بهطور اتفاقی با استاد آشنا شدم، لهجه زیبای آذری ایشان حلاوت دیگری به سخنان پدرانهاش میداد؛ در لابهلای سخنانش متوجه کمالات علمی و معنوی او شدم؛ نامش را پرسیدم، گفت: محمدامینی گلستانی هستم از او درخواست وقت برای گفتگو کردم مهربانانه پذیرفت درنهایت وعده ما برای انجام گفت و گو در حرم مطهر حضرت معصومه (س) شد؛ در کنار مقبره آیتالله بروجردی(ره) مکانی خلوت یافتیم و سر صحبت را باز کردیم.
استاد محمدامینی گلستانی از پیشکسوتان حوزه وتحصیلکرده نجف اشرف درگفتگو با سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری حوزه ازسختی های دوران تحصیل درنجف وخاطرات پیاده روی خود وطلاب به عتبات عالیات می گوید.
حاج آقا ضمن تشکر از این که وقات شریفتان را برای گفت و گو با خبرگزاری حوزه اختصاص دادهاید ابتدا شمهای از زندگیتان را بیان فرمایید.
اینجانب محمدامینی گلستانى متولد 16 / 11/ 1317 خورشيدى فرزند حاج سردار[1] در روستاى «گلستان» از توابع شهرستان «نير» در استان اردبيل، به دنيا آمده و در همان روستا زير سايه پدر و مادر رشد كرده و در سال 1333 از حوزه اردبیل به قم هجرت کردم و در درسهاى معالم آقاى ميرزا محسن دوزدوزانى شرح لمعه و قوانین آقایان شيخ عبدالكريم ملائى و سيد جواد خطيبى و شيخ مصطفى اعتمادى که بعدها شرحى به قوانين نوشت، و در درس «رسائل» را نزد مرحوم ميرزا مسلم ملكوتى و «مكاسب» هم از محضر آقاى ميرزا احمد پايانى بهره بردم.
دوران تحصيل ما در قم از جهت روحى و ايمانى و معنوى در سطح بالائى بود، اما از نظرمعيشت هرچه بود بهسختى گذشت. در پاييز سال 1334 شمسى به نجف اشرف واردشده و باقيمانده سطوح عاليه قم را در محضر آقايان، شيخ حسين آل رازى و شيخميرزا رضاى توحيدى تبريزى و سيد فخرالدين موسوى اردبيلى و شيخ مجتبی لنکرانی حاضر مىشدم و روزهای تعطيل به درس نهجالبلاغه آيت اللّه شیخ محمدعلی سرابى و تفسير قرآن آيت اللّه آقاى سيد اسدالله مدنى آذرشهری حضور مىيافتم و درس منظومه سبزوارى و اسفار ملاّ صدرا در حكمت را از محضر استاد فن، شيخ اسكوئى، استفاده كردم. در طول سالهای اقامتم در نجف اشرف در اصول از محضر آيت اللّه العظمى آقاى سیّد ابوالقاسم موسوى خوئى و فقه را نزد آيت اللّه العظمى حاج سيّد محسن حكيم ارتقاء داده و در دروس اين بزرگواران را درک کردم قدّس اللّه أرواحهم أجمعين آمين.
چند فرزند دارید؟
در حال حاضر شش دختر و سه پسردارم اخیراً پسرم از دنیا رفت؛ راضی به رضای خداوند هستم، کارهای ما را ایشان انجام میداد، الآن پنجاهوهفت نوه و نتیجه دارم و با خانمم که بیمار است تنها زندگی میکنم و بیشتر مراقب ایشان هستم و این هم امتحانی از جانب خداوند متعال در اواخر عمر بنده است تا ببینیم سربلند از این امتحان خارج میشویم یا خیر؟!
از دوران تحصیل خود بگویید؟
پدر بنده درآمد محدودی داشت و کار او پرورش زنبورعسل بود نمیتوانست از من حمایت مالی کند لذا سختی تحصیل ما در نجف و قم طاقتفرسا بود.
در همین قم بنده حدود دو سال و نیم خیلی سختیها کشیدم؛ حتی یک روز خواستم ترک تحصیل کنم و به زادگاهم برگردم؛ پیرمردی کتابفروش اهل تبریز که در ورودی حرم مطهر به مدرسه فیضیه کتاب میفروخت متوجه شد میخواهم ترک تحصیل کنم با من صحبت کرد، گفتم درآمد من فقط ده تومان شهریه مرحوم آیتالله بروجردی است، ایشان گفت چقدر خرج شماست؟ من فقط پول نان خود را گفتم که حدود هفت ریال بود، ایشان هر دو روز پانزده ریال به من میداد و نمیگذاشت برگردم، حتی روزهایی که نیاز به استحمام داشتم، هزینه حمام نداشتم، با سختیها کنار آمدم، سوختيم و ساختيم و خوانديم و نوشتيم و بالأخره گذرانديم؛ ولى از همه بدتر چیزی که ما را رنج مىداد و زجرکش مىكرد اين بود كه از هر جا عبور كرده و مىگذشتيم، مىگفتند: اینها مفتخور و مرتجع و... هستند!
آه! چه روزهاى تلخ فراوان و شيرين اما کم را گذرانديم!!،
تنها پشتوانه تحمل اين مشقات و مايه دل گرمى ما، وجود مقدس حضرت بقية اللّه الأعظم امام زمان روحى و أرواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و قبر منور كريمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه عليها السلام بود.
در نجف زندگی را چگونه میگذراندید؟
در نجف اشرف گرفتاری ما بیشتر بود، حتی یادم هست که دو سه روز پشت سر هم فقط با آب زندگی کردم. خلاصه با وضع اسفبار بیپولی، دوران تحصيلات نجف اشرف را به پايان برده بعد از گذشت هشت ماه از حكومت عبدالكريم قاسم، وسايل منزل را به آقاى سید ابوالقاسم حصارى که هم بحث بودیم، تحويل داده و به حرم مطهر مشرّف و زيارت وداع خوانده و با چشمان پراشک و قلبى سوزان عازم ايران شدم.
لطفاً از خاطرات دوران تحصیل خود در نجف اشرف بگویید؟
این را خرج کنید و از امیرالمؤمنین گلایه نکنید
نجف رفتن بنده به اعجاز حضرت بود، به یاد دارم زمانی گرسنگی به من فشار زیادی آورده بود کتاب «حیات القلوب» با جلد چرمی داشتم که آن را باز کردم تا مطالعه کنم و گرسنگی فراموش شود، کتاب را که باز کردم، دیدم یکچهارم «مُهر نان» که در آن زمان به هر «مُهری» چهار نان میدادند در لای کتاب هست، بااینکه سهم امام نمیخوردم و با مزد صحافی در نجف زندگی میکردم، تا این مهر را دیدم، گفتم خدایا بااینکه عهد کردهام سهم امام نخورم؛ اما الآن مجبورم، یک نانوایی نزدیک دفتر آیتالله حکیم بود و مهر را به او دادم؛ تعجب کرد چون من تابهحال از آن مهرها استفاده نکرده بودم، یک نان به من داد و من یک ریال سبزی قرض کردم، و شستم و باعجله لقمه نانی را بریدم خواستم بخورم که درب اتاق من را زدند، گفتم تفضل،! دیدم عرب سیاه چهره و لاغر و سبز چشمی وارد شد و به زبان عربی گفت؛ من گرسنه هستم، دارم از گرسنگی میمیرم به من کمک کن، من آن لقمه نانی را که بعد از سه روز پیداکرده بودم به او دادم، گفتم نزد من غیرازاین چیزی نیست بفرمایید بخورید، او هم آمد و آن نان را یکی دو لقمه کرد و خورد. من سرم را به دیوار گذاشتم، به خود گفتم، نزد مولا امیرالمؤمنین بروم.
