پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۳
زندگی به سبک شهید آیت الله دستغیب

حوزه / در اثر تبعيّت به خدا و چهارده معصوم علیهم السلام به قدرى دوستى خداوند، نصيب ايشان شده بود كه دوست و دشمن به ايشان علاقه داشتند؛ دوست و دشمن ايشان را بى ‏غرض مى‏دانستند چون نظر ايشان به خداوند و ترويج احكام اسلام بود و به هيچ نحو خودنمايى و خود رأيى در سخنان خود نداشتند.

سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»، به مناسبت سالگرد شهادت آیت الله دستغیب، حکایاتی آموزنده از زندگی پر رمز و راز شهید محراب را تقدیم خوانندگان ارجمند می کند.

*خوشه چینی از نجف و بازگشت به ایران

شهید آيت الله دستغیب در سال 1321 ش، با کوله باري از علم و معرفت از نجف اشرف به شهر شیراز مراجعت کردند. در اين هجرت، لطايفي نهفته بود که نشان از عنايت خداي سبحان و حضرت ولي عصر (عج) به ايشان داشت. ایشان خود در ابتدا انديشه بازگشت به شيراز را نداشت اما روزي به درس آقا شيخ محمد کاظم شيرازي حاضر شد و استاد به ايشان گفت: آقاي دستغيب! يکي از علماء براي شما خواب خوبي ديده و بهتر است شما به شيراز برگرديد.

او در حالي که سخت مشغول تحصيل بود و در صورت ماندن، در آسمان فقاهت به شایستگی می‌درخشد به شهر خود بازگشت.

*حاج مومن و آیت الله دستغیب

در جواني خادم مسجد سردزک بودم. مدتها بود که آرزوي ديدار حضرت حجت (عج) را داشتم شوق ديدار چنان در جانم شعله مي کشيد که خورد و خوراک را از من گرفته از خوردن و آشاميدن غافل مي شدم. با اين حال عهد کردم تا آقا را نبينم چيزي نخورم.

دو روز گذشت و من هيچ غذا نخورده بودم. در اثر تشنگی طاقت فرسا به ناچار جرعه اي آب نوشيدم و بيهوش شدم. ناگاه صدايي را شنيدم که مرا صدا مي زند. حاج مؤمن برخيز. مگر نمي داني کاري که انجام دادي (نخوردن و نياشاميدن) در دين اسلام حرام است. ديگر از اين کارهاي نامشروع بپرهيز.

از صدايش جاني گرفته و نشستم که چشمم به صورتي نورانی افتاد و آقا را بالاي سرم ديدم به من فرمود: حاج مؤمن! براي تو غذا مي فرستم، بخور.

آقا سيد هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) نيز به مشهد مي روند شما هم با ايشان برويد. چون به قم رسيديد، شخصي را ملاقات خواهيد کرد، به دستورش رفتار کنيد آن گاه به من خرج سفر مشهد را مرحمت کرده و از برابر چشمم ناپديد شدند.

به حال خود که آمدم ثلث از شب گذشته بود و در مسجد هيچ کس نبود شنيدم کسي کوبه در را مي کوبد. رفتم در را باز کردم، آقايي پشت در بود، عبايي بر سر کشيده و شناخته نمي شد. ظرف غذايي به من داد و دو مرتبه گفت: اين غذا را تنها بخور.

چنان بوي عطري از غذا به مشامم رسيد که تا به حال هرگز غذايي با آن بو نديده بودم در خود قدرت عجيبي احساس کردم و مشغول کارهاي مسجد شدم.

پس از چند روز با آقا سيد هاشم به طرف مشهد حرکت کرديم. دو روز در قم مانديم. در يکي از روزها در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها زيارت مي خواندم که مردي قباپوش با عبايي قهوه اي بر دوش و کلاه پشمي بر سر به من گفت: حاج مؤمن! در صحن منتظر شما هستم. پس از زيارت شما را ملاقات مي کنم.

پس از زيارت به ديدارش رفتم. انسان با وقار و متين و آثار زهد و تقوا در چهره اش نمايان بود. گفت: شما به تهران مي رويد و پس از ده روز ديگر در دروازه تهران شما را ملاقات خواهم کرد.

