خبرگزاری حوزه / خانم فریبا علاسوند عضو هیئت علمی مرکز تحقیقات زن و خانواده، عضو شورای سیاستگذاری حوزههای علمیه خواهران و عضو شورای فرهنگی اجتماعی زنان از بانوان محقق و مبلغ در عرصه زن و خانواده دارای مدرک سطح چهار حوزه است. او صاحب کتابها و مقالات متعددی در موضوعات فقهی و اجتماعی زنان است و کتاب زن در اسلام او برنده جایزه کتاب سال حوزه شده است.
خبرگزاری حوزه گفتگویی با این بانوی حوزوی انجام داده است که بخش اول آن به سرگذشت او از پیشرفت با وجود مشکلات شخصی و فعالیتهای تبلیغ بینالملل خانم علاسوند اختصاص دارد. او در این گفتگو از تجربیاتش در تبلیغ بینالملل و کمکاری نهادهای متکفل سخن گفت.
- جنابعالی در مسجد سلیمان زاده شدهاید و در کودکی مادر خود را از دست میدهید اما با وجود مشکلات راه خود را ادامه میدهید. چه میشود که یک دختربچه شهرستانی با مشکلات فراوان مدارج علمی را با موفقیت طی میکند و به رساننده و ابلاغکننده پیام تخصصی دین تبدیل میشود؟
وقتی 5 سالم بودم مادرم مرحوم شدند همه کوچک بودیم البته من خواهر و برادرهای مادری و پدری داشتم، چون مادرم دوبار ازدواج کرده بودند و در 19 سالگی همسر اولشان از دنیا رفته بود. پدرم نیز پس از بیماری و فوت همسر اولشان با مادر من ازدواج کردند که متاسفانه مادر من هم خیلی زود از دنیا میروند. یعنی تنها 6-7 سال زندگی مشترک داشتهاند. پس از آن دیگر ازدواج نکردند چون ما کوچک بودیم (خواهر سه روزه، برادر یکساله و نیمه، خواهر شش سال و نیمه و من که پنج سالم بود.) پدرمان بسیار شریف و مهربان بودند و نمیخواستند نامادری داشته باشیم و برای همین تنهایی و بی همدمی را تا زمان مرگ تحمل کردند. خواهرهای پدری ما را بزرگ کردند و خواهرهای مادری مرتب سرکشی میکردند و تابستانها ما را نزد خود میبردند و هر دو گروه محبت بسیار نثار ما میکردند. اگر چه سختی زیادی داشتیم اما از نظر عاطفی تامین بودیم. حلقه وصل هر سه گروه خواهران و برادران پدری مهربان بود که همه را به طور مساوی دوست داشت حتی فرزندان همسرش را.
از سالهای اول و دوم دبستان کتابخوانی را شروع کرده بود. کتابهای طلایی خلاصه رمانهای بزررگ مثل رمان ویکتور هوگو را در حدود 30 صفحه منتشر میکردند و من هر پولی که به دستم میرسید کتاب می خریدم و میخواندم و این برای من تبدیل به یک سرمایه شد. پنجم دبستان فرهنگ عمید دست میگرفتم و لغت حفظ می کردم. وقتی آن لغات را در انشای کودکانه ام استفاده می کردم کمی هم خنده دار می شد. اما این کار به پیشرفت نوشته ها کمک زیادی کرد. انشای اول راهنمایی ام در دست دبیرها میچرخید و دبیری که هنوز هم نمی دانم که بود دو کتاب سنگین برایم به عنوان هدیه فرستاد که آن زمان خیلی تلاش کردم آنها را بفهم اما نشد! وقتی شما یک کتاب خیلی فوق العاده جایزه بگیرید، به معنای تجربه یک موفقیت بزرگ است که به انسان اعتماد به نفس میدهد وقتی در امتحانات مدام اول شوید و از محیط تشویق دریافت کنید باعث میشود شرایط پیرامونی را نادیده بگیرید؛ این که آیا مادری منتظرت است یا آیا غذای گرم در خانه هست، آیا کسی لباسهای ما را میشوید... اهمیت اول خود را از دست میدهد.
