این استاد حوزه در گفت و گو با خبرگزاری «حوزه» از خاطرات پدر شهیدش عشق و علاقه به امام خمینی(ره) و نیز شیوه مبارزه خود علیه طاغوت گفت.
آنچه در ذیل می آید گفت و گوی خبرنگار «حوزه»با تولیت آستان مقدس حضرت معصومه(س) است.
جناب آقای سعیدی اگر موافق باشید ابتدا قدری درباره پدرتان برایمان بگوئید.
پدر در محله ی نوغان مشهد به دنیا آمد. شروع طلبگی ایشان تا رسیدن به سطوح عالی در مشهد بود و بعد به لحاظ حضور آیت الله بروجردی در قم برای گذراندن درس خارج به قم آمدند و بعد هم در خدمت امام شاگردی کردند. امام که تبعید شدند ایشان مدت کوتاهی در تفرش بودند و بعد هم در تهران بودند تا به شهادت رسیدند.
شنیده ایم که خیلی به امام علاقه داشتند؟!
بله. شهید سعیدی در یکی از نامه ها به امام می گوید؛ من آن قدر به شما علاقه دارم که نمی توانم ابراز کنم. آنچه را امام می خواست، ایشان بدون کم و کاست انجام می داد. یکی از ماموریت های ایشان هماهنگی با بزرگان و شخصیت ها و رساندن پیام امام به آنها بود.
خود شما از کی وارد مسیر مبارزه شدید؟
فعالیت های من دو قسمت دارد. یکی در زمان حضور پدرم و یکی بعد از شهادت ایشان. در زمان زندگانی پدر و زمانی که در قم بودند؛ شاید 10-12 ساله بودم که بعضی اطلاعیه ها و اعلامیه ها را منتشر می کردم. آن زمان چون امام تبعید شده بودند، برای آنکه یاد امام در حوزه فراموش نشود، هنگامی که آیت الله اراکی در فیضیه نماز می گزاردند، شبها بین نماز می رفتیم در محلی که مکبر می ایستاد، برای سلامت امام و آزادی ایشان از طلاب و حضار می خواستیم صلوات بفرستند.
پس از آنکه به تهران رفتیم من ضمن اینکه تحصیل خود را ادامه می دادم جلساتی با هم سن و سالهای خودمان تشکیل می دادم و فرمایش ها و پیام های ایشان را مطرح می کردم.
زمانی هم که امام در نجف بودند، امام جمعه ی تهران موضعی گرفته بود که حضرت امام بسیار عصبانی شده و تعبیری قریب به این به کار برده بودند که: «باید عمامه از سر ایشان برداشت» ما احساس کردیم این یک ماموریت است. با دوستان تصمیم گرفتیم خواسته ی امام را محقق کنیم. آن شخص در روزهای جمعه به مسجد امام که آن زمان مسجد شاه بود می آمد تا نماز جمعه را اقامه کند. به تعداد درهای مسجد، از دوستان جمع کردیم تا او از هر دری که وارد شد ماموریت را انجام دهیم، اما او آن روز مریض شد و نیامد.
پدرتان خبر داشت که می خواهید چه کنید؟
بعدا به پدرم گفتم و ایشان گفت: شما که می خواهید این کار را انجام دهید، از این کار مهم تر هم هست؛ بروید ارتشبد نصیری رئیس ساواک را بکشید.
بخش دیگر فعالیت های من زمانی بود که پدرم را دستگیر کردند و برای آخرین بار به زندان بردند. وقتی ایشان را بردند ما چند کار انجام دادیم بسیار مهم بود؛ مثلا نامه های امام و اسنادی که در خانه بود و باید منتقل می شد، با کمک دوستان و بستگان منتقل کردیم که دست ساواک نیفتد.
از گرفتار شدن و زندان رفتن یا کشته شدن نمی ترسیدید؟
اولا ما فرزندان شیعه در مکتبی بزرگ شده ایم که برایمان از رشادتهای پیامبر و اهل بیت (علیهم السلام) بسیار گفته اند. دوم این که ما در محله نواب صفوی و شهید بخارایی بودیم که اینها پیشروان نهضت بودند.
بعد از شهادت آیت الله سعیدی اوج مبارزات من آغاز شد. طبعا ساواک روی ما حساس بود و خیلی نظر داشت به اینکه ما چه می کنیم؟ گروه های مختلفی هم طمع داشتند برای اینکه فرزندان شهدا را جزو گروه خودشان قرار دهند. خدا در حق ما لطف کرد که از اول انقلاب و پیش از آن عضو هیچ گروهی نشدم. یک دلیل عمده اش بعد از لطف خدا و اهل بیت و خون شهید سعیدی، وجود دایی ما آسید مهدی طباطبایی بود. ما بعد از شهادت ابوی تحت اشراف ایشان بودیم
در سالهای 56 -57 چه می کردید؟ مبارزات شما چه شکلی داشت؟
در آن سال ها اوائل طلبگی را در مشهد می گذراندم. 19 دی در قم بودم و شهادت عزیزانمان به ویژه حسین خزعلی فرزند آیت الله خزعلی، شهید اوسطی و ... را شاهد بودم. بعد که صحبت حرکت امام از پاریس به ایران مطرح شد ما به تهران رفتیم و آنجا در مبارزات حضور داشتیم.
وقتی که صحبت بازگشت امام شد ما در خیابان غیاثی مسجد حضرت موسی بن جعفر و منزل پدرم مستقر شدیم، چون پیدا بود حادثه شیرینی مثل بازگشت امام اتفاق خواهد افتاد، ما آماده بودیم.
تا آن زمان با امام دیدار کرده بودید؟
ما همسابه امام و در خانه رو به روی ایشان مستاجر بودیم. گاهی ایشان کتاب از ابوی امانت می گرفتند یا ابوی را به منزل دعوت می کردند و با عموی آیت الله خزعلی بحث علمی می کردند. اما با شکوه ترین دیدار ما در جلسه ی جشن عروسی همشیره بود که امام تشریف آوردند، بر سر سفره نشستند و مقداری غذا خوردند. بعد از رفتن ایشان همسایه ها در خانه جمع شدند و اصرار می کردند از زیادی غذای آیت الله خمینی برای تبرکی به ما بدهید.
یک بار هم پدرم به کویت رفته و مبارزه ای علیه رژیم در کویت آغاز کرده بودند که این حضورشان در کویت، شش ماه طول کشید. یک بار به دیدار امام رفتم ایشان فرمود پدرت از کویت نامه نوشته که حالش خوب است.
پس از بازگشت به ایران در مدرسه علوی بودند که به همراه بقیه مردم خدمتشان رسیدیم و دیدار کردیم.
پس از برگشتن امام چه فعالیت هایی می کردید؟
وقتی که امام آمدند و تشکیل دولت را اعلام کردند معلوم شد امام افکار بلندی دارند و نظامی را پایه ریزی خواهند کرد. ما تشکیلاتی راه انداختیم که بیت شهید سعیدی مرکز آن بود. آن زمان مردم افرادی را دستگیر می کردند یا اسنادی به دست می آوردند که باید از آنها نگهداری می شد، ما این امکان رادر بیت شهید سعیدی فراهم کردیم و اسم آن هم شده بود کمیته ی شهید سعیدی.
یادم می آید که مردم چند نفر از افراد مشکوک را گرفتند و از شدت غضب می خواستند بکشند که اگر اطاعت پذیری مردم از روحانیون نبود بی شک آنها را کشته بودند.
نظر شما