او با ما همسفر شد و چون نزديک مشهد رسيديم و گنبد حضرت امام رضا عليه السلام درخشید، ماشين در جايي ايستاد و آن عارف روشن ضمير به من گفت: تمام اين سفر و برنامه ها براي الان بوده است. حاج مؤمن! مرگ من نزديک شده، غسل، کفن و دفن من به عهده شماست. کفنم را همراه آورده ام. دوازده تومان پول هم به من داد و گفت اين پول هم خرج مراسم خاک سپاري است. گفتم: حالا تکليف من چيست؟.

گفت: سيدي از اهل شيراز که تحصيلاتش در نجف تمام شده به شيراز بر مي گردد با او مجالست داشته و همراهش باش که براي تو سودمند است. نشانه اين سيد آن است که مسجد جامع شيراز را که زير خاک پوشيده است با کمک مردم احيا مي کند. شما قبل از آن سيد مي ميريد و آن سيد عهده دار دفن شما خواهد شد. بدان که آن سيد را شهيد مي کنند.

آن نيک مرد در همان محل رو به قبله خوابيد و جان سپرد؛ او را به مشهد برده، با شکوه فراواني به خاک سپرديم.

*شايستگي هاي روحي

همسر ايشان نقل مي کند: در برخي از شب ها ناله هاي پرسوز و گداز آقا، خواب را از من مي ربود و نمي توانستم بخوابم. به غذايي ساده بسنده مي کرد و زياد اتفاق می افتاد که به نان و پنيري راضي بود. بعضي روزها با نان و پياز سر مي کرد و هرگز معترض نبود.

بعضي از شب ها با دوست بزرگوارش حاج مؤمن به مناجات مشغول بودند و شب هاي ماه رمضان تا صبح به دعا و  راز و نياز به درگاه دوست قيام مي کردند.

*رفتار تربیتی معظم له

برخوردهاي اجتماعي، خانوادگي و تربيتي اش همه از خودسازي هاي پيوسته در طول عمرش حکايت مي کرد. با اينکه هشت فرزند داشت به امور همه با صبر و حوصله مي پرداخت و خيلي مراقب بود، بچه ها مادرشان را اذيت نکنند. اساساً او نسبت به همسرش احترام خاصی قائل بود. هيچ گاه براي بيدار کردن بچه ها براي نماز صبح يا کار ديگر سرزده به اتاق آن ها وارد نمي شد، بلکه در مي زد و آن ها را صدا مي کرد.

يکي از دختران آن سالک پرهيزگار مي گويد: براي نماز صبح در مي زد و مرا چون خيلي زود بيدار مي شدم و سحر خيز بودم با اين عنوان زيبا صدا مي زد: خانم بهشتي! خانم بهشتي! وقت نماز است، پاشو!.

صبح ها به پياده روي مي رفت و از نسيم صبحگاه استفاده مي کرد. در راه بازگشت نان مي خريد و به خانه مي آمد. سپس چاي و صبحانه را آماده مي کرد. ما را صدا مي زد تا با هم صبحانه میل کنیم.

در سر سفره، بسم الله آغازين را بلند مي گفت و پس از هر لقمه باز بلند مي گفت: الحمد الله. اين طور بچه ها نيز ياد مي گرفتند.

*معیار انتخاب همسر برای دختر خود

در مسائل خانوادگي نه سخت گیری مي کرد نه بي تفاوت بود و نه از ديگران سلب اختيار مي کرد.

يکي از فرزندان ايشان نقل مي کند: هنگامي که خواهرم مي خواست ازدواج کند او را صدا زد و به او گفت: ببين دختر جان! آقاي ... را من از بچگي مي شناسم. فرد لايقي است. اين آقا از کوچکي نمازش ترک نشده. من نظرم اين است که شما در صورت ازدواج با او سعادتمند مي شويد. نظر خودت چيست؟.

دختر: هر چه شما بگوييد آقا جان.

و آقا گفته بود: شما مي خواهيد زندگي کنيد، من چي بگم.

در شيوه زندگي معتقد بود که سطح زندگی ما بايد از همه مردم پايين تر باشد تا مردم به روحانيت شيعه، بدبين نشوند.

