به گزارش خبرگزاری حوزه، در صفحه مجازی خواهر طلبهای آمده است:
اربعین پارسال امیرعلی یه سال و نیمش بود.میدونستم سفر اربعین با یه بچه ی نوپا سخته، چون هر جا پاش میرسید زمین ، مثل عروسکی که کوک شده باشه برا خودش میرفت و برای اینکه گم نشه خیلی به مراقبت نیاز داشت.
اما برکت وجود همین کوچولو باعث شد همه هوامونو داشته باشن و تو اون شلوغیِ نجف و کربلا جاهای خوبی بهمون بدن.
تو مسیر نجف تا کربلا بودیم که نصفه شب خوابمون گرفت، ولی چون امیرعلی تازه بیدار شده بود اگه میرفتیم تو موکبا ، سر و صداش بقیه را بیدار میکرد. مجبور بودیم همینجور ادامه بدیم.
تو مسیر نجف تا کربلا بودیم که نصفه شب خوابمون گرفت، ولی چون امیرعلی تازه بیدار شده بود اگه میرفتیم تو موکبا ، سر و صداش بقیه را بیدار میکرد. مجبور بودیم همینجور ادامه بدیم.
همون موقع ها بود که یه همسر شهید عراقی به نام آسیه، با سه تا بچه قد و نیم قدش ما رو مهمون خونه اش کرد.میگفت شوهرش دو سال قبل وقتی آسیه بچه ی سومشو باردار بوده تو سوریه شهید شده بود.بعد از اونم با هم دوست شدیم و گهگاهی به هم زنگ میزنیم.
تو کربلا هم مهمون یه خانواده ی پولدار بودیم که خونشون سوبلکس بود و از شیک و پیکای عراقی بودن.با اینکه خونه و وسایلشون خیلی لوکس بود و خودشونم خیلی تر تمیز بودن اما هیچ حساسیتی نشون نمیدادن. چند تا از فامیلاشون هم از نجف مهمونشون بودن، وقتی بعد از نماز دور هم زیارت عاشورا میخوندن و به عبارت سر بریده امام حسین میرسیدن صدای گریه وناله شون بالا میرفت.
تو هر فرصتی با همسر میرفتیم بین الحرمین برا خودمون روضه میخوندیمو با آقا حرف میزدیم.
چه حالی بود.اصلا مگه میشه حس و حال اون روزا و شبا رو توصیف کرد.شاید حال غریبی که به وطنش رسیده، یا شایدم حال بچه ای که به مادر رسیده.نمیدونم.
شب آخری که کربلا بودیم امیر علی بی قراری میکرد.وقت خواب بود.برا اینکه صدای گریه اش صاحبخونه و مهموناشو اذیت نکنه آماده شدم که ببرمش بیرون.صاحبخونه و فامیلای نجفی اش وایستادن جلو در و مانع شدن.به زور راضی شون کردم که امیرعلیو میبرم یه هوا بخوره بیام.
هر دفه از جلو درشون رد میشدم نگاهم میخورد به گاو هایی که اونجا بسته بودن.هر روز یکیشون کم میشد و تبدیل میشد به غذای زائرها.
کالسکه امیرعلی شکسته بود و داشتم دنبال جایی میگشتم که کالسکه را تعمیر کنن.از یه آقای عراقی پرسیدم.دستشو گذاشت روچشاش و گفت خودم درست میکنم.فرداش کالسکه را تحویل داد.کلی سیم ضخیم دورتادور کالسکه پیچیده بود و کالسکه محکمه محکم شده بود.
حالا این روزا کارم شده مرور این خاطرات. و از خودم میپرسم اگه اربعین کربلا نرفته بودم کجای زندگیم میتونستم چنین صحنه هایی ببینم؟و وقتایی بی رحمی و دورویی آدما از دنیا سیرم میکنه،چی میتونست آرومم کنه جز یادآوری این خاطرات و محبت امام حسین؟
تو کربلا هم مهمون یه خانواده ی پولدار بودیم که خونشون سوبلکس بود و از شیک و پیکای عراقی بودن.با اینکه خونه و وسایلشون خیلی لوکس بود و خودشونم خیلی تر تمیز بودن اما هیچ حساسیتی نشون نمیدادن. چند تا از فامیلاشون هم از نجف مهمونشون بودن، وقتی بعد از نماز دور هم زیارت عاشورا میخوندن و به عبارت سر بریده امام حسین میرسیدن صدای گریه وناله شون بالا میرفت.
تو هر فرصتی با همسر میرفتیم بین الحرمین برا خودمون روضه میخوندیمو با آقا حرف میزدیم.
چه حالی بود.اصلا مگه میشه حس و حال اون روزا و شبا رو توصیف کرد.شاید حال غریبی که به وطنش رسیده، یا شایدم حال بچه ای که به مادر رسیده.نمیدونم.
شب آخری که کربلا بودیم امیر علی بی قراری میکرد.وقت خواب بود.برا اینکه صدای گریه اش صاحبخونه و مهموناشو اذیت نکنه آماده شدم که ببرمش بیرون.صاحبخونه و فامیلای نجفی اش وایستادن جلو در و مانع شدن.به زور راضی شون کردم که امیرعلیو میبرم یه هوا بخوره بیام.
هر دفه از جلو درشون رد میشدم نگاهم میخورد به گاو هایی که اونجا بسته بودن.هر روز یکیشون کم میشد و تبدیل میشد به غذای زائرها.
کالسکه امیرعلی شکسته بود و داشتم دنبال جایی میگشتم که کالسکه را تعمیر کنن.از یه آقای عراقی پرسیدم.دستشو گذاشت روچشاش و گفت خودم درست میکنم.فرداش کالسکه را تحویل داد.کلی سیم ضخیم دورتادور کالسکه پیچیده بود و کالسکه محکمه محکم شده بود.
حالا این روزا کارم شده مرور این خاطرات. و از خودم میپرسم اگه اربعین کربلا نرفته بودم کجای زندگیم میتونستم چنین صحنه هایی ببینم؟و وقتایی بی رحمی و دورویی آدما از دنیا سیرم میکنه،چی میتونست آرومم کنه جز یادآوری این خاطرات و محبت امام حسین؟