خبرگزاری «حوزه»، در گفت وگو با این روحانی مبارز و فعال در مناطق محروم بخشی از تاریخ انقلاب و نیز خاطراتی از همراهی وی با امام خمینی در نجف را به بحث نشسته است.
از چه زمانی با نام امام خمینی (ره) آشنا شدید؟
اولين بار، هنگام صحبت با مرحوم والدم آیت الله حاج سید عیسی رکنی بود. شبي با هم نشسته بوديم و اسم امام به ميان آمد و پدرم ضمن معرفی امام گفت: پدر ایشان را هم در راه مبارزه با رژیم شهيد كرده اند.
در سال 1344 مرحوم والدم آیت الله حاج سید عیسی رکنی که از علماي منطقه دشتي و تحصيل كرده نجف بود تصميم گرفت مرا به نجف اعزام كند. خود من هم شوق عجيبي داشتم.
شوق من برای رفتن به نجف زمانی دو چندان شد كه شنيدم امام به این شهر تبعيد شده اند. از طريق آبادان، قاچاقي به سمت نجف رفتيم. دو سه نفر بوديم كه شخصي از آبادان با دويست تومان ما را به نجف برد، قرار بود از خزعل آباد راه بيافتيم، ولی لو رفتيم و نهایتا از «گسبه»ی قديم و اروند كنار فعلي با قايق پارويي به سمت فاو رفتیم و از آنجا به كاظمين. زیارت حرم امامین کاظمین (علیهماالسلام) اولين زيارت من بود چون من تا آن زمان حتي به مشهد هم نرفته بودم. آن زمان رفتن به عراق راحت تر بود تا رفتن به مشهد!
امام در آن زمان نجف بودند؟
بله. امام هشت - نه ماه بود که به نجف رفته بودند.
در جلسات درس امام هم شرکت کردید؟
من آن ايام هنوز شايستگي حضور در درس خارج امام را نداشتم، اما روزهاي جهارشنبه در درس اخلاق ايشان شركت مي كردم.
ویژگی درس ایشان چه بود؟
بعضي گمان مي كردند، امام از نظر علمي در برابر حضرات آیات حكيم و شاهرودي، كم مي آورد. اما من می دیدم طلاب جوان هجوم مي آوردند به جلسه درس امام و بهره مي بردند. در آنجا بزرگاني بودند پيش از آمدن امام به نجف درس را تمام كرده بودند؛ مثل شهيد آيت الله مدني و آیت الله سید عباس خاتم يزدي و آیت الله شيخ حسين راستي و آيت الله اشرفي شاهرودي. من نديدم اين بزرگواران در درس بزرگان ديگر شركت كنند، اما در درس امام شرکت می کردند.
امام درس خارج مكاسب را شروع كردند. ساعت ده صبح در مسجد شيخ انصاري مشهور به مسجد ترك ها درس می دادند و بزرگان زيادي در اين درس شركت مي كردند.
رژيم طاغوت اگر چه می خواست فروغ نوربخش امام را کم رنگ کند، مانند ساير كارهايش در اينجا هم به بن بست رسید و توجه به امام بيشتر شد، تا جايي كه مرحوم سيد محمد تقي بحرالعلوم که از افاضل نجف و امام جماعت مسجد شيخ انصاري بود به محضر ايشان آمد و گفت شما به جاي من نماز جماعت را در مسجد بر پا كنيد.
از دوران حضور امام در نجف چه نکاتی به یاد دارد؟
به مناسبت درس خارج ولايت فقيه من در كل آن مباحث شركت کردم. آن روزها برای بسياري از شاگردان امام سوال بود آيا روزي مي آيد كه حكومت اسلامي و ولايت فقيه در جامعه اجرا شود؟! اما امام تأكيد مي فرمود؛ خودتان را براي آينده آماده كنيد و در واقع جوانها را براي انقلاب اسلامي و حكومت اسلامي آماده می کرد.
مطلب دیگر این که مشي امام در نجف برایمان بسيار جالب و جذاب و براي ما طلاب جوان الگوي بسيار مناسب بود. اولا امام بر خلاف شيوه ی معمول در نجف كه علماي بزرگ عصايي به دست داشتند یا بعضي وسيله اي در اختیار داشتند، وسيله اي نداشتند و بارها ايشان را ديدم كه پیاده از منزل برای نماز به مسجد بزرگ آيت الله بروجردي مي رفتند. امام وقتي حركت مي كردند، جز يك نفر به هيچ كس اجازه نمي دادند با او حركت كند و اگر طلبه اي سوالي هم داشت و مطرح می کرد امام جواب می دادند و بعد مي فرمودند: ديگر سوالي نداريد؟ پس بفرماييد {بروید}. هيچگاه غير از آيت الله شيخ عبدالعلي قرهي و گاهي مرحوم آقاي فرقاني ايشان را همراهي نمي كردند.
