این کتاب در مراحل تولید قرار داد و به زودی توسط انتشارات کتاب جمکران روانه بازار خواهد شد.
آن روز غروب دلم شکست. خورد شد. لپتاپ تمام غصهام نبود. تیر خلاصم بود. قبلش تیرهای زیادی خورده بودم و این آخری، کارم را تمام کرده بود. نمازم را با هق هق گریهای که شبیه سکسکه بود، خواندم. دیگر از همه چیز خسته شده بودم. تصمیم خودم را گرفتم. باید از این خانه میرفتم. هر گوری میرفتم، برایم بهتر از آنجا بود. بیست سال تحمل این خانه برایم بس بود. تصمیم گرفتم که برای همیشه آنجا را ترک کنم.
یک مشت خرت و پرت و لباس و شانه و این جور چیزها را توی کیف لپتاپم ریختم. مقداری از شهریهام که مانده بود را هم گذاشتم توی جیبم. به لیلا فکر میکردم و اینکه الان دیگر همان خانوادۀ درب و داغونم را هم میخواهم رها کنم و تنها بروم سراغش. آهسته درِ اتاق و بعد درِ هال را باز کردم. کفشم را پوشیدم و با قدمهایی آرام به طرف در حیاط رفتم. به در که رسیدم، دیدم بابا لنگرش را انداخته و قفلی کتابی به آن زده است… .
نظر شما