به حرم مولا مشرف شدم و خیلی جسورانه به حضرت عرض کردم، یا امیرالمؤمنین من را آوردهاید اینجا که از گرسنگی بمیرم؟ من الآن سه روز است که گرسنهام، لقمه نانی پیدا کردم و آن را هم جوان عربی خورد، گریهام گرفت، به منزل که برگشتم، نیم ساعت طول نکشید که دیدم دوباره درب حجره را زدند، خیال کردم دوباره عربی است، گفتم تفضل، درب را که باز کرد دیدم آقای محترمی در لباس روحانیت است، اجازه خواست، گفتم بفرمایید، وارد شد و نشست، دستش را داخل جیبش برد و مبلغی را روی میز مطالعه من گذاشت، گفت؛ این را آقای شیخ نصرالله خلخالی که در آن زمان نماینده آیتالله بروجردی در نجف و تاجر بازار بود برای تو فرستاده است، فرمود؛ که دیگر نرو از امیرالمؤمنین گلایه کن، این درحالی بود که مراجعه من به بعد از ظهر ساعت سه بود و خلوت بود و خصوصی گریه کردم و کسی متوجه من نبود! حالا ببینید آن مرد با حضرت چه ارتباطی داشت، گفت این را خرج کنید و از امیرالمؤمنین گلایه نکنید. به پول آن زمان پانصد تومان پول بود که پول زیادی بود، من هم این مقام را از آن بزرگوار دیدم.
این پول تا روستایتان برای شما کفایت میکند
روزی هم که نیاز داشتم به ایران برگردم، کرایه راه نداشتم به محضر مرحوم آیت الله خلخالی رسیدم، مراجعهکننده زیادی داشت، منزل ایشان دارای تالار بزرگی بود، بااینحال داخل اتاق جای نشستن نبود، فقط به احترام ایشان چپ و راستشان نیم متر فاصله و من طرف چپ ایشان نشستم، همه تعجب کردند این جوان چرا آنجا نشست، چون نوعی بیاحترامی به ایشان تلقی میکردند.
وقتی نشستم، بدون اینکه حرفی بزنم که برای چه آمدهام، ایشان فوراً دست چپ خود را از آستین به آستین دست بنده وارد کرد و پولی داد و فرمود؛ این پول تا رسیدن به روستایتان کفایت میکند، بدون اینکه اظهار نیازی کنم، بلند شدم و آن پول آخرین ریالش در رسیدن به گلستان تمام شد.
وضعیت تحصیل در نجف چگونه بود؟
در آن زمان نجف اشرف مرکز حوزه علمیه بود بعد که صدام آنجا را ویران کرد، حوزه علمیه قم رونق بیشتری گرفت. با آمدن مرحوم آیتالله بروجردی حوزه علمیه قم رونق گرفت؛ ولی حوزه نجف مرکزیت حوزه شیعه بود و بسیاری از علما و صاحبان رساله آنجا بودند.
ایام تحصیل ما در نجف، از هر نظر از محضر مولا امیرالمؤمنین استفاده میکردیم و از لحاظ معنوی و اخلاقی از برکات آستان ملکوتی حضرت برخوردار می شدیم.
آن زمان حدود 24 سال سن داشتم. به حرم مطهر آمدم، دیدم یک نفر در طرف قبله ضریح مطهر جوانی را دخیل بسته است. سرش را روی پای خودش گذاشته و جلوی ضریح دراز کشیده و درحالیکه دستش به پیشانیاش بود گریه میکرد، البته آنجا را بعدها به خانمها اختصاص دادند. میان ضریح مقدس و دیوار قبله شش متر فاصله داشت.
پرسیدم جریان چیست؟ گفتند: این جوان هجدهساله است و این مرد هم از تجار بازار است و پسرش سکته کرده و به کما رفته، مثل تکهای گوشت شده بود فقط نفس میکشید و قدرت حرکت نداشت، شخص متمولی بود آن زمان برای معالجه به لندن و جاهای دیگر مراجعه کرده بود؛ اما نتوانسته بودند کاری انجام دهند و به او گفته بودند این بچه خوبشدنی نیست، خادمی برای او بگیر تا او را تر و خشک کند تا زمانی که از دنیا برود. او هم همین کار را میکند، اما موقع نهار گویا پیری که خدمتکار آنها بوده به او میگوید؛ این جوان را نزد هر پزشکی بردید و نتیجهای نگرفتید، تمام صاحبان امراض لاعلاج را به کشور ما عراق میآورند و به عتبات مقدسه میبرند، شما هم پسرت را نزد امام علی(ع) ببرید و دخیل ببندید.
