به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام علی رستمی، یکی از طلاب جهادی است که خاطرات کرونایی خود را به رشته تحریر درآورده و رسانه رسمی حوزه این خاطرات را در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما خواهد کرد.
ببینید
خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش اول)
* فصل دوم
چهارشنبه ۲۸ اسفند بود دانشگاه، کلاس داشتم. صبحها کلاس های حوزه را می رفتم و بعد از ظهرها دانشگاه. این میان هم سر کار میرفتم تا بتوانم خرجی خانوادهام را در بیاورم. با این وضعیت بد اقتصادی زندگی خیلی سخت شده است شهریه کفاف قسطهایمان را هم نمی دهد، چه برسد زندگی سه نفره مان در شهر بزرگی مثل قم. یک دختر کوچک شیرین دارم. خیلی عزیز است سخت است چیزی بخواهد و نتوانی برایش تهیه کنی.
کارهای پژوهشی انجام میدهم، مقاله، کتاب از اینجور کارها؛ البته درآمد چندانی ندارد ولی خدا را شکر خوب است میگذرد از اصل قصه دور نشوم دانشگاه کلاس داشتیم جامعه شناسی معرفت. استاد داشت صحبت می کرد: «کنوبلاخ در اواخر کتاب، مساله پیشرفتهای علوم شناختی و ارتباط دادن شناخت با مغز (تفسیری کاملا ماتریالیستی از شناخت) را مطرح میکند، و توضیح میدهد که اگر مدعیات آنها درست باشد، موضوعی برای جامعه شناسی معرفت نمیماند؛ زیرا معرفت به یک پدیده مادی محض فروکاسته میشود. در قبال آنها، مطالبی را مطرح میکند که معتقد است اینها شواهدی هستند بر اینکه بحث جامعهشناسی معرفت کنار گذاشتنی نیست و بحثهای مغزشناسی هرچقدر هم پیشرفت کند ما را از جامعهشناسی معرفت بینیاز نمیکند و همچنان باید به این رشته پرداخته شود.»
پچ پچ رفقا تمرکزم را بهم می زند اما نمی دانم چه می گویند اما حتما خبر مهمی است که وسط کلاس همهمه شده.
بعد از کلاس، علی گفت: اعلام شده است که دو بیمار مبتلا به کرونا در شهر قم در بیمارستان بستری شدهاند. خبر ناگهانی و ترسناک بود یک ماهی می شد که این بیماری در چین سر و کله اش پیدا شده بود و به سرعت جان انسانها را می گرفت اما هیچ وقت گمان نمی کردیم که بخواهد پایش به ایران هم باز شود. فردای آن روز اعلام کردند حوزه، مدارس و دانشگاهها تعطیل است در این شرایط قم ماندن دیگر وجهی نداشت ما که اهل شمال بودیم فرصت را مغتنم شمردیم و برای دیدار خانواده راهی شمال شدیم. فکر میکردیم چند روزی تعطیلی است و بعد همه چیز به روال عادی خود بر می گردد اما ایندفعه از این خبرها نبود. هر روز خبر گسترش این بیماری در نقاط مختلف کشور به گوش می رسید. یاد رمان کوری افتادم که سالها قبل خوانده بودم.
با این تفاوت که در آن رمان مردم کور میشدند ولی اینجا مردم می مردند. هر روز نماینده وزارت بهداشت بر صفحه تلویزیون ظاهر می شد و از رشد آمار مبتلایان و فوت شدگان خبر می داد. کم کم همه چیز تعطیل شد. بازارها، مغازهها، مساجد و نماز جماعتها ورود و خروج به شهرها کنترل می شد. یک جور خود قرنطینگی ایجاد شده بود همه منتظر این بودند که کی قرار است کرونا بگیرند و بمیرند. شهرها سوت و کور و رفت و آمدها کم شده بود. نمی دانم چه گناهی کرده بودیم که حتی امام رئوف هم دیگر درش را بسته بود که دیگر نمی خواهد به زیارت من بیایید مگر تا حالا که زیارت می آمدید و قول می دادید که دیگر سمت خلاف نروید به قولتان عمل می کردید؛ همان زیارت نیایید بهتر است.
