیخ ابراهیم احمدی - خدا رحمتش کند - در محل ما بود. این آقا برای من نوشت و گفت: اینطوری بگو.
بنده اولین منبر را در محل خودمان رفتم، چون محل ما قبل از من طلبه نداشت و من اولین طلبهی محلهمان بنده هستم و مردم هم خیلی علاقه داشتند.
الان آن جمعیت در ذهنم هست که همه نشسته بودند و هوش و گوششان به سمت من بود که میتوانم منبر بروم یا نه.
بنده در آنجا یک منبر رفتم و الحمدلله مردم هم دیدند که من بلد هستم منبر بروم.
این هم زمینه شد که بنده اکثر تبلیغم را تقریبا از حدود سال ۵۰ در ایام تبلیغ به محل خودمان رفتم. در محرم، صفر و ماه رمضان در محل خودمان تبلیغ می رفتم و این هم سخت است که مستمعین در همهی منبرها یکی باشند. واقعا هم سخت بود.
از سال ۱۳۵۰ در محله خودمان منبر می رفتم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و برای منبر به جاهای دیگر هم رفتم؛ اما مجدد برای تبلیغ به همان محله خودمان رفتم؛ البته قبل از آن در اوایل انقلاب، در مسجد آبکوچک که آقای نورمفیدی نماز میخواند، در ماه رمضان و ماه محرم منبر رفتم و ایشان مرا دعوت میکرد. در گرگان و جاهای دیگر هم منبر میرفتم تا اینکه اهالی شهر سرخنکلاته برای منبر دنبال من آمدند.
ماه صفر بود و چند نفر از بچههای سرخنکلاته از انجمن اسلامیشان آمده بودند. آقای قنداری هم در آن زمان تشکیلات و دفتر آقای نورمفیدی را میچرخاند، حضور داشت.
او اصرار کرد که آقا میرتقی! شما به سرخنکلاته برو؛ ولی بنده محل خودمان را ترجیح دادم و نرفتم.
یک بار که اینها آمدند، گفتم: من به یک شرط میآیم. گفتند چه شرطی؟ گفتم شرطم این است که شما که آمدید، مرتبا پای منبر من باشید. چون شما دعوت کننده هستید. اگر شما پای منبر نیایید، نمیآیم. یکی از این بچهها که هنوز هم هست، گفت: ما این قول را نمیدهیم. گفتم: پس بروید. من هم نرفتم و در محل خودمان بودم.
ماه رمضان آمد و دیدم قریب به ده نفر از بچههای انجمن سرخنکلاته دوباره به منزل آمدند و گفتند: ما به دنبال شما آمدهایم، شما قول دهید بیایید، ما پای منبر شما هستیم. از این طرف و آن طرف اصرار کردند و من از اینها تعهد گرفتم. منبر من در سرخنکلاته تثبیت شد. یعنی در محرم، ماه رمضان و صفر مرتبا در سرخنکلاته بودم، تا زمانی که امام جمعه آمد. وقتی شنیدم که امام جمعه قرار است بیاید گفتم که دیگر نمیآیم.
* چه سالی بود؟
سالش را دقیق در خاطر ندارم. امام جمعه آقای شهابی بودند که الان امام جمعهی بندرگز شده است و قبلا امام جمعهی سرخنکلاته و شهرهای دیگر بود.
سرخنکلاتهایها منبرهای مرا حتی ضبط میکردند و یا یادداشت میکردند و به اصطلاح خودشان برترین منبری که به سرخنکلاته آمده آقا میرتقی است.
آنها مرا در آنجا آقا صدا میزدند، با توجه به اینکه منبریهای زبردست از تهران و این طرف و آن طرف برای آنها میآمدند، منتها حالا هر چه که بود منبر من جا افتاده بود؛ اما گفتم که دیگر نمیروم.
یک مدت محرم و صفر به شهر مُجن شاهرود منبر میرفتم. دلیل آن هم این بود که داماد یکی از آقایان شاهرودی در سرخنکلاته زندگی می کرد و منبر مرا دیده بود و مرتب از من دعوت می کرد که به شاهرود بروم؛ اما قبول نمی کردم.
پدرم یک بار گفت: به این بنده خدا جواب بده، گناه دارد که مدتی میآید. گفتم: اگر آمد به او بگو که میآیم.