جوان را به حرم امیرالمؤمنین آوردند. دو روز بود که آنجا بود، من زیارتنامه خواندم و در رکعت اول نماز زیارت بودم که زنان حرم با هلهله عربی خودشان سروصدا میکنند و صلوات میفرستند، متوجه شدم آن جوان بلند شده و دور ضریح امیرالمؤمنین میچرخد و پدرش هم همراه او میچرخد. من سریع نماز را خواندم؛ اما او را از صحن خارج کرده بودند، سؤال کردم جریان چیست؟ گفتند: مشغول زیارت بودیم دیدیم آن جوان همانطور که خوابیده بود و سرش روی پای پدرش بود، بهطور خوابیده بلند شد و به شبکههای ضریح خورد و از جای خود بلند شد، لباسهای او را هم برای تبرک تکهتکه کردند.
اوضاع معنوی حوزه نجف چگونه بود؟
پدرخانم بنده می گفت؛ در زمان تحصیل در نجف اشرف یکوقتی سه روز گرسنگی کشیدیم، میرفتیم در بیرون شهر جایی بود که کاهو میکاشتند و بعد از برداشت، ریشه کاهو باقی میماند، ما آنها را میآوردیم و میکوبیدیم و میخوردیم، ولی در آن زمان حوزه نجف یک معنویت خاصی داشت، چون توجه بیشتر به معنویت بود، علما و فضلا و مراجع و بزرگان به مادیات توجهی نداشتند.
آقا شیخ محمدعلی سرابی که استاد نهجالبلاغه ما بود از اولياء و اوتاد و سالكان راه حق بودند بهطورى تا سن 55 سالگى توانایی مالی ازدواج نداشتند و در مدرسه سيّد كاظم يزدى قدس سره ساكن بود و استاد دیگرم شيخ مجتبى لنكرانى قدس سره دخترش را براى رضاى خدا با شرایط سهل و آسان به ايشان تزويج نمودند، ولى جائى براى سكونت نداشت، يك نفر از حاجيان تبريز مقبره خانوادگى خود را، در اختيار ايشان قرارداد كه در قسمت جلوى مقبره ساكن شود و در همان مقبره يك دختر به دنيا آورد و در همان مقبره نيز از دنيا رفت، من هنگام وفات ايشان در نجف نبودم؛ ولى نقل مىكردند از صفاى باطن او؛ معروف است روزی که ایشان وفات کرد آفتاب گرفت و این مشهور شد، و تشییعجنازه عجیبی به عمل آمد، زندگی سختی بود و با زندگی امروزی فاصله زیادی دارد، معنویات خیلی قوی بود، خیلی هم ناراحت نبودند و با لقمه نان خالی هم برای ادامه درس حاضر میشدند.
ظاهراً مرحوم آقا شیخ محمدعلی سرابی با شما مکاتباتی نیز داشتند محتوای نامههای ایشان چه بود و چه توصیههای داشتند؟
ایشان به بنده لطف داشتند و نامهنگاریهایی نیز داشتند و میفرمودند که من شما را در محضر امیرالمؤمنین فراموش نمیکنم، توصیه ایشان این بود که هر جا میروید به مردم بگویید نمازشان را ترک نکنند، چون نماز پل ارتباطی خداوند با بندگان است، آنکسی که نمازش را ترک نمیکند، رابطهاش باخدا قطع نمیشود و ممکن است صاحب هر گناهی باشد، آخرالامر به راه برگردد؛ چون نماز «تنهی عن الفحشاء والمنکر» است؛ ولی کسی که نماز نمیخواند، دیگر ارتباطش باخدا قطع میشود، یعنی گردنکلفتی میکند، اینیکی از توصیههای ایشان بود و فرمایشاتی در باب معنویات داشتند.
