به گزارش خبرگزاری «حوزه»، حجت الاسلام شیخ علی از مدافعین حرم و از کارشناسان مرکز تخصصی نماز در گفت و گویی به نماز و مدافعین حرم پرداخته که تقدیم علاقه مندان می شود:
ورود به جمع مدافعین حرم
من سالها بود با پیگیریها و توسل به ائمه معصومین (علیهم السلام) علاقه مند به حضور در جبهه مدافعین حرم بودم، ولی هر بار به مشکل بر می خوردم؛ تا اینکه روزی کنار مرحوم مادرم نشسته بودم، رو به مادرم گفتم: نمی دانم چرا هر کاری می کنم توفیق نصیبم نمی شود که به سوریه بروم. مادرم گفت: به خاطر این است که من راضی نیستم، دوست دارم که بمانی و به کشور، مردم و رهبرت خدمت کنی.
هرچه من با مادر صحبت کردم و از هر دری وارد شدم دلش راضی نشد؛ روز وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) مادر بر اثر بیماری قلبی به کما رفت و 122 روز در کما بود. من شب ها پیش مادر می رفتم و در همان حالت کما که مشاعر کار نمی کرد، کنار بستر مادرم روضه و دعا می خواندم و میدیدم که از گوشه چشم مادرم اشک جاری می شد. بعضی اوقات این عکسالعمل مادرم را امتحان می کردم و به گوش مادرم میگفتم: دارم می روم سوریه، کارهای پرونده و مشکلاتم حل شده، حلالم کن مادر! تا این جملات را میگفتم، ضربان قلب مادر پایین می رفت و فشار می افتاد، دستگاه بوق می زد، پرستار ها میآمدند و کد 99 می دادند، به آنها می گفتم نترسید مشکلی نیست؛ می رفتم در گوش مادر می گفتم: مادر حالا این دفعه را نمی روم؛ بعد همه چیز نرمال می شد و ضربان و فشار به حالت عادی بازمیگشت. فهمیدم که مادر در حالت کما هم با رفتن من موافق نیست. این روزها گذشت تا اینکه عصر روز میلاد امام زمان (علیه السلام) مادرم از دنیا رفت.
مراسم چهلم مادرم که تمام شد به من خبر دادند که حاضر هستی به سوریه بروی؟! من گفتم بله؛ ولی یک مشکلی دارم که باید برطرف کنم. گفتند سریع مشکلت را برطرف کن و آماده سفر باش. به سرعت خودم را به مزار مادرم رساندم. پایین پای قبر مادر نشستم و صورتم را روی قبر گذاشتم. مادرم از سادات بودند. از او خواستم که به حق مادرشان حضرت زهرا (سلام الله علیها) با رفتن من راضی باشد. گفتم مادر جان! شما که الان حضور جسمی در این دنیا نداری ولی از آن طرف می بینی و صدای مرا می شنوی، اجازه بده تا من بروم کنار مبارزین، مدافعین حرم در خدمت آنها باشم و با رزمندگان اسلام همراه شوم. اینها را گفتم و برگشتم.
روز چهارشنبه بود که در حرم حضرت معصومه بودم که تلفنم زنگ زد. گفت: آقای مهدی زاده؟ گفتم: بله؛ گفت: همین الان باید شما را ببینم. قراری با هم گذاشتیم که تا چند دقیقه دیگر همدیگر را ببینیم. خیلی خوشحال بودم.
به محل قرار رسیدم. شخصی آمد و خودش را معرفی کرد. از خوشحالی تمام وجودم می لرزید. طوری هیجان داشتم که می خواستم آن عزیز را مانند کسی که بعد از سالها گمشدهاش را پیدا می کند، به آغوشم بگیرم و ببوسم. ایشان نامه ای به من دادند که برای ثبت نام و کارهای مقدماتی اعزام من بود. به حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها برگشتم. اولین کاری که کردم این بود که نامه را به ضریح بی بی مالیدم و از ایشان صمیمانه تشکر کردم.
