سه‌شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ - ۱۲:۱۵
خاطرات شهدا | وقتی حاج قاسم نگران شهید صدرزاده و همسرش می‌شود

حوزه/ حاج قاسم با لهجه کرمانی، صدا زد خانم سید ابراهیم. وقتی نزدیک پرده حائل بین خانم‌ها و آقایان شدم، حاج قاسم که کنار آقا مصطفی ایستاده بود، پدرانه جویای احوالم شد. سردار با محبت از علاقه‌اش به سید ابراهیم گفت و نگران حال عروس سید بود. وقتی از محل اقامتمان در کرمان پرسید و پاسخی نشنید، حاج حسین بادپا را صدا زد و به او سپرد که هوای سید ابراهیم را داشته باشد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، روایتی خواندنی از صندوقچه خاطرات شهدای مدافع حرم، همسر شهید والامقام مصطفی(سید ابراهیم) صدرزاده، پرده از خاطره‌ای ناب برمی‌دارد که در آن، سه ستاره درخشان آسمان شهادت - شهید صدرزاده، سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی و شهید حاج حسین بادپا - حضور دارند. این روایت دست اول را که عطر و بوی معرفت و ایثار از آن به مشام می‌رسد، تقدیم نگاه مشتاق شما مخاطبان فرهیخته می‌کنیم.

روز سوم فروردین مصادف بود با ایام فاطمیه.

عازم کرمان شدیم با چند خانواده دیگر از همرزمان آقا مصطفی.

در طول مسیر چون من حالم خوب نبود خیلی توقف میکردیم.

تقریبا ساعت ۹ یا ۱۰ شب رسیدیم، مستقیم رفتیم بیت الزهرا کرمان (منزل حاج قاسم سلیمانی که حسینه درست کرده بودند و بیت الزهرا نامگذاری کرده بودند و هر سال ایام فاطمیه مراسم داشتند).

وقتی وارد حسینیه شدیم مراسم تمام شده بود؛ با خانواده حاج قاسم سلام و علیک کردیم، سفره شام پهن بود و نشستیم سر سفره.

یکباره حاج قاسم با لهجه زیبای کرمانی صدا کردند خانم سید ابراهیم، خانم سید ابراهیم.

دست فاطمه خانم رو گرفتم رفتم نزدیک پرده ای که بین خانم ها و آقایون بود.

حاج قاسم در کنار آقا مصطفی ایستاده بودند.

گفتند: خوبی دخترم؟

گفتم: الحمدلله.

گفتند: ما سید ابراهیم رو خیلی دوست داریم.

سید که شما رو اذیت نمی‌کنه.

بعد هم رو کردند به آقا مصطفی گفتند این مدتی که کرمان هستید، کجا می‌مونید؟

آقا مصطفی چیزی نگفتند.

بعد حاج قاسم صدا زدند حاج حسین کجاست؛ حاج حسین بادپا.

حاج حسین بادپا آمدند کنار حاج قاسم ایستادند و سلام و علیک کردیم.

بعد حاج قاسم رو به حاج حسین گفتند هوای سید ابراهیم داشته باش.

حاج حسین با یه ذوقی آقا مصطفی رو بغل کردند و گفتند خیالت راحتی حاجی.

چند روزی که کرمان بودیم از بهترین و شیرین ترین روزهای عمرمان بود.

در کنار خانم بادپا استقامت را یاد می‌گرفتم.

وقتی از شهادت می‌گفتند، من فقط اشک می‌ریختم.

خانم بادپا با اینکه دلش می‌گرفت، اما محکم می‌گفتند: «چی بهتر از شهادت» و من متعجب بودم.

منبع: کانال گلستان خاطرات شهدا

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha