به گزارش خبرگزاری حوزه، خاطره یکی از جهادگران حاضر در بیمارستان کرونایی تقدیم می شود:
اولین بار وقتی پتو را دور خودش کشیده بود و روی تخت مثل جنین خوابیده بود دیدم، چند ساعتی از شیفت گذشته بود که مرد جوانی که نوک موهایش نارنجی بود را دیدم، صورت لاغر و قد تقریبا بلند و کشیده ای داشت، داشت میرفت دستشویی، تخت چهل پیرمردی بود که جواب هیچکس را نمی داد و بسیار کلافه بود، با پسرش در حال کمک به او بودیم که جوان قد بلند با نوک موهای نارنجی آمد جلوی درب اتاق و ازم خواست تا بیرون بیایم، اشاره کردم که صبر کند تا کارم تمام شود، دوباره آمد و دوباره گفتم دستم به پیرمرد بند است و بایست صبر کند.
دقایقی بعد که از اتاق بیرون آمدم دنبالش گشتم، دیدم شیخ حمید با یک ملافه متکا بالای سرش ایستاده و او دارد سرش را در روشویی توی اتاق میشوید، زیر آب هم حرف میزد و از چیزی گله میکرد، شیخ حمید ازم خواست کمی باهاش صحبت کنم، با هم رفتیم کنار تختش و شیخ حمید کمکش کرد تا سرش را با گرمای فنکوئل خشک کند، پنجره ها را هم بست تا سرما نخورد، تکیه به دیوار دادم و پرسیدم چطوری و چی شده؟.
شروع به صحبت کرد، از صدا و قیافه اش فهمیدم که احتمال زیاد مصرف کننده مواد مخدر است، اما رویم نمیشد بپرسم، از طرفی تجربه های قبلی در نشناختن معتادان هم بر احتیاطم می افزود، چون دوبار پیش آمد که بیماری گفت: من عمل دارم و من بخیال اینکه عمل جراحی دارد، می پرسیدم چه عملی؟! و معتاد بیچاره با نگاه عاقل اندر سفیه میگفت: یعنی تریاک و شیره می کشم! خب این مواجه ابتدائی من با چنین اعترافاتی بود!
اما اینبار مثل یک متخصص با تجربه پرسیدم: چیزی هم مصرف میکنید؟ و او مرا ضایع کرد، "بله قرصی برای قلب مصرف میکنم"، و من مبهوت و خیره ماندم، به خودم آمدم، آیا برای اعصاب هم دارو مصرف میکنی؟ جواب داد: خیر، فقط تریاک و شیره مصرف میکنم، و من دوباره مبهوت شدم!
خلاصه حرفش این بود که مرا از اینجا بیرون ببرید که ... ، خب به راحتی میشد حدس زد که دچار توهم است و نسبت به اطرافیانش بدبین است، جواب من هم این بود که وقتی خوب شدی میری بیرون میتونی دنبال کارهات بری، روی تخت دراز کشید و سرش را ملحفه نویی که دوباره برایش آوردم پیچاند، می گفت اگر موهایم خوابیده و مرتب نباشه کسی به حرف هام توجه نمی کنه، اما یکهو حالش دگرگون شد و از حالت گله و شکایت به وضعیت التماس افتاد، مثل بچه ای که میترسد و التماس میکند ...
انگار فیلم میدیدم، انگار داشت بازی میکرد، مثل فیلم ها شروع کرد به گریه کردن، گفت بدنم درد دارد، برایش قرصی آوردم، گفت قرصی بده تا بتوانم بخوابم، با رایزنی که با پرستارها کردم، توانستم قرص قوی تری تهیه کنم، گفتم زیر زبانت بگذار تا زود آرام شوی، دائم تشکر میکرد و قربان صدقه میرفت، گریه و التماس میکرد، وقتی قرص را گرفت، گفت فقط یک خواهش دارم، وقتی خوابم برد به من آمپولی تزریق کن تا بمیرم، این جملات را با التماس و گریه میگفت، و من از این مواجهه نزدیک با حالات یک معتاد به بهت بیشتری فرو میرفتم و به یک جمله فکر میکردم، از کرونا بدتر، اعتیاداست!
