به گزارش سرویس بین الملل خبرگزاری «حوزه»، قاسم شیاصی نام پیرمرد ایرانی است که یکی از پایگاه های فلسطینی داستان زندگی وی را بدین شرح نقل می کند:
به منطقه که می رسی او را می بینی که نزدیک دیوار نشسته و گویی پیرمردی سالخورده و فرتوت است، اما هنگامی که به او نزدیک می شوی و داستان زندگی او را می شنوی و دفتر خاطرات او را ورق می زنی، از حکایت عجیب و سرگذشت او شگفت زده می شوی.
قاسم شیاصی هشتاد ساله معروف به ایرانی، کسی است که عاشق فلسطین و مجاهدان فلسطینی بوده تا جایی که در این راه خانواده و کودکان خود را در ایران ترک می کند و به سازمان آزادسازی فلسطین در لبنان می پیوندد و از آنجا هم به یمن می رود تا در کنار فلسطینیان مبارزه کند.
شیاصی از همراهان یاسر عرفات بوده که در برخی اوقات جزء محافظان وی بوده و هیچگاه انتظار این را نداشته که حال او به گونه ای باشد که بوی مرگ و زباله را استشمام کند و رفقایش او را تنها بگذارند و در کاخ ها و خانه های مجلل خود آن روزهای مبارزه و انتفاضه را فراموش کنند.
رسیدن به محل زندگی شیاصی در نوار غزه برای ما دشوار بود، اما می خواستیم از نزدیک او را ببینیم و داستان زندگی او را از نزدیک بشنویم به ویژه اینکه او در منطقه نهرالبارد در غرب استان خانیونس در جنوب نوار غزه زندگی می کند.
در محل زندگی این پیرمرد که پایین تر از مناطق اطراف خود قرار دارد، صد خانواده دیگر با جمعیتی حدود 400 نفر زندگی می کنند و تمام این منطقه، محل دفع زباله است به گونه ای که بوی بسیاز زننده ای از تمام منطقه استشمام می شود و به محلی برای زندگی خزندگان و حشرات سمی تبدیل شده است.
شیاصی داستان خود را این گونه آغاز کرد که من در کشور خود ایران زندگی می کردم و همسر و فرزند داشتم و به اندازه ای عاشق فلسطین بودم که خانواده خود را رها کردم و در آغاز انقلاب فلسطین به لبنان رفتم تا در کنار مجاهدان فلسطینی مبارزه کنم.
وی با حسرت ادامه داد: در بسیاری از نقاط همراه یاسر عرفات بودم و برخی اوقات یکی از محافظان شخصی او بودم و از فلسطین نیز به همراه جمعی از دوستان و انقلابیون به یمن رفتم.
با روی کار آمدن تشکیلات خودگردان فلسطین در سال 1994 شیاصی ترجیح می دهد به همراه سازمان آزادسازی فلسطین به نوار غزه بیاید تا پس از آن به ایران بازگردد. او در آن زمان به عنوان یک نظامی در زندان مرکزی غزه مشغول به کار می شود و در زمان یاسر عرفات زندگی خوبی پیدا می کند.
شیاصی پس از آن با سه زن ازدواج می کند و از آنها صاحب تعدادی فرزند می شود و با فرا رسیدن دوران پیری به خدمت نظامی خود پایان می دهد و در 60 سالگی بازنشسته می شود تا از آن پس با حقوق بازنشستگی زندگی خود را سپری کند و به همراه سه همسرش به منطقه القراره در شرق خانیونس می رود.
پیرمرد هشتاد ساله که اکنون اشک از چشمانش سرازیر شده داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد: در جنگ سال 2008 منزل من توسط اشغالگران تخریب شد و هیچ نهادی خسارت آن را به من پرداخت نکرد، زیرا من ایرانی بودم و فلسطینی نبودم و پس از آن مجبور به اجاره نشینی شدم و پس از آن هم ناچار شدم به این منطقه بیایم و باقی مانده عمر خود را سپری کنم.
شیاصی که زبان عربی را با لهجه ایرانی صحبت می کند هیچ گاه انتظار آن را نداشته او که روزی لقب مبارز اسطوره ای داشته مجبور شود در میان زباله ها زندگی کند.
لازم به ذکر است او اکنون وضع زندگی نابسامانی دارد به ویژه اینکه مجبور شده به خاطر فقر و نداری به این منطقه بیاید و با زبان حال خود می گفت آیا این سرنوشت کسی است که کشور و خانواده خود را به خاطر فلسطین رها کرده است؟
این پیرمرد مبارز ایرانی دیگر تحمل فقر و سختی را نداشت و بر سر همه فریاد می زد که به وضع زندگی او بنگرند و می گفت من می میرم و کسی از حال من باخبر نمی شود و دیگر تاب تحمل این وضع را ندارم.
اکنون که رنگ سفید پیری سر و صورت او را پوشانده و از بیماری های مختلف رنج می برد، قاسم خواستار بازگشت به کشورش ایران است تا بلکه خود را مداوا کند و در آنجا به خاک سپرده شود. او از مسئولان می خواهد فکری به حال او کنند تا بتواند به کشورش بازگردد.
پیرمرد هشتاد ساله از مسئولان ایران می خواهد به فرزند خود با دیده مهربانی بنگرند و سخن خود را با این جمله پایان می دهد که خسته شده ام و می خواهم به ایران برگردم...