خلاصه یک بار به مُجن رفتم و چندین سال برای محرم و صفر طول کشید. در مُجن هم که گفتند امام جمعه قرار است بیاید، روی منبر اعلام کردم که من دیگر نمیآیم. امام جمعه هست و از امام جمعهتان استفاده کنید. این اواخر هم بود. الان مدتی است که دیگر منبر نمیروم و برایم سخت است، چون یک مقدار احتیاطهای غذایی دارم و نمیتوانم هر غذایی را بخورم و خلاصه یکسری مشکلات بدنی و این چیزها را دارم، مثلا قند و فشار دارم و نمیتوانم هر غذایی را بخورم و رفتن برای من سخت است و بندگان خدا اذیت میشوند. حالا شاید هم این بهانه باشد ولی الان مدتهاست که دیگر منبر نمیروم.
* خداوند انشاءالله به شما سلامتی بدهد. حاجآقا! از تألیفاتتان هم بفرمایید.
اولین نوشته بنده، مقاله ای با عنوان سایهسار عاشورا بود.
روزی در ایام عاشورا در گرگان بودم و مسئول اداره کل ارشاد گرگان به من گفت: یک مقالهای بنویس.
گفتم: من تا حالا چیزی ننوشتهام.
او اصرار کرد و گفت: بنویس. نامش را هم خودش انتخاب کرد و گفت: نامش را سایهسار عاشورا بگذار.
من این مقاله را نوشتم و آنها هم چاپ کردند و اولین نوشتهی من اینطوری بود.
ظاهرا قبل از آن هم یک مقالهای تحت عنوان عرشیان فرشنشین نوشته بودم که هفتهنامهی گلشن گرگان چاپ کرده بود و مرتبط با داستان های جبهه بود که از نزدیک دیده بودم و اتفاقاتی که آنجا افتاده بود، سبب شد این مقاله را بنویسم.
بنده سال ۱۳۷۶ برای یک دوره یک ساله تدریس به گرگان رفتم که به ۱۴ سال رسید و با زور توانستم مجدد به قم برگردم.
در گرگان که بودم، یکسری مطالب را تحت عنوان فرهنگنامهی مفاخر استرآباد و جرجان نوشتم که تقریبا شش جلد از آن چاپ شده و یک مقداری مانده است.
همچنین کتابی را تحت عنوان شعرای گلستان نوشتم که از جشنواره کتاب سال حوزه جایزه گرفت و ساعتی را به بنده جایزه دادند که نمیدانم این ساعت اتمی است و با چه چیزی کار می کند؛ این ساعت هنوز هم کار میکند و روی میز من است و از دو طرف کاملا مشخص است. باتری هم ندارد و خودش کار میکند.
یکسری نوشتههایی هم دارم که خیلی از آنها چاپ نشده است. مثلا یکی تحت عنوان سبّ و تکفیر است که قریب به ۶ جلد است و هنوز چاپ نشده است.
کتابی راجع به حضرت زهرا (سلام الله علیها) به نام افضل البیوت است که در خانه مانده است. کتاب حکمتانه هم هست که هنوز به چاپ نرسیده است.
کتاب رمزها و رازها هم هست که چاپ نشده و شاید ۱۲-۱۰ جلد باشد که در خانه هستند و چاپ نشدهاند.
از دیگر کتاب های بنده کتاب نبراس الاذهان فی اصول الفقه المقارن به زبان عربی است که پنج جلدی بوده و در جامعه المصطفی تدریس می شود.
کتابی هم راجع به بداء نوشتم که از ویژگیهای شیعه است و این کتاب را مرکز فقهی ائمه اطهار (ع) به چاپ رسانده است.
یک کتابی را هم اخیرا مرکز پژوهشهای آستانقدس با عنوان چگونگی تدریس دروس خارج به چاپ رسانده و کتاب نزول مسیح و ظهور موعود نیز بحمدالله جزو منابع مهدویتشناسی است و خوب جا افتاده است.
* ممنونم؛ در پایان اگر نکتهای باقی مانده، بفرمایید.
نکتهای نیست؛ از مجموعه خبرگزاری حوزه تشکر می کنیم و دعا میکنم که حوزه همینطور بر کارهای ارزشیاش بیافزاید و انشاءالله آنچه که خود حوزویان و حضرت آقا و دیگران از حوزه انتظار دارند، حوزه کوشا باشد و بتواند به جامعه خدمترسانی کند. انشاءالله موفق و مؤید باشید.
گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی
عکاس: عباس فرامرزی
فیلمبرداری و تدوین: محمد صالح ترکمنی
فیلم کامل گفت و گو
نظر شما