به خواب سنگینی فرو رفته بود، در انتهای شیفت چند بار امتحان کردم ببینم زنده است یا نه! ماسکش را عقب و جلو میبردم و با واکنشش می فهمیدم که زنده است، کمی ترسیده بودم، چاقوی میوه خوریش را هم از جلوی چشمانش دور کردم، دو روز بعد نوبت شیفتم بود، تا وارد بیمارستان شدم دیدم در حیاط است و به سمت در خروج میآید، من را که با لباس روحانیت ندیده بود نشناخت، با اسم کوچک صدایش کردم که کجا میروی؟ گفت حاج آقا کبریت میخوام بخرم، سیگار دارم،ساعتی بعد در راهرو دیدمش، دوباره سرش را شسته بود، کمک خواست، گفتم برو تو اتاقت میام ببینم چی شده، باز هم ناله و التماس، شماره یکی از خواهرهایش را میخواست تا کمکش کند، لیستی از تلفن ها را در ورق داشت که ظاهرا این چند وقته با تلفن رفقای دیگر جهادی هم تماس گرفته اما نتیجه دلخواه را نداشته، میگفت: به مخابرات زنگ بزن و شماره همراه خواهرم را بگیر، اون اهل خدا و نماز و این هاست، بهش گفتم نمیشه و شماره نمیدن،از توی پرونده اش شماره مادر و یک خواهرش را یادداشت کردم، در پرونده اش ثبت شده بود که هروئین مصرف کرده، کلمه هروئین را از زبان پرستار شنید، آمده بود داخل راهرو، بلند گفت من هروئینی نیستم! گفتم فلانی برو توی اتاقت، گریه نکن، الان میام، هر چه گفتم قبول نکرد که به شماره در پرونده زنگ بزنم، منم گفتم اگر نخواد، خودسر تماس نمیگیرم، هر وقت موافق بود بگه،
ساعتی بعد آمد توی راهرو گفت باشه، هرچی تو بگی، رفت انتهای راهرو و در خلوت و روی پا نشست، نمی توانست روی صندلی بشیند، زنگ زدم، صدای خواهر جوان میآمد، خودم را معرفی کردم و گفتم چرا زنگ میزنم، کمی درد و دل کرد و گفت شماره خواهر بزرگتر را نمی دهد، چون از او مخفی کرده ایم و او بیماراست، نهایتا ازش خواستم اگر میتونه با برادرش صحبت کنه و کمی آرامش بهش بده، قبول کرد،
هنوز روی پا ته راهرو نشسته بود، نشستم روی صندلی روبرویش، گفتم فلانی، خوب باهاش صحبت کن، میخواد بهت کمک کنه، تلفن را گرفت، بعد از سلام و علیکی زد زیر گریه، آب دهان و بینی اش کش آمده بود و به زمین میرسید، گاهی از روی صندلی آرامش میکردم تا خودش را کنترل کند، بعد از کمی گریه و التماس ـ میگفت مرا رها نکنید، بهم سر بزنید، اگر رفتم کمپ رهام نکنید، بهم سر بزنید، همه این کلمات را التماس میکرد و گریه میکرد، کنجکاو بودم بدانم حال خواهر چطورست؟ ـ آرام شد، دائم میگفت چشم، هر چی تو بگی، نگران مدارک و پول و وسائلی بود که در آخرین خانه که از آنجا آمده بود، جا گذاشته بود، خیلی آرام شد، از اینکه خواهر با او صحبت کرده خوشحال بود، تشکر کرد، میگفت ممنونم که باهام صحبت کردی،
تلفن را گرفتم، خواهر تشکر کرد، گفتم روزی چند بار با بیمارستان تماس بگیر و باهاش صحبت کن، خیلی تشکر کرد، پرسید میتونه توسط شوهرش چیزی بفرسته یا نه، سر بزنه یا نه، گفتم تا ساعت هفت شب هستم، هماهنگ میکنم، هر چند نیامدند،
رفت توی دستشویی و یه نخ سیگار کشید، پرسیدم چندتا دیگه داری، گفت هفت و هشتا، رفت روی تخت، برایش از پرستار قرص قوی گرفته بودم، ازم خواهش کرد که قرص خواب آور ندهم، قرصی بدهم که دردش را کم کند و شب قرص قوی خواب را بخورد، سرم و قرص را گرفت و آرام روی تخت دراز کشید،
پیشش نشستم تا کمی حرف بزنه و آروم بشه، بهش گفتم: باید افکار منفی را از خودش دور کنه و به خواهرش اعتماد کنه، اینکه شغل داشته و میتونه کار کنه و زندگی اش را جمع و جور کنه، گفت: من چندین سال تفسیر کار کرده ام، قرآن را دستش دادم و گفتم برایم بخوان، گفت نمی تواند اما تفسیر بلد است، گفتم هر چی بلدی را بگو، اول از اطلاعات قرآن شروع کرد، تعداد سوره ها و آیات و مکی و مدنی، قرآن محکم داره و متشابه، ناسخ داره و منسوخ، ... بعد از اطلاعات شروع کرد به بیان تفاسیر چند آیه، شاید ده پانزده آیه قرآن را اشاره کرد و معانی و مقصودش را گفت، برخی را عربی اش را هم بلد بود، بین جملاتش توقف و تامل نمیکرد، مثل ضبط صوت پشت سر هم حرف میزد، و من هاج و واج به ساعت نگاهی انداختم، بی وقفه ده دقیقه بود که داشت درباره قرآن حرف میزد، پرستار در این حین یکی دو بار آمد و با تعجب به درس تفسیر ایشان نگاهی انداخت، اون روی تخت چهار زانو نشسته بود و من پایین تر از او روی صندلی درس یاد می گرفتم، عجب تفسیری می گفت مرد جوان معتاد!
ساعت هفت و نیم شده بود، لباس هایم را عوض کرده بودم و از اتاق آمده بودم بیرون که تلفنم زنگ خورد، خواهر بود، پرسید میتواند دوباره با برادرش صحبت کند؟ دلم نیامد بگویم لباسم را عوض کرده ام و از بخش آمده ام بیرون، گفتم صبر کن تا دستکشی دستم کنم؛
شامش را خورده بود روی صندلی لم داده بود، عبا را تا کرده بودم و در دستم بود، با عمامه و قبا وارد اتاق شدم، پیرمردی که دقایقی پیش برایش چای آماده کرده بودم، داشت چایی اش را میخورد و به من لبخندی زد، رفتم بالای سرش و گفتم بیا خواهرت پشت گوشی است، هاج و واج من را نگاه میکرد، خیره، گفتم تلفن را بگیر با خواهرت صحبت کن، گوشی را گرفت اما به من چپ چپ نگاه میکرد، برگشتم به سمت پیرمرد، گفتم حاجی چاییش خوب شده؟ با لبخند گفت آری، پرسیدم نشناختی حاجی؟ من برات چایی آوردم الان، انکار کرد و گفت اون یکی دیگه بود، گفتم من بودم لباس هام را عوض کردم، قبول نمی کرد و میخندید، تلفن را ازش گرفتم و خداحافظی کردم.
نظر شما