فردای آن روز جهت انجام کارهای اعزام و مقدمات سفر به محل مربوطه رفتم. بحمدالله روال کارها به خوبی و به سرعت پیش رفت. گفتند: فلان تاریخ، روز اعزام شماست، ساکتان را ببندید و آماده باشید.
روز موعود فرا رسید و من داخل هواپیما نشسته بودم. باورم نمی شد. مثل یک رویای شیرین بود. از شدت هیجان و و خوشحالی متوجه مسافت نشدم و یک آن دیدم که در فرودگاه دمشق هستم. چند تن از دوستان رزمنده که از قبل هماهنگ شده بود در فرودگاه به استقبال من آمدند و به همراه آنها به پادگانی رفتم که چندین کیلومتر از خط مقدم فاصله داشت. گفتند: این پادگان محل خدمت شماست.
نماز مدافعین حرم، نماز وصال و انقطاع
بیست روز مانده بود به محرم، آماده شدم و فعالیت ها را آغاز کردم، هرچه که آموخته بودم در این بیست ساله طلبگی آنجا جواب می داد، اول از همه از نماز خواندن خودم بین رزمندگان خجالت می کشیدم. نمازی که ما در شهرها می خواندیم و الان هم می خوانیم اکثرشان نماز تکلیف است و از باب وظیفه است، نماز قرب، انقطاع و وصال نیست، ولی در آنجا و در آن فضا، رزمنده ها نماز وصال می خوانند.
بین رزمنده ها نماز سَرسَری نمی دیدم، وضو و نمازهای یومیه را با آداب انجام می دادند. وقتی که صدای قرآن از بلندگوی پادگان پخش می شد هیچ کس کار دیگری نداشت. در آن سرمای شدید شهر دمشق، وضو را با آدابش می گرفتند، با آداب خاصی هم برای نماز آماده می شدند. مقید بودند که قبل از نماز سر و صورت را می شستند، عطر می زدند، لباسشان مرتب و تمیز می کردند و با آراستگی تمام مهیای اقامه نماز می شدند. و چیزی که مرا به تعجب وا می داشت این بود که رزمنده ها برای هر سه وعده نماز این آداب را رعایت می کردند.
رزمنده ای بود که ظاهرا کم اطلاع نسبت به معارف نماز و آداب ارتباط با خدا بود، ولی در عمل سعی می کرد تمام آداب نماز را رعایت کند. یک روز هنگام ورود به حسینیه برای اقامه نماز جماعت، این رزمنده را دیدم درب حسینیه را بوسید و وارد شد. پرسیدم: این چه کاری بود که انجام دادی؟ گفت: این کار هر روز ماست. چون اینجا مصلی و محل برگزاری نماز است. قداست دارد. باید با ادب و تواضع وارد شویم.
هرچه جلوتر می رفتم و نماز اینها را می دیدم یاد همین دوره هایی که در مرکز تخصصی نماز گذرانده بودم و مطالبی که اساتید به ما گفته بودند، می افتادم.
آنجا کارگاه عملیاتی نماز خواندن بود؛ چقدر زیبا آماده می شدند تا با خدا حرف بزنند. چقدر زیبا و بااخلاص نماز می خواندند. و چقدر زیبا بعد از هر نماز با حوصله و صبر تعقیبات را به جا می آوردند. مگر می شد اینها را از سجده شکر جدا کرد. از چهره شان معلوم بود از این نمازها و سجده ها سیر نمی شوند. هنگام خروج از حسینیه هم برمی گشتند و به حسینیه سلام می دادند. البته این سلام غیر از سلام چهارگانه به ائمه معصومین و بارگاه حضرت زینب علیهم السلام بود. پرسیدم: شما به چه کسی سلام می کنید؟ گفتند: ما یک سلام خداحافظی هم می کنیم. یعنی به امید بازگشتی دوباره از حسینیه خارج می شویم.
نزدیک به چهل روز در پادگان همراه با رزمنده ها مشغول کار شدم، هر سه وعده، نماز جماعت برقرار بود. دعای عهد، توسل، کمیل، ندبه و... منظم و با نهایت معنویت و اخلاص برگزار می شد.
گاهی وقت ها من نماز را تند می خواندم. رزمنده ها می آمدند و تذکر می دادند: خیلی تند نماز می خوانی؛ ذکر بیشتر بگو؛ اینجا از خط مقدم فاصله دارد و فعلا جنگ نیست. نماز را آرام تر بخوان. من هم می گفتم: چشم.
چند وقتی گذشت و یکی از دوستان بنام شیخ عیسی که یک طلبه آزاده بودند و هشت سال در زندانهای بعث عراق اسیر بود، به پادگان آمدند؛ ماه محرم شده بود و توسلات و عزاداری های رزمندگان برپا بود. این شیخ عیسی رو به من گفت: میرزا این خلوت های سحر و قبل از اذان صبح که انجام می دهی، چرا تنها و در خوابگاه است؟ گفتم: چه کنم؟!! گفت: همین نماز شبت را در حسینیه بخوان؛ گفتم: حاج آقا این خلوت شخصی من است. ایشان گفت: نه! نماز شبت را هم در حسینیه بخوان تا تبلیغی باشد که رزمنده ها هم قبل از اذان صبح بیایند. بعد گفت: از امشب هر دو با هم می رویم.
هر نیمه شب یک ساعت قبل از اذان صبح، مناجات امیر المؤمنین (علیه السلام) در پادگان پخش می کردم. البته با صدای اهسته که مزاحم خواب کسی نشود. آن شب هم مناجات را پخش کردم و حدود یک ساعت مانده به اذان صبح، با شیخ عیسی مهیای رفتن به حسینیه شدیم. از خوابگاه که بیرون آمدیم، صحنه بسیار زیبایی دیدم. هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ تمام چراغهای خوابگاه رزمندگان روشن بود. وارد حسینیه که شدیم بالای چهل نفر داخل حسینیه بودند. همه شالی را روی سرشان کشیده و کنار گوشه حسینیه در حال خواندن نماز شب و راز و نیاز بودند. بعضی چنان گریه و زاری می کردند و مشغول مناجات بودند که من از طلبه و نمازی بودن خودم خجالت کشیدم، ما آمده بودیم نماز شب خواندن را به اینها بیاموزیم. حالا می دیدم که خودم عقب تر هستم. دقایقی قبل از اذان صبح، نماز شب خوان ها صف های نماز جماعت صبح را تشکیل می دادند؛ خدا شاهد است که سخن زیبای حضرت زینب (سلام الله علیها) که فرمود «ما رأیت إلا جمیلا»، در این مکان خوب جلوه می کرد و من مدام این جمله زیبا را در ذهن خود مرور می کردم.
روزها برنامه های معارفی داشتیم. صبح گاه، شام گاه، پیاده روی و... . دائم با هم در ارتباط بودیم. بیشتر وقتها من از آنها می آموختم.
بالأخره به ما خبر دادند که باید پادگان را جمع کنیم و اعزام شویم به خط مقدم. که این یک فصل جدیدی بود در نوع فعالیت ما. یک مرتبه پشت سرمان را نگاه کردیم، همه پادگان خالی شد، یک حال و هوایی بود، آن چه در دفاع مقدس ایران مشاهده می شد آنجا داشت به مرحله بروز و ظهور می رسید، خب از انجا که من مسئول فرهنگی بودم، یک ماشین در اختیار داشتم و صوت پخش می کردم، هر کدام از رزمنده ها هم سلاح مخصوص خودشان را آماده کرده و از روی عشق منتظر اعزام و عملیات بودند.
قرآن را گرفته بودم تا همه از زیر آن رد شوند. همدیگر را به آغوش می کشیدند و گریه می کردند، بعضی ها برای همدیگر آرزوی سلامتی، بعضی ها شهادت و بعضی شفاعت داشتند. من هم حال عجیبی داشتم. اولین بار بود آماده اعزام به عملیات می شدم، ناخواسته اشک از چشمانم جاری بود. بالاخره حرکت کردیم و به مناطق عملیاتی رسیدیم.
نماز برای مدافعین حرم شاهراه رسیدن به خدا و امام حسین (علیه السلام)
در یک عملیات در خط مقدم به محاصره افتادیم و گرفتار شدیم. توسل های رزمندگان خیلی زیبا بود، ایام محرم زیارت عاشورا به عنوان نمک اول جلسه نبود؛ زیارت عاشورا همه برنامه بود، نماز بعد از زیارت عاشورا نمازی بود که رزمنده ها را به خود امام حسین (علیه السلام) و از امام حسین (علیه السلام) به خدا می رساند. فراموش نمی کنم وقتی این سجده آخر زیارت عاشورا را می خواندم صدای گریه همه بلند بود، و زیبا ناله می زدند. واقعا مدرسه عشق بود. مدرسه وصال بود. هرچه محاصره تنگ تر می شد توسلات و معنویت بیشتر و ترس و دلهره از بین می رفت. حدود یک هفته ای در محاصره بودیم که به لطف خدا و همت رزمندگان گردان های دیگر، محاصره شکسته شد و منطقه از وجود تکفیری ها پاک سازی شد. عملیات که تمام شد رزمندگان مدام پیگیر بودند که عملیات بعدی چه موقع خواهد شد. بعد از یک مدت کوتاه به سمت منطقه عملیاتی "تیتو" حرکت کردیم. آنجا یک منطقه کاملا خاکی و بیابانی بود و باید سنگر سازان بی سنگر می آمدند و خاکریز می زدند. برای من فصل جدیدی آغاز شده بود. چرا که اینجا نماز خواندن، آیات نمازی خواندن و نماز جماعت برگزار کردن تجربه جدید، زیبا و به یاد ماندنی بود. چون با توجه به منطقه عملیاتی که در انجا بودیم امکان جمع شدن در یک مکان به صورت دسته جمعی وجود نداشت.
تفاوت نماز شهری و نماز خمپاره ای
دفترچه ای داشتم که مقرّ به مقرّ فعالیت هایم را می نوشتم. کنار فرمانده هادی نشسته بودم و ر حال نوشتن بودم. ایشان به من گفت: میرزا چطور می خواهی در اینجا نماز بخوانی و چطور نماز جماعت برگزار کنی؟! گفتم برنامه ای دارم که به صورت سنگر به سنگر می روم و نماز می خوانم. فرمانده هادی گفت فکر خوبی است.
با تک تک فرماندهان و مسئولین سنگرها صحبت کردم و برنامه ام را به آنها اعلام کردم. تعداد سنگرها، تعداد رزمندگان در هر سنگر، مسئولیت هر رزمنده در زمان های مختلف را از آنها پرسیدم و یک برنامه ریزی انجام دادم تا بتوانم در زمان مشخص و دقیق و حتی الامکان در اول وقت نماز جماعت در هر سنگر برگزار شود. وقتی اذان می شود، من از ابتدا شروع می کنم سنگر به سنگر می رفتم و سه چهار بار نماز جماعت می خواندم. و به خاطر شرایط منطقه که خودم نمی توانستم به همه سنگرها بروم، کسی را می فرستادم تا نماز جماعت در همه سنگرها برگزار شود.
نماز جماعت هم به همین سادگی نبود. باید عده ای پست می دادند و مانع پیشروی گروه های تکفیری می شدند و عده ای دیگر نماز جماعت برگزار می کردند. سپس جایشان را تغییر می دادند. با اینکه مدت زمان نمازها و مناجات همانند پادگان زیاد نبود، ولی خیلی زیبا بود. دائما که صدای خمپاره و انفجار می آمد، صدای تکبیر نماز جماعت هم بلند بود.