تا سال چند در نجف بودید و چه زمانی به ایران برگشتید؟
اواخر سال 1353 به قم برگشتم و بعد از مدتی با مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی که از شاگردان امام بودند آشنا شدم. وقتی به منزل ایشان رفتم، مرحوم اشراقی حضور داشتند. ایشان در سال 52 به بندرلنگه تبعید شده بود و از غربت شیعه در آنجا برای من تعریف کرد و گفت: خوب است شما یک بار به آنجا بروید و ببینید وضعیت شیعه چطور است و اگر صلاح دانستید برای خدمت بروید.
خدمت آیت الله گلپایگانی رفتیم که آقای فرقانی ما را معرفی کند. ایشان هم نامه ای دادند و برای اولین بار در سال 1355 به بندر لنگه رفتم.
مناسبت خاصی بود؟
شب غدیر و روز غدیر بود سخنرانی کردم و جمعیت زیادی، حتی مسئولان ادارات مثل فرماندار و شهربانی و ژاندارمری در مراسم بودند. آنجا احساس کردم شیعیان خیلی غریب هستند چون مساجد تعطیل است و پیش نماز نیست. در مساحتی معادل 300-400 کیلومتر یک نماز جماعت شیعیان هم برگزار نمی شود. من یک هفته ماندم و بعد گزارشی خدمت آیت الله گلپایگانی و آیت الله فاضل دادم و وضعیت را تشریح کردم.
آیت الله فاضل گفتند نظرت چیست؟ آیا برای مدتی می توانید به آنجا بروید؟ گفتم باید با خانواده مشورت کنم که بعد از مشورت خانواده نپذیرفتند.
چند روزی نگذشته بود که جمع 70-80 نفره ای از شیعیان آنجا آمدند خدمت حضرات آقایان گلپایگانی و فاضل و گفتند: ما آمده ایم ایشان را ببریم چون تنها کسی است که می تواند به آنجا خدمت کند.
ما را خدمت ایشان بردند و این دو بزرگوار فرمودند؛ شما برای سه ماه قول بدهید و بروید تا بعد ببینیم چه می شود. ما با خانواده سه ماه رجب و شعبان و رمضان رفتیم و با استقبال عجیبی رو به رو شدیم. جالب است وقتی وارد آنجا شدم در اوج گرمای تیر و مرداد بود. دختر بچه ای داشتم که تازه راه می رفت. از هواپیما که پیاده شدیم، تا بخار هوا به صورتش خورد، جا خورد و گریه کرد.
مردم استقبال عجیبی کردند همین عامل تشویق ما شد برای ماندن. آن سه ماه تبدیل شد به 37 سال حضور در بندرلنگه!
از سال های نزدیک به پیروزی انقلاب یاد کنیم. ظاهرا خانه ی شما در بندر لنگه مأمنی برای تبعیدی ها بود؟
بله. اولین نفر که به آنجا تبعید شد، آیت الله یزدی بود درست یک روز بعد از اربعین امد. من در اتاق بیرونی نشسته بودم (خانه مان اجاره ای بود) و دیدم یک جیپ شهربانی ایستاد و شیخ بزرگواری از آن پایین آمد. اول فکر کردم شاید برای منبر آمده است. آقای دیگری آنجا بود به نام سید عبدالمهدی موسوی که روحانی نبود، ولی از دست اندرکاران حسینیه ها بود. آیت الله یزدی اول پیش ایشان رفته بود. سید فکر کرده بود برای تبلیغ آمده، گفته بود: آقا دیر آمدی، همه جا پر شده و جا نداریم!
آیت الله یزدی می گفت: من فهمیدم ایشان عالم شهر نیست. خوب ایشان به منزل ما آمد و با اینکه ایشان را تا آن روز ندیده بودم خیر مقدم گفتم و آمدند داخل. از جیپ شهربانی فهمیدم که ایشان را تبعید کردند و آقایی بود به نام حسینی یا موسوی زابلی که از منبری های آنجا بود، آمد و به من گفت ایشان آقای یزدی هستند و از یاران امام.
