به گزارش خبرگزاری حوزه، «دستها پشت گردن» که یکی از داستانهای مجموعه داستان «دستها پشت گردن» اثر یوسف قوجق است، ماجرای شبی را روایت میکند که همه گردان باید بیسروصدا چند کیلومتر راه میرفتند تا برسند به شیاری که از مدتها قبل شناسایی کرده بودند و از همانجا باید میزدند به خط دشمن. آنشب دستور بود که تا برسند به خط، بیسیمها خاموش باشند و تا آنموقع کارها را بسپارند به منصور، رزمنده نوجوان ۱۴ سالهای که برخلاف جثه کوچکش، بسیار چالاک و تیز و بُز بود.
آنشب منصور شده بود پیک و مدام باید به هر جای ستون که لازم بود، میرسید. در دل این داستان، منصور علاوه بر اینکه وظیفه پیکبودن را به خوبی در این عملیات انجام میدهد، از فرصت استفاده کرده و با شهامت و شجاعت ۶ نیروی عراقی را نیز به اسارت میگیرد و باعث میشود عملیات با موفقیت به انجام برسد. منصور خودش اسیران را به عقبِ خاکریز برمیگرداند و حتی در جایی که یکی از اسیران میخواهد به او نارو بزند و از دلرحمی او سوءاستفاده کند، خشمش را فرو میخورد و آنها را به خاکریز برمیگرداند. اسیر عراقی که منتظر است منصور او را به خاطر نارویی که به منصور زده است بکشد، با دیدن مروت منصور به زانو میفتد و گریه میکند.
در قسمتی از متن داستان «دستها پشت گردن» میخوانیم:
داخل سنگر، روشن نبود اما منصور میتوانست تشخیص بدهد که چند نفرند و هرکدام کجای سنگر هستند. مردی که ایستاده بود پشت تیربار و پشتش به منصور بود، با شنیدن صدا، بشدت جا خورد و هراسان دستش را برد بالا. چند نفری هم که کنارش ایستاده بودند، همین کار را کردند. منصور نوک اسلحهاش را سُر داد سمت آنها و داد زد: «بیایید بیرون! زود!»
اولین نفر که از سنگر بیرون آمد، همانموقع حاج مهدی نیز همراه چند نفر دیگر خودشان را به آنجا رساندند. لابد تعجب کرده بودند که قطع ناگهانیِ شلیک مداوم تیربار نمیتواند بیدلیل باشد. فکرش را هم نمیکردند کار منصور باشد. عراقیها با دیدن منصور که اسلحهاش را به سمتشان گرفته بود، جا خوردند و به هم نگاه کردند. حاجمهدی نگاهش را از عراقیها برداشت و رو به منصور گفت: «آفرین پسر! البته کار خطرناکی کردی!»
منصور با خنده به عراقیها اشاره کرد و گفت: «آقامهدی، این بیچارهها که ترسی ندارن! میبینی که…»
عراقیها شش نفر بودند. هیکلی و نسبتاً چاق و درشت. حاجمهدی، منصور را به دیگران نشان داد و گفت: «تو رو خدا میبینید! این شیش نفر با چه ذلّتی تسلیم این بچه بسیجیِ چهاردهساله شدن!» بعد هم دوباره به چهره خندان منصور نگاه کرد و با تحسین گفت: «الله اکبر!»
عناوین ۹ داستان این مجموعه عبارتاند از «سرباز و کلاه آهنی»، «دستها پشت گردن»، «ترسیدن و نترسیدن»، «افسری که ستارهای نداشت»، «عاشقکُشی»، «کسی باید کاری میکرد»، «مونجوقهای سیاه و سفید»، «۱۸۰ درجه»، «پیرمرد و پسرهایش».