روزي يکي از دخترانشان به ايشان مي گويد: آقا جان، پول بدهید تا لباس بخرم! آقا مي گويند: «وصله لباست کو»؟. يعني چنين نيست که لباس انسان تنها به دليل اين که نو نيست، تعويض شود!.

*نماينده مهدي (عج)

سيدي در حالي که دو بچه اش را به همراه داشت از روستاهاي بوشهر به شيراز آمد. در حوزه علميه شيراز از يکي از طلاب سراغ منزل آیت الله دستغيب را گرفت. به او گفته شد: با آقاي دستغيب چکار داريد؟.

جواب داد: عرض داشتم.

چون اصرار کردند در حالي که نگاه به يکي از بچه ها که صورتي زرد و جسمي نحيف داشت، کرد و پاسخ داد: بچه ام مريض شده بود. او را به بیمارستان بوشهر بردم جوابش کردند و گفتند: بايد زود او را به شيراز برساني.

من که پول نداشتم تا خرج سفر و درمان او را تأمین کنم، سرگردان و درمانده شدم. در آن حال به حضرت مهدي (عج) متوسل شدم. ناگهان در عالم خواب و بیداری دريافتم که حضرت مهدي مرا پذيرفته و به من گفتند: ناراحت نباش! به شيراز برو آن جا نماينده ما آقاي دستغيب به تو کمک کرده و کار تو را اصلاح مي نمايد.

آن سيد را به خانه آیت الله دستغيب برده و به محض ورود، آية الله دستغيب با او احوال پرسي گرمي کرد و بدون آن که حرفي زده شود يا خودش سؤال کند، گفتند: بچه ات را همراه آورده اي؟، حالش خوب است؟. غصه نخور، خودم تمام خرجش را به عهده مي گيرم.

*نامه بي نام و نشان

يکي از طلاب حوزه علميه شيراز مي گويد:

در حوزه شيراز درس مي خواندم و می خواستم ازدواج کنم اما از نظر اقتصادي دچار مشکل بودم.

آيت الله دستغيب نيز مرا خوب نمي شناخت تا از ايشان استمداد کنم. با خود انديشيدم که نامه اي بي نام و نشان، خدمت آقا نوشته، درد دل خود را با ايشان در ميان بگذارم. اين کار را کردم ولي دلهره اي داشتم.

چند روز بعد آقا به مدرسه آمدند و از طلاب احوالپرسي و دلجويي کردند. هنگام رفتن رو  به من کرده و گفتند:

آقاي ...! حاجتت برآورده است؛ بعداً به منزل ما بياييد!. متعجب شدم. اگر چه در دل، غرق سرور شده بودم ولي نمي دانستم که ایشان چطور فهميده نامه را من نوشته ام در صورتي که هيچ کس جز من از اين ماجرا خبري نداشت؟.

بعداً به منزل آقا رفتم مقداري پول مرحمت کردند. با آن پول ازدواج کردم و مقدار پولي که آقا داده اند، درست به اندازه مخارج ازدواج من بود. نه کمتر نه بیشتر؟!.

*عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

ايشان خود در اين باره مي گويد: در زمان پهلوی اول، ما را چند بار زنداني كردند و بهانه آن ها تبليغ بود. بعد فشار آوردند كه اصلاً بايد از روحانيت بيرون برويد؛ بعد هم 24 ساعت مهلت دادند كه بنده خود را خلع لباس كرده و از روحانيت بيرون روم.

من هم به ناچار فرار كرده و به نجف رفتم و اين هم به خواست خدا وسيله خيري شد براي این که از محضر بزرگان حوزه نجف استفاده کنم.

*ساده زيستي، شيوه اولياء

همسر ايشان مي گويد: در امور زندگي به من اختيار تامّ داده بودند. هر كاري كه انجام مي داديم، هيچ ايرادي نمي گرفتند؛ چون مي دانستند كه راه و هدف ما يكي است. با بچه ها خيلي مهربان بودند.

در اوقات فراغت در حياط با بچه ها قدم مي زدند و طبق خواست بچه ها و نوه ها با آن ها رفتار مي نمودند.