با علامه امینی نیز مراوداتی داشتید؟
در زمان ما علامه امینی در حال حیات بودند و مکتبة امیرالمؤمنین را تأسیس کرده بودند و کتاب الغدیر را بهتدریج مینوشتند و چاپ میکردند و با ایشان سلام و عرض ارادتی داشتم.
پس از اتمام تحصیلات در نجف چه کردید؟
پس از بازگشت از نجف اشرف در سال 1339 شمسى به زادگاهم مراجعت کردم. زادگاه اصلی بنده یکی از روستاهای اردبیل به نام گلستان است. نزدیک زادگاهم دهی بود به نام سرعین که الآن شهر شده آنجا عالمی به نام آیتالله آ شیخ علی عرفانی که از شاگردان مرحوم آیتالله نائینی و همدوره آقای خویی و آقای حکیم بود و با پدر من عقد اخوت داشت، پدرم واسطه شد و با دختر ایشان ازدواج کردم و مشغول کارهای مسجد سازی و غیره شدم. بعد از یازده سال به اردبیل آمدم و چند سالی در اردبیل ماندم و سپس به تهران آمدم. در سال 1375 مجدد به قم آمدم، چون دو نفر از فرزندانم روحانی هستند، یک نفر از آنها به نام حسن امینی گلستانی که از محققین مؤسسه امام خمینی بود و با آیت الله مصباح یزدی همکاری داشتند و البته از دنیا رفتند. الآن تقریباً نوزده سال است ساکن قم هستم و تألیفاتی دارم؛ اما مهمترین آنها که چاپشدهاند عبارتاند از:
- سرچشمه حیات،
- از مباهله تا عاشورا
- اسلام، فراتر از زمان
- سیمای جهان در عصر امام زمان در دو جلد از انتشارات مسجد جمکران
- والدین، دو فرشته جهان آفرینش
- فلسفه قیام و عدم قیام امامان
- آداب ازدواج
- صد و یازده سؤال درباره امام زمان
- گلستان سخنوران که بهزودی منتشر خواهد شد و محتوی حدود یکصد و ده منبر اینجانب است
آیا خاطرات زندگی خود را مکتوب کردهاید؟
بله کتاب خاطرات زندگی بنده به نام رؤیاهای تلخ و شیرین در حال نگارش است احتمالا بعد از فوت بنده به اتمام میرسد، خاطراتم را آنجا نوشتهام، بنده در این سن و سال مسافرت عتبات را ترک نکردهام و سالی حداقل یکی دو بار مشرف میشوم و در طول این سالها از حضرات معصومین آثار و کرامات بسیاری دیدهایم.
از خاطرات پیادهرویهای خود و طلاب برای زیارت حرم سید الشهداء بگویید؟
ما دکتر نمیشناسیم
در نجف این جریان جاافتاده بود، ایام خاصی را برای زیارت حرم سید الشهداء از نجف به کوفه و از کوفه به کربلا میرفتیم، کسانی که سریعالسیر بودند از راه بیابان مستقیم به کربلا میرفتند که دوازده فرسخ است، ولی از کوفه هجده فرسخ است که از کنار فرات میرفتیم. ما در نجف پیاده، چرمی را زیر جورابمان میدوختیم و به کربلا میرفتیم، در همین رفتوآمدها هم خاطرات زیادی داریم، دریکی از مسافرتهایمان که به کربلا میرفتیم درراه به نزدیکی شهر ذوالکفل رسیدیم، شب را آنجا ماندیم، در این ایام خاص عربها درب خانههایشان را باز میگذارند و مهمانخانهای را برای مسافران پیاده امام حسین آماده میکردند و هر کاری از دستشان برمیآمد برای زوار انجام میدادند و کسانی که صاحب ثروت بودند التجا میکردند و التماس میکردند که نان خشکی را که برای مسافرت همراه برداشته بودیم به ایشان بدهیم، چون ما از طریق کوفه سهروزه تا کربلا میرفتیم و نان خشک با خود برمیداشتیم، چیز دیگری در آن گرما نمیشد برداریم، التماس میکردند که از آن نان خشک لقمهای به آنها بدهیم، سؤال میکردیم این نان خشک را برای چه میخواهید؟ میگفتند ما دکتر نمیشناسیم، هر وقت کسی از ما مریض بشود ما یکتکه از این نان زوار امام حسین را که به او میدهیم بلافاصله شفا پیدا میکند.
چه توصیهای به طلاب جوان و اهل علمدارید؟
به طلاب جوان توصیه می کنم رابطه خود را باخدا تقویت کنند، هر چیزی که گیر انسان بیاید از این مسیر است. دو نفر از عرفا به بیتالمقدس میرفتند، بهجایی رسیدند که دیدند گله گوسفندی است که دو تا گرگ دو طرف گله میچرخند و هر گوسفندی که از گله بیرون میرود با دمشان به او میزنند تا به گله برگردد، اینها به هم نگاه کردند و تعجب کردند گفتند: این گرگها چه زمانی با این گوسفندان عقد اخوت و برادری بستهاند؟ دیدند از بالای تپه صدای چوپان بلند شد که این گرگها از وقتی با گوسفندان عقد اخوت بستهاند که چوپان آنها باخدا عقد اخوت بسته است، دیدند آن بنده خدا مشغول عبادت است و گرگها برای گوسفندان او شبانی میکنند.
پیرمردی پشته هیزمی به دوش داشت و لنگلنگان و افتاده میآمد، این دو نفر عارف گفتند از این پیرمرد سؤال کنیم ببینیم آیا خدا را میشناسد؟ یا چگونه خدا را میشناسد؟
جلو آمدند و گفتند یا اخی، اتعرف ربک؟ خدا را میشناسی؟
نگاهی به اینها کرد و پشته هیزم را از دوشش به زمین گذاشت و رو به آسمان کرد و گفت؛ یا رب حول هذا الحطب ذهباً! خدایا این هیزمها را تبدیل به طلا کن، یکوقت دیدند این هیزمها با آن شرایط تبدیل به طلای ناب شد، گفت بردارید، چشمتان را نبستهام، طلای واقعی است، اگر نیاز دارید بردارید، اینها دیدند که این پیرمرد خیلی مقام دارد، گفتند گرسنهایم چیزی داری به ما بدهی؟ پیرمرد گفت؛ یا رب اطعمهم، خدایا به اینها طعام بده، یکوقت دیدند یک سینی جلوی آنها گذاشته شد و انواع طعام داخل آن بود که خوردند، گفت دیگر نمیخورید؟ گفتند خیر، سینی دوباره به بالا رفت، پرسید غذا چطور بود؟ گفتند تا به امروز چنین غذای خوشمزهای نخوردهایم، گفتند ای پیرمرد این هیزمها را کجا میبری؟ گفت من هرروز اینها را از بیابان جمع میکنم و در بازار میفروشم و برای فرزندانم نان میخرم، گفتند پیرمردی که پشته هیزم را طلای ناب میکند ولی خودش استفاده نمیکند، از بیابان هیزم جمع میکند و میفروشد در زمان قدیم این احوال در میان حوزههای علمیه حاکم بود.
گفت و گو : حمید کرمی
پینوشتها:
[1] - استاد محمدامینی گلستانی در شرححال زندگی خود در توصیف پدر مینویسد:
حاج سردار يكى از سالكان راه خدا و از انسانهاى كامل و متّقى حتّى در ميان علماء منطقه، او را «اباذر» زمان مینامیدند ايشان چون با علما و بزرگانى مانند حضرت آيت اللّه العظمى حاج سيد يونس مجتهد اردبيلى و همچنين عالم عامل و سالك الى اللّه آقاى شيخ على عرفانى سرعينى و امثال آن بزرگواران، نشستوبرخاست داشت، به طهارت و پاكى زندگى، خيلى اهميت میداد