نماز در معرکه، که با حداقل آب، وضو گرفته شده، نمازی است که فاصله ها با خدا بسیار کم است. می توان نهایت قرب را مشاهد کرد. ممکن است در یکی از این رکوع ها یا سجده ها با ترکش خمپاره به خدا وصل شوند. آن نماز دیگر نمازی نبود که برای بهشت یا جهنم باشد. مثل نماز ما شهر نشین ها نبود که برای رفع تکلیف باشد. بلکه نماز را می خواندند که فقط برای خدا باشد. و من همان خاطرات و اتفاقاتی که درباره دفاع مقدس خوانده بودم را به صورت واقعی و مجسم می دیدم. اینها فیلم یا مستند داستانی نبود، همه اینها در همین زمان اتفاق می افتاد.
دائما با خودم فکر می کردم که این بچه های ایرانی، لبنانی، افغانستانی، پاکستانی و... که از هر جایی به سوریه و به حرم حضرت زینب سلام الله علیها آمده اند، یک آموزش مختصری دیده اند و حالا در دمشق، تیتو، حمیمه و چند قدم جلوتر شهر ابوکمال در حال جانفشانی هستند، به اینجاها چه ربطی دارند؟! در کدام دانشگاه خمینی(ره) درس خوانده اند؟! در کدامین مکتب درس نماز و اتصال با خدا را گذرانده اند؟! پای درس چه کسی نشسته اند که اینگونه عاشقانه با خدا راز و نیاز می کنند؟!
ما رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را دیدیم، علما و عرفا را دیدیم و الگو داشتیم؛ اما اینها چه دیده اند؟! این معلوم می شود یک جوشش درونی وجود دارد. پای مکتب حسین (علیه السلام) خوب دریافته اند که تنها راه رسیدن به خدا نماز است.
نماز در سرمای شدید بیابان
یک بار همراه حدود 200 نفر در یک تریلی در حال جابجایی بودیم. هوا بسیار سرد بود. آنقدر سرد که بعضی اسپیلت های گرمایی پوشیده بودند ولی باز هم از سرما به زیر وسایل رفته بودند و خوابیده بودند. وقتی در همین هوا، وسط بیابان برای نماز صبح ایستادیم چند دقیقه بعد از اعلان من برای نماز صبح نگذشت که این ها وضو گرفتند و صف نماز تشکیل دادند و در همان سرما با نشاط نماز جماعت خواندیم. در آن سرمایی که شاید پوست شکاف می خورد این ها وضو گرفتند و شوخی هم می کردند. مثلا به من می گفتند: شما طلبه ها نمی گذارید یک دقیقه راحت باشیم. در آخر مثل شاگردها که پیش معلم می روند، پیش من می آمدند و می گفتند: آقا ما نمازمان را خواندیم.
نماز که می خوانم گرم می شوم
رزمنده ای بود به اسمش واجد علی، اسم جهادی اش کربلایی بود و قناسه داشت، فارسی را دست و پا شکسته حرف می زد. می گفت: میرزا! من نماز که می خوانم گرم می شوم، اگر دستور فرمانده نبود از خاکریز عبور می کردم و تا مقر دشمن می رفتم. منظورش از گرم می شوم این بود که حرارت و انرژی می گیرم. روحیه معنوی خودش را در نماز می گرفت و واقعا هم می گرفت. بالاخره واجد علی هم به وصال رسید و شهید شد. در ابوکمال با قناسه دشمن مورد هدف قرار گرفت، پیکر واجد علی را از ابوکمال آوردیم معراج الشهدا و بعد تشییع جنازه تا حرم حضرت زینب سلام الله علیها و بعد پرواز تا ایران. وقتی برگشتم ایران اعلام کردند که پیکر واجد علی آماده تشییع جنازه هست. من هم رفتم در تشییع او شرکت کردم. برای رفقایش تعریف می کردم که من شاهد نمازهای قشنگ واجد بودم. او خیلی اهل تهجد و نماز شب بود و با تمام وجود برای خدا نماز می خواند.
آرام نمی شوم مگر این که در بغل خدا بخوابم!!!