ايشان در كارهاي خانه هم علاوه بر كارهاي شخصي خود به ما كمك مي كردند و بارها مي گفتند: من اجازه امر كردن را به خودم نمي دهم. ايشان بسيار كم خوراك، دائم الوضوء، اهل تهجّد، ذكر و دعا بودند.

فرزند شهيد آیت الله دستغیب در مورد نقش ارزنده پدرش در منزل چنين اظهار مي دارد: در ايام مريضي مرحوم والده از بچه ها نگهداري مي كردند. فراموش نمي كنم كه حتي در نظافت بچه ها ابايي نداشتند يا حتي خودشان خانه را جارو مي كردند.

* تعابیر بزرگان از شهید

فضائل اخلاقي آن شهيد سعيد زبانزد خاص و عام بود. حضرت آيت ا... نجابت از همسنگران قديمي وي مي گوید: هیچ وقت ملاقاتي با آيت ا... دستغيب نداشتم مگر آن كه ايشان در آن صحبت از خدا و معارف اهل بيت داشتند.

 عالم رباني و فقيه عاليقدر مرحوم حاج شيخ محمد كاظم شيرازي به هنگام اعطاي اجتهاد به ايشان، در مورد وي مي نويسد: او از هر اخلاق ناشايستي پاك و به هر اخلاق شايسته اي آراسته است.

حضرت امام راحل (ره) نيز با بياناتي روشن، اخلاق و خلقيات شهيد محراب را به تصوير مي كشد و او را «مربي محرومان»، «هدايت كننده مردم»، «معلمي بزرگ»، «عالمي عامل»، «متعهد به اسلام» و «شخصيتي ارزشمند» مي نامند.

*گفتاری از دوست نزدیک ایشان

يكي از دوستان نزديك ايشان، آقاي سودبخش می گوید:

شهيد بزرگوار حضرت آيت ا... دستغيب بسيار مقيد بودند نماز را اول وقت را حتي در مسافرت ها اقامه کنند.

در يكي از مسافرت هاي عمره كه خدمت ايشان بوديم، بليط هواپيما يكسره براي جده فراهم نشد و قرار شد از تهران به بيروت و از بيروت به جده حرکت داشته باشیم.

در فرودگاه بيروت چند ساعت معطل شدیم و نزديك مغرب بود كه گفتند هواپيما براي پرواز به جده آماده است.

وارد هواپيما شديم. ايشان خيلي ناراحت بودند كه نماز نخوانده اند. چند مرتبه خواستند پياده شوند. اما خدمه پرواز می گفتند: الان حركت مي كنيم.

ولی تأخير هواپيما به قدري طول کشید كه ممكن بود، موقع رسیدن به جدّه وقت نماز گذشته و نماز قضا گردد.

شهید با حالت پريشان و ناراحت گفتند: پياده شويم هر چند هواپيما برود و ما جا بمانيم، اما درب هواپيما بسته بود.

ايشان با حالت توجه مخصوص و سكوت چند دقيقه اي سراپا ايستاده بودند كه هواپيما براي حركت روشن شد.

به مجرد روشن شدن هواپيما، شعله هاي آتش از موتور آن نمايان گرديد. این حادثه باعث شد تا هواپیما را خاموش كرده و از مسافرين خواستند هرچه زودتر پياده شوند.

آيت الله دستغيب با خوشحالي زائدالوصفي با دوستان پياده شده و مرتب مي گفتند: «نماز، نماز»

كاركنان هواپيما گفتند: حداقل 4 ساعت تأخير داريم تا هواپيما آماده حركت شود. به مجرد رسيدن به سالن فرودگاه ايشان به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزاري خاص اقامه کردند.

سلام نماز را كه دادند. مأمورين گفتند: نقص هواپيما برطرف شده سوار شوید تا حركت كنيم.

*جوانان را دریابید

يكي از محافظين ايشان مي گويد: روزهاي جمعه ساعت30/11 ظهر براي رفتن به نماز جمعه آماده مي شديم و هرچه اصرار مي كرديم كه اجازه دهند ماشين براي رفتن آماده كنيم، قبول نمي كردند و مي گفتند: مي خواهم در اين كوچه ها در ميان مردم باشم تا اگر كسي سؤال و يا گرفتاري داشته باشد و خجالت بكشد به منزل بيايد، به كارش رسيدگي كنم.