تمام امکانات را در اختیار ایشان گذاشتیم. ایشان یک هفته منزل ما بودند و بعد از یک هفته گفتند: اینجا خیلی شلوغ و پر رفت و آمد است و من فرصت مطالعه پیدا نمی کنم (چون یک اتاق بیشتر نداشتیم) لطفا جایی برای من تهیه کنید. جایی برای ایشان اجاره کردم و روزانه به ایشان سر می زدم.
آیت الله یزدی در آنجا فعالیت خاصی هم انجام می دادند؟
جرقه انقلاب در بندرلنگه را آیت الله یزدی زد. یکی از اشتباهات طاغوت تبعید همین افراد بود که به جاهای دور افتاده ای می رفتند مردم از انقلاب خبری نداشتند یا می ترسیدند نام امام بیاورند و با حضور این بزرگان نام امام و انقلاب بسط پیدا می کرد.
آیت الله یزدی می گفتند: ما باید کاری کنیم که کم کم نام امام مطرح و ترس مردم ریخته شود. ایشان اجازه سخنرانی نداشت، جلسه ی تفسیری گذاشتیم و ایشان خودش هم در آن شرکت می کرد.
گاهی شوخی می کرد و می گفت: شما کمی محافطه کاری! می گفتم: من الآن میزبان شما هستم و اگر بخواهم به شیوه ی شما حرکت کنم کسی نمی ماند که از تبعیدی ها پذیرایی کند. من قدری ملاحظه می کنم که شما بتوانید کار کنید.
در جلسات خصوص جوانان خدمت ایشان می رفتند و ایشان مسائل را بیان می کردند، این کار ادامه داشت تا شهادت حاج آقا مصطفی که نام امام بیشتر مطرح شد.
تا آن زمان تظاهرات یا راهپیمایی در بندرلنگه برگزار شده بود؟
اولین راهپیمایی که در بندرلنگه شد روز عید قربان بود. چون رسم بود که مردم با قرائت ذکر مخصوص روز عید، پیاده به سمت مصلی می رفتند و ما در بازگشت از راهپیمایی، آن ذکر را تبدیل به شعارهای انقلابی کردیم.
حضور آیت الله یزدی سبب شد بزرگان زیادی از اطراف برای دیدن ایشان به آنجا می آمدند. همین حضور روحانیون سبب شد راهپیمایی ها و شعارها هم آغاز شود، البته آیت الله یزدی 5-6 ماه بیشتر آنجا نبود و بعد به اسلام آباد غرب تبعید شد.
غیر از آیت الله یزدی چه کسانی به بندرلنگه تبعید شدند؟
تابستان 1357 بود که جمع 6-7 نفره ای با هم وارد شدند از جمله مرحوم آیت الله خلخالی، آیت الله نورمفیدی از گرگان، آیت الله معصومی از علی آباد کتول، مرحوم آقای عمادی از گنبد و آیت الله دستغیب از شیراز. جالب بود که ماه رمضان 1357 بر سر سفره افطاری که در منزل بنده انداخته می شد 12 تبعیدی حضور داشتند.
از همه اینها جالب تر مرحوم آیت الله خلخالی بود که عشق خاصی به امام داشت و ذوب در امام بود و یک انقلابی به تمام معنا به حساب می آمد.
وقتی شریف امامی نخست وزیر شد، با تبعیدی ها بحث می کردیم که نظر امام درباره شریف امامی چیست؟ و آیا ایشان او را به عنوان نخست وزیر می پذیرند؟ آقای خلخالی گفت من همین الآن می دانم که نظر ایشان چیست؟ امامی که خود شاه را قبول ندارد نخست وزیرش را هم قبول ندارد.
آیت الله خلخالی همان شب به حسینیه ی غضنفری بندرلنگه رفت و روی منبر و با توجه به جریان هایی که شریف امامی پیش آورده بود از جمله فاجعه هفده شهریور، گفت: می گویند فضای باز سیاسی اما نفس نکش! آن شب آقای خلخالی را بردند ساواک و ساعت 12 آزاد کردند. گفت: خیلی خوب بود آب میوه ی خنکی خوردم و پذیرایی خوبی شدم. بعد به دوستان گفت: اینجا جای خوبیه، روزها زیر کولر می خوابیم، شب ها هم می ریم دریا برای شنا. گور پدر شاه!