این خاطره از واجد علی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. در یکی از شهرها از پله های یک خانه ای بالا می رفتم، دیدم صدای هق هق می آید، گفتم شاید رزمنده ای سردش شده است به پشت بام رسیدم. با صدای بلند گفت: ایست. کی هستی؟ گفتم: میرزا علی؛ تاریک بود و بسیار سرد، از صدایش شناختم واجد علی است. جلو رفتم و کنارش ایستادم. دیدم از فرط سرما با بینی اش نفس می کشد. گفتم: دل تنگ پدر و مادرت شده ای؟ گفت: نه پدر و مادر من از دنیا رفته اند. گفتم: پس دلت برای همسرت تنگ شده است؟ گفت: نه، من مجردم و ازدواج نکرده ام. دستم را آرام بردم روی صورتش کشیدم متوجه شدم گریه می کند. - سبحان الله! آدم چه چیزهایی که در این معرکه های جنگ نمی بیند. – گفتم: رفیق گریه می کنی؟! گفت: میرزا! دلم برای خدا تنگ شده است. سعی کردم فضا را عوض کنم. گفتم: خدا که دیدنی نیست دلت برایش تنگ شود. گفت: این سینه من خدا را می فهمد. - سواد نداشت ولی روایت ها را خوب فهمیده بود و با جانش درک کرده بود. همان روایتی که مولا فرمودند: خدایی که نبینم عبادت نمی کنم. - کمی با او صحبت کردم و گفتم دلاور آرام باش. گفت: من آرام نمی شوم مگر این که در بغل خدا بخوابم. - این قدر دلش بزرگ شده بود که دنیا برایش کوچک بود. به خودم نگاه کردم دیدم خیلی عقب ترم. اینها واقعا ره صد ساله را یک شبه طی کرده بودند. دل که از دنیا و تعلقات آن کنده باشی به راحتی و در همه جا می توانی با خدا ارتباط بگیری. و رزمنده ها این را به خوبی انجام می دادند به خصوص در خلوت های شبانه - از واجد خداحافظی کردم و به ظاهر آمدم از پله پایین برم، ولی دقایقی مخفی و بدون صدا ایستادم، دیدم در حال پست دادن در دل شب از روی پشت بام که باید مواظب پاتک احتمالی دشمن باشد نماز شبش را در حال حرکت و پست می خواند، اینقدر خجالت کشیدم.
ای کسانی که می گویید در سوریه و عراق، در این جنگ های فرامرزی، خبری نیست، بعضا برای پول می روند و بعضا برای خوش گذرانی می روند، عینک نگاهتان را عوض کنید و دیدتان را تغییر دهید. همه اینها را من خودم دیدم و لمس کردم، من یک سرباز کوچک مکتب اهل بیت (علیهم السلام) و یک کارآموز مرکز تخصصی نماز، رفته بودم برای اینها از نماز حرف بزنم و آیات نماز را بخوانم، ولی دیدم که اینها نماز را تجربه کرده بودند، اجرا می کردند، نماز شب در حال رزم، هنگام پست دادن، در حال حرکت، در اوج درگیری و بمباران و انفجار، اینها در کجای شهرهای آرام و امن ما پیدا می شود؟!! چند روزی واجد را ندیدم. یک مرتبه آمبولانسی که می آمد گفتم: چه کسی داخلش هست؟ گفتند: واجد. گفتم بگویید بایستد. رفتم کنار پیکر واجد علی نشستم. آرام و راحت خوابیده بود و انگار هیچ دردی را احساس نکرده است. چشمانش طوری بسته بود که انگار سالهاست که در آرامش کامل خوابیده است. پیشانی اش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم واجد علی خدا را دیدی و درک کردی؟!! و آنجا به یاد حرفش افتادم که گفته بود: من آرام نمی شوم مگر این که در بغل خدا بخوابم. و واقعا آرامش واجد را در بغل خدا حس کردم...
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
بعضی نامهای ذکر شده در این گفتار پژوهی نام های مستعار هستند.
نظر شما