سال اول دبیرستان آن قدر جایزه گرفتم که آموزش و پرورش ممنوع کرده بودند که در امتحانات و المپیادها شرکت کنم، در آن سالها مقالهنویسی، نمایشنامهنوسی و... همه را تجربه کردم.اگر چه من همیشه به این موضوع فکر میکردم و هنوز نوشته کودکانه خودم را که با عنوان رنج بیمادری مینوشتم دارم اما کلا در دنیای اندیشههای خودم سیر میکردم و نه در دنیای اندیشههای آزارنده پیرامون، نه اینکه سختی نبود، سختی بود ولی من آنها را همیشه حس نمیکردم، چون به شدت با موفقیتهایی که در محیط درسی تجربه میکردم سرخوش بودم مثلا جوایزی که میگرفتم یا احترامی که دریافت میکردم .اینها خیلی کمک میکرد.
مسیر پر فراز و نشیبی بود اما خدا بسیار حمایت و از ما مراقبت کرد. به لطف خداوند و حمایت پدرم که دخترانش و پیشرفت آنها را بسیار باور داشت، در مسیری قرار گرفتم که فراز و نشیبش به انتخاب تحصیلات حوزوی منجر شد. زمانی که خیلی بچه بودم - شاید سوم یا چهارم دبستان، در زمان طاغوت- هیچ برنامهای برای آموزش دروس قرآن و ... به شکلی که امروزه به برکت انقلاب موجود است فراهم نبود و اگر کسی تلاش ویژهای خارج از مدرسه میکرد میتوانست در امور دینی موفق شود، پدرم ما را از بچگی به قرائت قرآن و ترجمه و تفکر در آیات قرآن تشویق میکرد و هنوز کتاب قرآنی را که از رویش برای پدرم قرآن میخواندم و با دقت آنچه به زعم خودم در ترجمه بود مینوشتم وجود دارد.
تشویق و تمایل ایشان به اینکه در حل مسائل دینی در حد آن زمان فعال باشم در اینکه اولیات و اساس توجه شخص من به مذهب شکل بگیرد، نقش بسیاری داشت. این را فقط کسی میتواند متوجه شود که در استان خوزستان و شهر مسجد سلیمان زندگی کرده باشد. چون بافت آن شهر انگلیسی بود و اساس آن شهر را انگلستان برای استخراج نفت گذاشته بود، اولین چاه نفت خاور میانه در این شهر اکتشاف شد و فرهنگ آن تا حد زیادی متاثر از این فرهنگ بود. توجه پدر به مسائل دینی توجه ویژهای بود. به ویژه اینکه در یک فامیل بزرگ پدر من تنها فردی بود که تا این اندازه به مسائل مذهبی اهمیت میداد.
انقلاب این احساس را به من داد که قرار است آینده این کشور را ما بسازیم مثلا وقتی میخواستیم یک نمایشنامه بسازیم میگفتیم خودمان باید بنویسیم نه آن که از کتاب برداریم. واکنشی هم که میگرفتیم خیلی خوب بود و یا اصرار داشتیم روزنامهدیواری که خودمان طراحی و نوشته بودیم را ارائه کنیم حتی اگر سطح آن از کار مونتاژی پایینتر بود. میخواهم به جوانترها بگویم باید اهداف خود را مشخص کنند و منتظر هیچ کس نباشند. مساله دیگر را میخواهم به معلمانی بگویم که دیگر آن قبیل کارهای خوب چهره به چهره و نفوذ در قلبهای شاگردانشان را انجام نمی دهند، حتی در حوزه. در زمان انقلاب نسلی از دختران در دبیرستانها بودند که برخی تازه چادر سر میکردند یا تازه نماز میخواندند. معلمان جوانی بودند که از اهواز میآمدند و مجرد بوده و در خانههایی که آموزش و پرورش در اختیارشان گذاشته بود، ساکن بودند. آنها بچههای زرنگ را نشان کرده بودند و روی آنها کار میکردند. زمانی که هنوز حجاب اجباری نبود شاگرد زرنگ را انتخاب میکردند تا روی او تاثیر بگذارند او نیز لیدر مدرسه و تأثیرگذار میشد. در واقع آن معلمها دانشآموزان را با جاری زندگی خودشان جلو میبردند. با ما زندگی میکردند. گاهی برای کمک به محرومین ما را با خود همراه میکردند. به خانههایی میرفتیم که اصلا باورمان نمیشد چنین خانههایی وجود دارد، این کار حس انساندوستی و شقفت ما را شکل میداد و از خودخواهیهایمان می کاست، یادم میآید معلممان از پدرم اجازه میگرفت تا من را با خودش به مراسم دعای کمیل ببرد. مشاهده راز و نیاز آنها بیش از آنچه تصور کنید شهد بندگی در من فرو میریخت چون آن سن سن جهش بندگی و مذهبی در من بود. فردای ان شب مرا به نماز جمعه برده و سپس به منزل برمیگرداندند.
با بیداری این احساسات مذهبی عمیق مسیر من از دانشگاه به سمت حوزه تغییر یافت. به لطف روحانیون و تعدادی از متدینان آن زمان خصوصا حجت الاسلام و المسلمین سیدحسن ربانی که الان ریاست محترم مرکز خدمات حوزه هستند و آن زمان از قم به مسجد سلیمان هجرت کرده و امام جمعه شهر ما بودند، اردویی راه اندازی شد با مسائل دینی بیشتر آشنا شدیم. در آن زمان متوجه شدم که تعدادی از دوستانم وارد حوزه شدهاند.
حوزه ما در سال 58 تاسیس شد. یاد میکنم از مرحوم عبدالله محمدی نجات که مدیر حوزه شهر ما بودند و خیلی افراد مثل آقای بهرامی که زمانی دادستان ویژه روحانیت قم بودند و حجتالاسلام و المسلمین محمدی وزیر اسبق کشور. من چهار سال بعد از تاسیس حوزه وارد حوزه شدم. به یاد دارم با وجود آن که هیچ چیزی درباره حوزه نمیدانستم مرگ بانو امین بسیار در من انگیزه ایجاد کرد که وارد حوزه شوم و تحصیلات دینی را ادامه دهم.
الان وضعیت بسیار متفاوت است. تا قبل از انقلاب هیچ تصوری از روحانیت و حوزه نداشتیم و من واقعا چیز زیادی از حوزه نمیدانستم. وقتی از من در مورد حوزه میپرسیدند میگفتم فکر میکنم جایی باشد که در آن قرآن و مفاتیح میخوانند! معلمان و مدیران مدرسه به خانواده من فشار آوردند که به حوزه نروم و میگفتند چنین کسی با این استعداد از شهر ما باید تحصیلات دانشگاهی پیدا کند و پزشک شود. علت این که دبیرانم به منزل ما آمده تا پدرم را متقاعد کنند مانع این کار شود این بود که حوزه برای مردم در آن دیار شناخته شده نبود و من هم شاگر اول شهر خودمان در آن مقطع درسی بودم اما در دوره چهار ساله اول تاسیس حوزه علمیه مسجدسلیمان بسیاری از دانش آموزان مستعد و باهوش از مدارس به این نهاد سرازیر شدند که بسیاری از آنان از نظر علمی به پیشرفت های زیادی رسیدند. به هر حال در زمان مرگ بانو امین دلم میخواست کسی بشوم مثل ایشان و به هر حال با فراز و نشیب وارد حوزه شدم. در آن زمان سال دوم دبیرستان بودم و درسهای دبیرستان را همزمان با حوزه تمام کردم.
وقتی وارد حوزه شدم با یک فضای خیلی استثنایی مواجه شدم. چیزی که من را در حوزه بسیار جذب کرد. تجربه معنویتی بود که خارج از فضای حوزه هیچ جای دیگر سراغی از آن نداشتم. نمیتوانم بگویم آن فضا الان هم هست یا خیر، اما طلاب، اساتید، عبادت، نوع معاشرت که بسیار فداکارانه و برخاسته از یک دوستی و خواهری خیلی مضاعف بود را بیش از آن چه هرجای دیگر در آنجا تجربه کردم. این باعث شد که به صورت استثنایی تحصیلات حوزوی را با علاقه بیشتری دنبال کنم. در حوزه هم اتفاق فوق العادهای برای من رخ داد. استاد فوق العاده باسوادی داشتیم. جناب آقای حسینی تبادکانی که الان از اساتید درس خارج مشهد هستند، بزرگترین لطف را در زندگی طلبگی من کردند، صمدیه و سیوطی را با ایشان میخواندم، یکی از سختگیرترین اساتید حوزه بودند و همه طلاب کلاس و من به صورت ویژه از ایشان استفاده کردیم. ایشان در یک مقطع حساس به وضعیت درسی من توجه و مرا تشویق کردند و گفتند من اگر جای شما بودم درس میخواندم و پیش میرفتم، این چنین است که اگر یک حرف به موقع به یک شخص گفته شود ممکن است راه او را عوض و آینده او را ضمانت کند.
ایشان روش کار را به من یاد دادند و من هر شاگردی داشته باشم، به او یاد خواهم داد. روش ایشان به مثابه یک ریل در تمام مسیر تحصیلی من قرار گرفت. ایشان جور دیگری درس میدادند، سوال میپرسیدند، امتحان میگرفتند و سختگیری میکردند. من را مجبور کردند کتابهایی بخوانم که به ندرت کسی در حوزه آنها را در کنار متون اصلی می خواند. در صمدیه میگفتند باید کلام المفید بخوانی. صمدیه 20 صفحه است و کلام المفید 260-270 صفحه عربی. به من میگفتند باید برای سیوطی شرح مکررات و شرح ابن عقیل بخوانی که شرح ابن عقیل خود دو جلد است و هر جلد 300-400 صفحه. این روش من در فقه و اصول و... شد و من در کنار منطق مرحوم مظفر، شرح شمسیه و حاشیه ملاعبدالله، درکنار بدایه الحکمه نهایه الحکمه، منظومه، آموزش فلسفه، و شرح مبسوط، درکنار اصول فقه فوائدالاصول، نهایه الافکار، اجودالتقریرات، در کنار لمعه و مکاسب جواهرالکلام و در کنار رسایل اوثق الوسایل و بحرالفوائد را تا جایی که می فهمیدم و میت وانستم می خواندم و می نوشتم. سرعتی که جناب آقای حسینی به درس خواندن من دادند باعث شد در 21 سالگی که ازدواج کردم رسائل را با سبک تحقیقی تمام کرده باشم. اساتید دیگر هم زحمت کشیدند، از جناب آقای حجه الاسلام و المسلمین واعظی ریاست محترم دفتر تبلیغات اسلامی و در یک مقطعی حجت الاسلام و المسلمین مهریزی و حجت الاسلام و المسلمین غائبی، تا این کوششها به ثمر نشست. پشتکار این اساتید و مجموعه دانشی که در زمانی کوتاه کسب کرده بودند برای ما الهام بخش بود.
به هر حال کسب نتیجه در هر دانشی به ویژه علوم اسلامی واقعا زحمت شبانهروزی نیاز داشت و من سعی کردم متحم لاین زحمت بشوم. شبها و روزهایی بود که از بس مینوشتم واقعا دستم درد میگرفت ومن مجبور بودم که از زمانم استفاده بکنم چون باید از اول تا آخر هفته از حوزه به منزل میرفتم و میآمدم، گاهی 4 بار به خانه میرفتم و میآمدم، پیاده هم میرفتم؛ به خاطر پول نبود که پیاده میرفتم، شرایط فرهنگی به گونهای نبود که یک دخترخانم همیشه از یک مسیر برود و من خجالت میکشیدم، به همین دلیل در گرمای 50-60 خوزستان یا گاهی زیر باران یک مسیر طولانی را پیاده میرفتم تا به حوزه برسم یا به خانه برگردم. چهارشنبه و پنجشنبه در اختیارم بود و مطالعاتم را انجام میدادم.
یک سلول مطالعاتی! داشتم که همیشه در آن کار میکردم. این شرایط بر من آسان نگذشت و این اتفاقات در قم نبود. تمام سنگ بنای تحصیلی من در مسجد سلیمان در یک حوزه شهرستانی اما خوب، با مدیریت دلسوزانه و بابرنامه، مدیری که به تحصیلات حوزوی برای بانوان آن سامان و رساندن آنها تا قلههای دانش باور داشت و حتی نگرانیهای خانوادگی آنها برایش نگرانی بود. مرحوم حجت الاسلام محمدی نجات به من گفتند: میگویند «چرا برای خواهران پول خرج میکنی» اما من به آنها جواب میدهم اگر یک مجتهد از این حوزه بیرون بیاید من اجرم را بردهام و میفرمودند حداقل توقعم از شما این است که مدرس سطح عالی حوزه شوید یعنی مدرس رسائل، مکاسب و کفایه. بعدها در سال 1369 که به جامعه الزهرا(س) آمدم خیلی چیزها برایم عجیب بود. در سال 73 که برنامه آموزشی آنجا تغییر کرد عدهای اظهار تاسف میکردند که چرا پول حوزه برای خانمهای طلبه خرج میشود و میگفتند نمیتوانیم از این بابت جواب خدا را بدهیم. آن اندیشه و آن آدمها را در آن کنج کشور یک حوزه و یک طلبه خانم با اهداف آنگونه میسازد و این اندیشه نیز حوزه و طلاب بانوی دیگری میسازد که از نظر بنده این اندیشه با آرمانهای اما و مقام معظم رهبری درباره تحصیلات بانوان تفاوت دارد.
ادامه دارد...
گفت و گو: هادی ذاکری