 با آن كه بارها از وي خواسته شده بود كه منزل خويش را از درون كوچه هاي پرپيچ و خم و قديمي شهر تغيير داده و به جايي اقامت کنند كه حفاظت و حراست از ايشان امكان پذير باشد، نمی پذيرفت و مي گفتند: در بين مردم بوده ام و تا آخرين نفس هم بايد در سختي و شادي آن ها شريك باشم.

بنابراين در همان خانه ساده و بي آلايش سكونت نموده و در همان كوچه هاي پرپيچ و خم هم به شهادت رسيد.

درِ خانه ايشان به روي همه باز بود و به جوانان از هر طبقه و گروه عشق مي ورزيد و آن ها را تكيه گاه واقعي و حقيقي حكومت و انقلاب مي دانست. درباره جوانان به حدیث امام ششم استناد می کرد و می گفت: «عَلَيْكَ بِالْأَحْدَاثِ فَإِنَّهُمْ أَسْرَعُ إِلَى كُلِّ خَيْرٍ». امام صادق عليه السّلام فرمود: به جوانان روى آوريد كه آن ها به هر كار خيرى شتابان‏ترند. (الكافي، ج‏8، ص: 93)

* گفتاری از آيت‏اللّه نجابت(ره)

امتياز ايشان در خداشناسى و علم به وحدانيت خداوند علىّ اعلى بيش از ديگران بود، يعنى ايشان در جميع مدّت عمر خودشان، تمام همّ و مقصد و مقصودشان اين بود كه وحدانيت خداوند علىّ اعلى را به مردم بفهمانند و تبعيّت از خاتم انبياء را به مردم تعليم دهند.

اساس امتياز ايشان در خداشناسى از ناحيه يقين به وحدانيت خداوند براى ايشان پيدا شده بود و اين يقين را به مرتبه عمل رساندند.

در اين جهت تكيه ايشان بر يقين به وحدانيت خداوند و تبعيت از حضرت خاتم انبيا صلی الله علیه وآله وسلم و تبعيت از ائمّه طاهرين علیهم السلام بسیار زیاد بود.

ايشان يقين پيدا كرده بودند كه غرض از خلقت، شناسايى خداوند علىّ اعلى است و این امر بدون تبعيت از شخص اوّل عالم امكان، حضرت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه وآله وسلم و دوازده معصوم پاك علیهم السلام و  بدون تبعيت از مجتهد عادل، متعهّد، جامع الشرائط، امکان پذیر نیست.

لذا ايشان به تمام معنا رهبرى حضرت آيت‏اللّه العظمى آقاى سيّد ابوالحسن اصفهانى را به جان و دل پذيرفته بودند؛ همچنین استادى حضرت مستطاب آيت‏اللّه ميرزا على آقا قاضى رضوان اللّه تعالى عليه را قبول نموده و با ايشان كمال رفاقت و دوستی را داشتند.

يك وقت در محضر آقاى قاضى رضوان اللّه عليه سخن از ايشان به ميان آمد و آن مرحوم درباره شهید دستغیب گفتند: ايشان مجتهدند.

پس از وفات حاج ميرزا على آقا قاضى، به تمام معنا تبعيّت از حضرت مستطاب آيت‏اللّه حاج شيخ محمّدجواد انصارى همدانى را داشتند و زياد از مجالس ايشان و سخنان ايشان استفاده می کردند.

حتّى ايشان مى‏ گفتند: لذايذى كه از سخنان حضرت خاتم انبياء و حضرات معصومين علیهم السلام به وسيله ايشان نصيب بنده مى‏شود از ديگرى نصيب نشده است و حظوظ روحانى و علمى آن مقدار كه از ايشان استفاده نمودم از ديگرى استفاده ننمودم.

لذا در اثر مصاحبت با ايشان، يگانگى خداوند علىّ اعلى را به تمام معنا درک کرده بودند؛ به همین خاطر شب و روز مقصود ایشان اين بود و منبر و سخنان مجلس شهید از محور توحید خارج نمى‏شد.

خلوت و جلوت ايشان نسبت به حضور، شهود و شهادت خداوند علىّ اعلى هيچ فرقى نداشت.

