یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳ |۱۵ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 17, 2024
راهی برای رفتن

حوزه/ کتاب «راهی برای رفتن» قصه بکری است درباره بتول خورشاهی، بانویی است که در دورن دفاع مقدس در نقش امدادگر فعال بود و زمانی که در سال 66 به خانه خدا تشرف می‌یابند اسیر آل سعود می‌گردند و به صورت معجزه‌آسایی فرار می‌کند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، «راهی برای رفتن» قصه بتول خورشاهی پرستاری است که با طاغوت مبارزه می‌کند و بعد از شهادت برادرش راهی جبهه‌های نبرد می‌شود. این پرستار که در نقش امدادگر به منطقه جنگی می‌رود اعتقاد داشته نباید راه برادرش را زمین بگذارد و با همین نیت هم در عملیات خیبر در جزیره مجنون شرکت می‌کند. بعد از عملیات، در سال ۱۳۶۶ به حج مشرف می‌شود و در برائت از مشرکین توسط آل سعود اسیر می‌شود. او به صورت معجزه‌آسایی فرار می‌کند.

مریم عرفانیان، نویسنده کتاب گفت: از جذابیت‌ترین بخش‌های این کتاب اسیر شدن بانوی قصه، توسط آل سعود و نحوه فرار کردن اوست که قطعا برای مخاطبان جذاب و خواندنی است. مخاطب با اطلاع از داستان این کتاب علاقه‌مند می‌شود تا بداند که این بانو چطور از دست آل سعود نجات پیدا کرده است.

در بخشی از این کتاب آمده است:« ناگهان شیء سنگین و سختی بر سرم کوبیده شد. چشمانم سیاهی رفت و با همان حال گیج، دوباره لنگان‌لنگان پا به فرار گذاشتم. تشنگی زبانم را چون چوب خشکیده‌ای تلخ کرده بود. دست بر قمقمه‌ای که همراهم بود گذاشتم. قمقمه شکسته و در پهلوی راستم فرو رفته بود. دست بر پهلویم گذاشتم و به‌سختی پیش رفتم.

دو مرد، که نمی‌دانستم ایرانی‌اند یا خارجی و قمقمة آب از کجا آورده‌اند، تا خواستند به سر و صورتشان آبی بزنند، با عجله دستانم را جلو بردم و مشتی آب به صورتم زدم. اما نتوانستم آبی بنوشم. دوباره شروع به دویدن کردم. حین فرار همراه جمعیت به خرابه‌ای رسیده و داخل ساختمان نیمه‌ساخته‌ای شدیم. اتاقی بود که چهارچوب پنجره‌اش شیشه نداشت. با سر و پای برهنه، چند نفری به دنبال هم رفتیم داخل اتاق.

روحانی بلندقدی که جلوی جمعیت حرکت می‌کرد ناگهان در جا ایستاد. من، که لاغر بودم، پشت سر روحانی ایستادم. شرطه‌ای که از مقابل به ما نگاه می‌کرد مرا پشت سر او نمی‌دید. شرطه کوتاه‌قد بود و سیاه‌چهره و کلاه قرمزی بر سر داشت. با دیدن ما به عربی فحش‌های رکیک می‌داد. صدایش را که بلند کرد، بقیة شرطه‌ها هم از در دیگر به اتاق ریختند.

خانمی تقریباً هیکلی نیز همراه ما بود که پشت سر من ایستاده بود و نیروهای آل سعود می‌توانستند به‌راحتی او را ببینند. شرطه‌ها با اسلحه به سوی ما نشانه گرفتند. تا خواستیم بازگردیم، به سمت ما شلیک کردند. گلوله‌ای به خانم همراه ما اصابت کرد. گلوله‌هایشان طوری بود که وقتی به بدن کسی می‌خورد، داخل بدن منفجر می‌شد؛ مثل گلوله‌های معمولی نبود. گلوله درون بدن زن منفجر و شکمش دریده شد. روده‌هایش بیرون ریخت! تمام تنم از خون زن خیس شد. آمدیم فرار کنیم که پای برهنه‌ام میان روده‌های گرم و پر از خون زن بیچاره گیر کرد. لنگان‌لنگان با همان روده‌ها کشان‌کشان می‌گریختم. روده‌ها به پایم گیر کرده بود و فرصت نداشتم آن را از پایم رها کنم. از این رو، نمی‌توانستم به‌راحتی بدوم. فقط یادم هست که در نیمه‌باز خانه‌ای توجهم را جلب کرد. به سمت در رفتم. خواستم خودم را داخل خانه بیندازم، دستی مرا عقب کشید و از داخل چهارچوب در بیرونم انداخت! سر برگرداندم، یکی از ایرانیان مُحرم بود که مدام فریاد می‌زد: «داخل هیچ خانه‌ای نرین... داخل هیچ خانه‌ای نرین.» تازه فهمیدم آل سعود پنجرة‌ خانه‌ها و درهای حیاط‌ها را باز گذاشته بود تا حین فرار به منازل پناه ببریم و همان جا ماجرای زندگی‌مان تمام شود.»

313/60

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha