به گزارش خبرگزاری حوزه، شهید حیدر کاظمی در روز دوازدهم فروردین ماه ۱۳۴۶ در قریه کمازان از توابع شهرستان ملایر به دنیا آمد، حیدر دوران کودکی خود را در روستا گذراند و بعد به عللی از جمله ادامه تحصیل برادرانش به شهر کوچ کردند.
حیدر دوران دبستان را در سال ۱۳۵۲ در ملایر آغاز کرد و دوران راهنمایی و دبیرستان را در همان شهر گذراند و فعالیتهایش از همان سال سوم راهنمایی با شرکت در جلسات قرآن و اصول عقایدی که از طرف روحانیت برگزار میشد، آغاز شد.
از خصوصیات بسیار بارز و پسندیده وی این بود که موقع نماز هر جا که بود از بچهها خداحافظی میکرد و به مسجد برای نماز جماعت میرفت، اوج فعالیتهای حیدر در بسیج بود که شاید بیشترین وقت خود را وقف بسیج کرده بود.
از اولین پایگاههایی که در ملایر تشکیل شد، پایگاه مقاومت عاشورا بود که او یکی از اعضای شورای آن بود. بعدها به عضویت پذیرش بسیج در آمد و در این راه تمام توان خویش را به کار گرفت.
از آنجا که شهید حیدر کاظمی در یک خانواده مذهبی تربیت شده بود به طبع علاقه و اشتیاق فراوانی به اجتماعات مذهبی از خود نشان میداد به طوری که قبل از پیروزی انقلاب با وجود صغر سن، فعالانه در تمام مراسم دینی شرکت میکرد.
سال ۶۱ یکی از اعضای هیئت مرکزی اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان شد و در سال بعد با اینکه سال چهارم و درسهایش بسیار زیاد بود، تغییر اساسی در آن اتحادیه داد و فعالیتهای بسیاری را در آنجا آغاز کرد و دوباره آن را بعد از رکود، فعال کرد که در جذب نیروهای انجمن بسیار تاثیر داشت.
حیدر همیشه حرفهایش را بدون پرده و ابهام میگفت و هیچگاه سعی نمیکرد حق را فدای مصلحت کند و به امر به معروف و نهی از منکر اهمیت زیادی میداد.
هرگاه اعزام سراسری در شهر بود شرکت میکرد، او چندین بار به جبهههای حق علیه باطل شتافت و در این راه کوهها و تپههای غرب کشور و صحراهای تفتیده و داغ جنوب شاهد این ماجرا هستند.
او اولین بار به فرمان امام و با دعوت بسیج برای پاکسازی کردستان رفت و در آنجا دوستان بسیاری از او از جمله شهید روزبهانی و شهید فرهادی به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
برای بارهای دیگر به جبهههای گیلانغرب و سرپل ذهاب و قصرشیرین رفت و بعد از عملیات والفجر۸ به لشکر ۳۲ رفت و در عملیات تکمیلی آن شرکت داشت.
حیدر محبوبیت خاصی در بین بچهها داشت، همه او را دوست داشتند و حرفهایش را به جان میخریدند. هر کدام از دوستان او دنیایی خاطره از وی دارند و همیشه هر جا سخن از کار و کوشش و جذب نیرو و …، سخن حیدر نیز در میان است.
حیدر سال ۶۴ در دانشگاه با رتبه بسیار خوبی قبول شد و چون علاقه زیادی به فلسفه اسلامی داشت در رشته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی به تحصیل مشغول شد و در این زمان بود که به عضویت هیئت گزینش آموزش و پرورش تهران درآمد و ضمن تحصیل در آنجا نیز کار میکرد تا اینکه همراه سپاهیان محمد به جبهه رفت و شاید این آخرین باری بود که اعزام میشد و این چنین نیز شد.
حیدر این بار در کربلای چهار و پنج شرکت کرد و در تاریخ ۶۵/۱۰/۲۹ در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید.
شهید احدی (دانشجوی پزشکی) خاطره جالبی را از آن شب تعریف میکرد که چگونه برای تار و مار کردن دشمن لحظهای انگشتش را از روی ماشه تیربار بر نمیداشت و هر جا که نیاز بود حیدر را میفرستادند دنبال بچهها، هدایت آنها، پاکسازی خط و دیگر کارهای محوله و او در این راه تلاش بیشائبه و خستگی ناپذیر داشت.
کتاب «فاتح دوئیجی» به بیان خاطراتی از زندگی این دانشجوی نخبه شهید پرداخته است.
علت نامگذاری این کتاب به این نام به خاطر رشادتهای این شهید عزیز در عملیات کربلای ۵ و در منطقهای به این نام است.
شهید حیدر کاظمی طبق دست نوشتهها و خاطرات به جای مانده از دوست و همرزم شهیدش احمدرضا احدی در منطقه عملیاتی نهر جاسم و دوئیجی بسیار دلیرانه ایستادگی کرد و با اصابت خمپاره در سنگری که با تمام اراده و ایمان برای حفظش پشت تیر بار ایستاده بود در حالی که زخمی هم بود به شهادت رسید.
در این کتاب به بیان آن خاطره لحظه شهادت حیدر کاظمی از زبان شهید احمدرضااحدی اشاره دارد:
شب بود و هوا هم سرد هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه خونی که از زیر سفیدی باند نشت میکرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج میرود و چشمهایم تار شده است.» گفتم: «هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها میرسند نگه داشت.» و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر میکرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.»
بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه بچهها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. ۱۱، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. میدانستم که میخواهم چه صحنهای را ببینم.
حیدر (شهید «حیدر کاظمی» دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ ۶۵/۱۰/۲۹ به شهادت رسید.) آرامتر از همیشه خوابیده بود. آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمیآورد. مست مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شبهای سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمیداد. نمیدانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط میدانستم گریه میکنم...
هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافهای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود.
آری … حیدر هم رفته بود.