ايشان در اين نشئه فعلى يقين پيدا نمودند كه آن چه در عالم خلقت تأثير و تأثّر دارد، خداوند علىّ اعلى است و همه رهين منّت حضرت احديّت هستند.

البته اين مطلب به واسطه تبعيّت از ائمّه ‏طاهرين علیهم السلام و امام خمينى رضوان اللّه عليه نصیب ایشان شد.

در اثر تبعيّت به قدرى دوستى خداوند علىّ اعلى نصيب ايشان شده بود كه دوست و دشمن به ايشان علاقه ‏داشتند؛ دوست و دشمن ايشان را بى ‏غرض مى‏دانستند چون نظر ايشان به خداوند و ترويج احكام اسلام بود و به هيچ نحو خودنمايى و خود رأيى در سخنان خود نداشتند.

*مناجات در مسجدالحرام

يكي از نزديكان شهيد دستغيب مي گويد: با او در مكّه معظّمه و عمرۀ مفرده هم سفر بودم. ایشان يكپارچه شور و هيجان و اهل دعا بود.

در بيت الله هر موقع سراغش را مي گرفتي، يا در حجر اسماعيل يا در طواف بود؛ يا قرآن و دعا می خواند و یا مشغول نماز و تهجّد بود.

آفتاب گرم عربستان به طور عمودي بر سرش مي تابيد درجه ي حرارت نزديك پنجاه بود. سنگ هاي كف مسجد الحرام داغ و هوا فوق العاده گرم بود؛ امّا او باز هم طواف مي كرد و در مجاورت درب كعبه صلوات مي فرستاد و دعا مي خواند.

طوافش كه پايان مي يافت، وارد حجر اسماعيل مي شد؛ در زير ناودان طلا مي ايستاد و دعاي وارده را مي خواند، سپس در پشت مقام حضرت ابراهيم به نماز طواف مي ايستاد؛ دانه هاي اشك چون گوهري تابناك بر رخسار درخشانش جاري بود.    

منبع: داستان ها و حكايت هاي حج-رحيم كارگر، ص: 75-74

*إعجاز در باز شدن درب حرم امیرالمؤمنین علیه السلام

شهيد آيت الله دستغيب مي فرمايد: در اوقات مجاورت حقير در نجف اشرف در ماه محرم، سال 1358 ق. حكومت عراق به شدت از سينه زدن و بيرون آمدن دستجات منع کرده بود.

شب عاشورا براي اين كه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زني نشود از طرف حكومت، ابتدای شب درهاي حرم و صحن و رواق ها را قفل كردند و آخرين دري كه مشغول بستن آن شدند درِ قبله بود و يك لنگه آن را بسته بودند كه ناگاه جمعيت دسته در حال سينه زدن هجوم آورده و وارد صحن شدند؛ سپس رو به حرم مطهر آوردند.

وقتی درها را بسته ديدند در همان ايوان مشغول عزاداري و سينه زني شدند.

ناگاه عده اي پلیس آمدند؛ رئيس آن ها با چكمه به ايوان آمده و بعضي را مي زد و امر كرد آن ها را بگيرند؛ سينه زن ها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده و در صحن انداخته و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند.

اما ديدند ممكن است قواي دولتي تلافي كنند و بالاخره مزاحمشان شود، با كمال التجاء و شكستگي خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سينه زده و مي گفتند «يا عَلي فُكَّ الْبابَ» ما عزادار فرزندت هستيم.

در يك لحظه، تمام درهاي حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و بعضي موثقين كه مشاهده كرده بودند براي حقير نقل كردند كه ميل هاي آهنين كه بين درها و ديوار بود از وسط بريده شده بود.

 تمامی سينه زنان وارد حرم مطهر مي شوند، ساير نجفي ها كه باخبر مي شوند همه در صحن و حرم جمع مي شوند و پلیس ها پنهان مي گردند.

مامورین موضوع را به بغداد گزارش مي دهند؛ از بغداد دستور داده مي شود كه مزاحم آن ها نشويد.

در آن سال در نجف و كربلا بيش از سال هاي گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.