پزشکان می گفتند ویروس روی اجسام تا چندین روز زنده میماند هر جا که میرفتی مراقب بودی کمتر با اجسام مختلف برخورد داشته باشی و بعد از مدتی دیگر اصلا جایی نمی رفتی تا بخواهی با چیزی برخورد داشته باشی در خانه بودیم و خود را با تلوی زیون و کتاب مشغول کرده بودیم بلکه این ویروس منحوس زودتر گورش را گم کند.
خانه بودم رستاخیز را می خواندم عجب نویسنده ایست این تولستوی انگار با قلمش معجزه می کند.
فضای داستان رستاخیز تاریک، سرد و سنگین است. روسیه قرن نوزدهم پر از بی عدالتی و تبعیض به نظر می رسد خوی حیوانی انسان ها بیداد می کند و شهوت بر همه چیز غالب است حیوان در وجود انسانها رشد کرده و هر روز وحشی تر می شود اما آنجا روسیه است، ایران که نیست شاید در ایران خودمان هم از اینجور آدمها پیدا بشود که مثلا ماسک و دستکش را در این شرایط کرونایی احتکار کنند اما مردم ما خیلی خوبند خیلی، در این شرایطی که کرونا کارها را تعطیل کرده بود و مشکلات اقتصادی گریبان گیر مردم بود هر که هر چه در توان داشت برای کمک به همشهریهایش انجام می داد آدم را یاد دوران دفاع مقدس می انداخت شاید آن زمان را ندیده بودیم ولی شنیده بودیم که مردم برای خدمت کردن از یک دیگر سبقت می گرفتند اینجا هم فاستبقوالخیرات بود. مردم به کمک هم شتافته بودند تا باری را از دوش مردم شهر خود بردارند.
همین موقع ها بود که هادی برای اولین بار زنگ زد> گفت چرا نشسته ای و کاری نمی کنی مگر تو طلبه نیستی الان که وقت خدمت و وسط میدان بودن است کجایی؟
گفتم خب چکار کنم؟
گفت: الان کار زیاد است و هر کس یک جوری داره کمک می کنه. یک عده دارن ماسک درست می کنن، یک عده از طلبه ها رفتن تو بیمارستانها و داوطلبانه کمک می کنند، یک عده شهرو ضد عفونی می کنن اما یک کاری رو زمین مونده یعنی کمتر کسی جرأت می کنه بره سراغش؛ تدفین اموات کرونایی را می گفت. جنازه این بنده خداها رو زمین مونده یا با شرایط نامناسب بدون رعایت شرایط شرعی دفن میشه...
هادی همینطور داشت توضیح می داد اما من دیگه حرفش رو نمیشنیدم داشتم با خودم فکر می کردم.
ما باید چه کار میکردیم اصلا مگه ما مسئولیتی در اینباره داشتیم؟. درس و بحث طلبه ها براشون از هر چیزی واجبتره این کارها مسئول مشخص داره اصلا اگه مسئولی هم نداشته باشه خانواده های اموات باید این امور رو پیگیری کنن. اینها حرفهایی بود که تو ذهنم با سرعت میگذشت و شاید علت اصلی اون ترس از کرونا بود که مثل یه غول ناشناخته عرض اندام می کرد. اگه من بخوام برم خانوادم چی میشه من که دختر کوچیک دارم که نباید برم اما ی عده ای بودن که ترس از کرونا رو کنار گذاشته بودن و رفته بودن تو دل خطر خب چرا من جزء اونها نباشم.
یاد این روایت امیرالمومنین افتادم: «إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ» هنگامی که از چیزی میترسی خود را در آن بیفکن، چرا که سختی پرهیز از آن از آنچه می ترسی بیشتر است. (حکمت ۱۷۵ نهج البلاغه)
اولش مِن مِن می کردم؛ با خودم داشتم کلنجار میرفتم که باید چه جوابی بدهم؛ از یک طرف می دیدم خانواده های این بندگان خدا که بر اثر کرونا فوت شدهاند غم در دل و اشک در چشم دارند اما غول کرونا کاری کرده بود که برای جنازه عزیزانشان نمی توانستند کاری بکنند و از طرف دیگر حضرت آقا فرموده بودند که این اموات با رعایت کامل مسائل شرعی دفن شوند دیگه وقتش شده بود که تردید را کنار بگذارم و وارد میدان بشوم پس جواب مثبت دادم و از فردای آن تماس، کار را روش شروع کردم.
ادامه دارد ...