منبع: معجزات امام حسين(ع)-عزيزي، ص: 285-284

*شهادت

فرزند ایشان دربارۀ روز شهادت معظم له می گوید: جمعه 20 آذر سال 1360 ساعت حدود یازده بود، طبق معمول خدمتش رسیدم و کنار دستش نشستم، حالش غیر عادی و قیافه اش کمی گرفته بود در حالیکه سخت می کوشید خودش را عادی جلوه دهد، با چند جمله ای که رد و بدل شد، گفتم مثل اینکه کسالت دارید؟. فرمود: آری

بالاخره پس از تجدید وضو، پاسدار شهید محمد علی جباری که مسئول هماهنگی کارها بود، خبر آورد ماشین آماده و منتظر هستند، آقا لباس پوشید و کلید اطاق مخصوصش را به من داد تا در را قفل کنم و همین نیم دقیقه یا کمتر تقدیرات الهی را به خوبی مشخص کرد و بنده که سعی داشتم تا بتوانم قدم به قدم همراهش باشم، چند قدمی عقب افتادم

معمولا ایشان از پله های اندرونی پائین می رفتند و با توقف مختصری وارد دالان شده و از خانه بیرون می رفتند.

اما آن روز بدون هیچ گونه معطلی از پله ها پائین رفته و همانطور که در بخش نخستین یادواره گذشت، با یک دست به سینه خود و با دست دیگر به آسمان اشاره می کند و می فهماند من رفتم خداحافظ. آری رفتم و به ملکوت اعلی پیوستم.

بدون توقف از دالان گذشته ولی نزدیک درب خروجی لحظه ای می ایستند، شال سبزش را بر کمرش محکم کرده و طبق گفته پاسداران منزل آیه استرجاع «انا لله و انا الیه راجعون» و همچنین  «لا حول ولا قوة الا بالله» را بر زبان جاری می کنند.

درب اطاق را بستم از پله های بیرونی پائین آمدم، لحظه ای درنگ کردم منتظر بودم آقا از اندرون بیایند. یکی از پاسدارها گفت: منتظر آقا هستید؟. گفتم آری، گفت: تشریف بردند.

به سرعت بیرون آمدم، از پیچ دوم کوچه، ایشان را دیدم چند قدم بیشتر با یکدیگر فاصله نداشتیم؛ صدای زنی که پشت سر ایشان حرکت می کرد را می شنیدم، اصرار می کرد نامه ای به ایشان بدهد. اما ناگهان صدای بسیار مهیبی برخاست، آتشی در برابرم آشکار شد، صورتم را سوزانید و دیوار بر سرم خراب شد، فورا شروع به یاالله گفتن کردم. احساس کردم زلزله آمده و ساختمان خراب شده و من زنده به گور شده ام. ولی هنوز جان دارم، خاک و دود و فشار آجرها و گِل هائی که بر سرم ریخته بود، این احساس را به من می داد ولی از طرف دیگر متوجه شدم آتش بود، صورتم را سوزانید، پس زلزله نبود، انفجار بمب بود.

خودم را تکان دادم که ببینم آیا می توانم از زیر آوار بیرون بیایم؛ به سرعت خودم را رو به عقب کشیدم، لحظاتی صبر کردم تا خاک و دود فروکش کرد؛ اما عجب منظره وحشتناکی در برابر دیدم، نخست سرِ زن جوانی را که از بالای سینه اش جدا شده بود دیدم، سپس دست ها و پاهای جدا شده و بدن های بیجان، جسدهای پاره پاره شده، جلوتر آمدم، مثل اینکه جنازه ها پودر پاشی شده باشد؛ در ظرف یک لحظه همه شهید شده و بیشتر جنازه ها قطعه قطعه شده بود. فقط چند جنازه قابل شناسایی بود؛ به سرعت تا انتهای کوچه آمدم. افرادی که جلوتر از آقا می رفتند، برگشته و با حالت حیرت زده از من می پرسیدند: آقا کجایند؟. گفتم: جلو بودند. گفتند: پس چه شدند؟. گفتم: آقا را کشتند، همه را کشتند.

منبع: کتاب یادواره شهید حضرت آیت الله حاج سید عبدالحسین دستغیب (ره)

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha