به گزارش خبرگزاری حوزه،حجت الاسلام والمسلمین محمد حسن راستگو از اساتید حوزه علمیه و فعال در زمینه تربیت مربی و کارشناس مسائل دینی به خصوص کودک و نوجوان، امروز در قم درگذشت، به همین مناسبت گفت و گوی وی با رسانه رسمی حوزه بازنشر داده می شود:
سال ۹۶ بود که به حاج آقای راستگو زنگ زدیم و وقتی حاج آقا تلفن را برداشت، از صدایش معلوم بود که دل و دماغی برای گفتوگو ندارد. وقت گفتگو هم که رسید، همچنان گرفته و ناراحت بود. خیلی زود سفره دلش را باز کرد. پس از چندین ماه همچنان غم از دست دادن حاج خانم رهایش نکرده بود. با این حال گفتگو را آغاز کردیم. حاج آقا حرفهایی زد که برای ما و خودش نشاط آور بود. وقتی بیرون میآمدیم، حالش بهتر شده بود و سرکوک بود. درست مثل قدیم. خوشحال شده بود که حرفها و تجربههایش هنوز خریدار دارد. حاج آقایی که روزی مخالفانش میگفتند: آبروی اسلام و روحانیت را برده است.
یکی از خاطرات مشترک نسل ما که وارد جوانی و میانسالی شدهایم، حاج آقایی است که در قاب تلویزیون حاضر میشد و برای ما برنامه اجرا میکرد. برنامهای تلویزیونی که همه ما و حتی بزرگترهایمان را جلوی تلویزیون مینشاند. آن حاج آقا با چه انگیزهای چنین برنامههایی اجرا میکرد و چه اتفاقی افتاد که وارد این وادی شد؟
ما سه نوع انگیزه داریم. یک نوع انگیزه پیامبرانه است که از اول، آخرش معلوم است. یک نوع انگیزه شیطانی است که این هم از اول، آخرش معلوم است. یک نوع انگیزه میانی است که این نوع انگیزه میانی به چند دسته تقسیم میشود که یک مورد این است که اولا یک برنامه ریزی کامل و جامع برای آینده داشته باشیم. مشخص است آقای راستگویی که آن زمان برای اجرای برنامه میآمد ۲۴-۲۳ساله بود و نمیتوانست به عنوان یک کارشناس و برنامهریز برای ۲۰ سال آیندهاش برنامهریزی کند. یک انگیزه اولیه ایجاد شد که این انگیزه اولیه کم کم تکامل یافت و جهت دار و مدت دار شد.
من در روستا زندگی میکردم. در مدرسه ما دختر و پسر با هم درس میخواندند. قبل از انقلاب بود و معلم آقا و خانم با هم کار میکردند. در این مدرسه مسائلی را مشاهده میکردم که برایم خوشآیند نبود. بچهها با سخنان زشت و رکیک با هم حرف میزدند. به کوچکترین بهانهای زد و خورد میکردند. همه اینها و موارد مشابه در من اندیشهای ایجاد کرد که باید برای اینها کاری کنم. پدر مرحومم شیخ غلامرضا راستگو در آن زمان امام جماعت محل بود و زندگی ما با بقیه بچهها تا حدودی تفاوت داشت؛ یعنی در منزل ما یک سری مبادی دینی و اخلاقی حاکم بود، یک سری برخوردهایی غیر از برخوردهای سایر بچهها با هم داشتیم و رفت و آمدمان به شهر، بیشتر از بقیه بود.
اولین کاری که کردم این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء یک حلقه ۸-۷ نفری تشکیل میدادیم و برای اینها صحبت میکردم. درباره اصول و فروع دین، اسماء ائمه و یک سری اطلاعات ابتدایی. این مراحل اولیه کار بود و کم کم تکامل پیدا کرد. با بودجه مختصری که از پدرم و یکی از اهالی محل گرفتم، یک کتابخانهای تشکیل دادیم که این کتابخانه موجب بسیاری از خیرات بعدی شد. تک تک کتابها را هم خودم انتخاب میکردم و میخریدم. این کتابها را از اطراف حرم با تخفیف زیاد میخریدیم و چون میگفتیم برای کتابخانه مسجد است، خودشان هم کتاب رایگان به عنوان هدیه به ما میدادند. به بچهها میگفتیم از این کتابها بخوانند و مقاله بنویسند و نتیجهگیری کنند و در آخر هم جایزه میدادیم. آن زمان روزی یک ریال از پدرم پول روزانه میگرفتم. این یک ریالها را جمع میکردم و هفتهای دوتا قاب کوچک سه ریالی که عکس حرم امام رضا روی آن بود، میخریدم و به عنوان جایزه به بچهها میدادم. این انگیزه میشد که بچهها برای آخر هفته و جایزه، کتاب بخوانند و مقاله بنویسند. بچهای که تا کلاس پنجم درس خوانده بود و حالا ترک تحصیل کرده بود و با الاغش روزی یک ریال کار میکرد، اگر سه ریال جایزه میگرفت، طبعاً خیلی خوشحال میشد. شاید باورتان نشود، این بچههای روستا از متن قرآن و نهج البلاغه مقالاتی مینوشتند که فوق العاده بود. بچه روستایی که نه میتواند قرآن بخواند و نه از نهج البلاغه چیزی میفهمید، از این کتابخانه استفاده میکرد. این آغاز کار ما بود.
این کار کم کم به تکامل رسید؛ یعنی نیازهایی که حس میشد، کم کم به صورت آیتمها و قالب های کاری بعدی در آمد. شعر و سرود به آنها اضافه شد. شعرهایی که خود بنده میسرودم و اجرا میکردم. ای یار با شهامت/بگو تو از امامت/ امامت خوش لقا/ دارد دوازده پیشوا. بعدها بعضی از شعرها حالت بین المللی هم پیدا کرد؛ مثلا ای یار پاکستانی/ برادر افغانی/ بکوش تا توانی/ در راه حفظ اسلام ... یعنی تمام کشورهای اسلامی و غیر اسلامی هم آمده بود و خیلی جالب بود. تا اینکه انقلاب شد و ما به تلویزیون راه پیدا کردیم. اولین برنامهای که اجرا کردیم "کتاب - کباب" بود که شاید در ذهن خیلیها باشد و این برنامهای در نوع خودش واقعا بی نظیر بود. من این را مرهون عنایت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها میدانم، چون با توسل به حضرت زهرا برنامه بازی با کلمات آغاز و منشأ بسیاری از برنامهها و افتخارات بعدی شد.
بعد برنامه معما را اجرا کردیم، طوری که سؤال را با معما مطرح میکردیم، مثلا نماز چهار رکعتی، نماز سه رکعتی، نماز دو رکعتی، یک رکعتی و ... یا مثلا کدام روز است که اگر روزه بگیری، حرام است و کدام روز است که اگر روزه نگیری، حرام است؟ جواب میشد: عید فطر و روزهای ماه مبارک رمضان. اینها در واقع سؤال بودند ولی ما با عنوان معما مطرح میکردیم و بچهها هم جذب میشدند. قبل از انقلاب بین ۷ تا ۱۵ برنامه بیشتر اجرا نداشتیم، بعد از آن لطف خدا شامل شد که ۱۵ تا ۱۸ سال برنامه هفتگی داشتیم. لطف حضرت زهرا و دعای پدر و مادر باعث شد که ۷ تا ۱۵ برنامه ما به ۱۵ سال تبدیل شود. در ایام ماه رمضان و ماه محرم یک روز در میان و بدون تکرار.
همین بازی با کلمات داستان زیبایی دارد که مفصل است. یک مدرسهای در مشهد بود به نام ملی رضوی که الان غیرانتفاعی میگویند. یکی از معلمان آنجا به نام آقای فرشتیان بود و جناب آیت الله رحمت که ایشان مدتی امام جمعه بودند و الان هم در بیت امام مستقرند و در مدرسه کاظمی برای ما تدریس میکردند، همراه با آقای فرشتیان مدرسه رضوی را تأسیس کردند. بعدها که معمم شدیم وقتی به مشهد میرفتیم برای اجرای برنامه ما را دعوت میکردند. یکبار ما تمام برنامه هایمان را اجرا کرده بودیم؛ یعنی دیگر هیچ برنامهای نداشتیم. گفتند فردا جمعه دعای ندبه در مسجد موسی بن جعفر در خواجه ربیع است. ما هم رفتیم و دیدیم یک تابلو آوردند. آن زمان تخته سیاه بود، بعد تخته سبز شد، بعد وایت برد و حالا هم از ویدئو پروژکتور و دستگاههای جدید استفاده میکنند. گفتم این تخته برای چیست؟ گفتند: باید برنامه اجرا کنید. همانجا متوسل به حضرت زهرا شدم. چیزی به ذهنم نمیرسید. یک کتابی را روی تخته کشیدم و یک سری کلمات را کنار آن نوشتم. کتاب را بخوانیم، کتاب را یاد بگیریم، کتاب را به دیگران هم بدهیم و ... دیگر چیزی نداشتم که بگویم. یک دفعه چشمم به نقطههای کتاب افتاد که اگر آنها را جابجا کنم، کباب میشود. کباب را بخوریم، کباب را به دیگران هم بدهیم، حلال باشد و ... باز هم کلمات کتاب را جابجا کردم، الف را برداشتم و بر روی ب گذاشتم، شد کتک، کبک، کمک و غیره. خلاصه برنامه جالبی شد و مدتها خیلیها من را با کتاب-کباب میشناختند و تبدیل به یک سلسله برنامه برای تربیت مربی شد. از سری برنامههای تربیت مربی یکی همین بازی با کلمات است که طرح بازی با کلمات، طرح انتخاب کلمات، و طرح اجرای کلمات است و الحمدلله بین ۷ تا ۸ هزار نفر در این مدت دوره دیدند اما متأسفانه با چالشهایی که در دفتر تبلیغات اسلامی روبرو شدیم نتوانستیم ادامه بدهیم. موسسهای که خودمان از صفر شروع کرده بودیم، در سال ۹۰ ناچار به استعفا شدیم و به سرعت استعفای ما مورد قبول واقع شد. متأسفانه این در مدیریت کشور هم تعمیم دارد. خیلیها هستند که گمان میکنند اگر کسانی دارای ذوق و سلیقه خاص یا ابتکاری باشند ولی با سلیقه من هماهنگ نباشد، باید آن فرهیختگی و ابتکار کنار برود.
مشکل اختلاف سلیقه بود؟
یکی از موارد ساختار اداری بود. مورد دیگر بودجه بود و خیلی موارد دیگر. همان زمان هم میخواستیم این مسأله را رسانهای کنیم ولی صلاح ندانستیم. گفتیم ممکن است در جامعه یک مقدار چالش ایجاد شود، چون ما را میشناختند و معمولا هم بیشتر خبرگزاریها با عنوان مدیر تربیت مربی با ما مصاحبه میکردند. اگر میگفتیم استعفا دادیم، یک سری گمانهزنیهای منفی پیش میآمد، ما هم رسانهای نکردیم.
شما از قبل انقلاب برای بچهها برنامه اجرا میکنید. هم لباسهایتان با شما مخالفت نکردند که این کار مخالف با شئون روحانیت است و نباید چنین برنامههایی را اجرا کنید؟
هیچ آیه و روایتی نیست که شأن یک روحانی را بیان کند. اصلا در روایت از روحانی به عنوان عالم ربانی یاد شده است. این کلمه عالم ربانی با روحانیت تفاوت دارد. با تاریخچه کلمه روحانیت کاری ندارم. در حالی که بسیاری از ما بیشتر جسمانی هستیم تا روحانی. اما برای خیلیها عجیب بود که یک روحانی و طلبه این کارها را در تلویزیون انجام بدهد. میگفتند: آبروی اسلام و روحانیت را بردید، به شأن روحانیت اهانت کردید،... . من به هیچ کدام جواب نمیدادم. آمدند برنامهها را دیدند، شاید دو ماه نشد، همانها میگفتند: موفق باشید، شما آبروی اسلام شدید، معارف اسلام و اهل بیت را با زبان بچگانه به آنها یاد دادید، ... . طبیعتاً هرکسی که میخواهد کاری را برای اولین بار انجام دهد، باید منتظر چالشها باشد و من خودم را برای اینها آماده کردم.
شاید اولین طلبهای که آن زمان در قم موتور دندهای سوار شد، من بودم. ممکن است یک روحانی پول نداشته باشد ماشین بخرد، چقدر باید کرایه ماشین برای رفت و آمد بدهد. امروزه میبینیم طلبهها روی موتور مینشینند و خانمشان را هم پشت سرش سوار میکنند. چیزی که میگفتند خلاف شأن روحانیت و نامطلوب است، در اثر مرور زمان جزوی از زندگی طلبهها شد. الان هم که پای درسها بروید، میبینید خیلی از طلبهها با موتور آمدهاند.
یک بار رفتم شهریه بگیریم، موهای سرم بلند بود. یک آقایی گفت موهایت بلند است، گفتم: بلندتر هم میشود. خیلی ناراحت شد و گفت: طلبهها چه بی حیا و بی ادب شدهاند. این خلاف شأن روحانیت است. گفتم: مگر حرام است؟ مکروه است؟ گفت: نه. گفتم: آیا شما شنیدهاید پیامبر موهایش را شانه میکرد و روغن میزد؟ گفت: بله. گفتم: سر کچل را که شانه و روغن نمیزنند، حتما بلند بوده. طلبهها دور ما را گرفته بودند و تأیید میکردند ولی آن آقا ناراحت بود که چرا جواب من را میدهی.گفتم شما مراجعه کن ببین که نوشتهاند تراشیدن موی سر برای پیرمرد وقار است ولی برای جوان مصلح است. تو میگویی بروم موهای سرم را مثل بقیه پیرمردها بتراشم؟ من در این دوره جوانی باید از مواهب الهی که یکی هم مو است، استفاده کنم.
اصلا چه کسی گفته وقتی این لباس روحانیت را پوشیدی، دیگر حق نداری در بیاوری؟ یک وقت ضرورت پیش میآید و باید با لباس شخصی بیرون رفت. کشورهای خارج که برای تبلیغ اعزام میشویم، آنجا بعضی فرودگاهها به شدت با روحانیت برخورد میکنند. اگر با لباس روحانیت از هواپیما پیاده شویم، به عنوان داعشی دستگیر میکنند. باید در اتاق امنیتشان یک ساعت، دو ساعت و گاهی تا یک هفته جواب پس بدهی. بنابراین، گاهی هم ناچاریم با لباس شخصی رفت و آمد کنیم. حتی در آنجا نمایندگان ولی فقیه هم با لباس شخصی بیرون میروند، چون در برخی جوامع غرب حساسیت نشان میدهند. آن حساسیتها را اگر رعایت نکنند، کل کار تبلیغیشان راکد میماند.
همانهایی که از من ایراد میگرفتند، بعداً جزو مشوقین و مویدین ما شدند و هیچ اعتراضی نمیکردند. البته گاهی هم ممکن بود مواردی را اشتباه کنم. یادم هست یک بار در قطار با آقایی همسفر بودم که در خط امام و انقلاب نبود ولی خیلی با من مهربان و مؤدب رفتار کرد و گفت که فلان جا فلان آیه را جا به جا گفتی. من هم از او تشکر کردم که یادآوری کرده است. این مدل اشکال و ایرادها را ما با جان و دل پذیرا هستیم ولی با نق زدنهای کسانی که میخواهند سلایق خودشان را با اسم خدا و پیغمبر به ما تحمیل کنند، مخالفت میکردیم.
امام خمینی هم برنامه شما را دیده بودند؟
بله. یک بار خدمت امام رسیدم، ایشان روی بالکن نشسته بودند. تا من را دیدند، شروع کردند به خندیدن و فرمودند: موفق و مؤید باشید. یک بار هم در قم میخواستم جریانی را درباره صدا و سیما به اطلاع امام برسانم. مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی میخواستند من را به امام معرفی کنند که امام فرمودند: میشناسم، بفرمایید.
یکی از دوستان تعریف میکرد که در مدینه، پشت بقیع، جایی که کاروانها جمع میشوند و روحانیان کاروان برای اعضای کاروانشان صحبت میکنند و زیارت میخوانند، یک لحظه متوجه شدیم حاج آقای راستگو در میان جمعیت هستند. ایشان دستشان را در قبا میکردند و به همه شکلات میدادند. ایام جشن میلاد بود. خوشحال شدیم و جلو رفتیم. دیدیم علاوه بر جیب معمولی که همه قباها دارد، حاج آقا چند جیب اضافه هم در قبایشان دوختهاند و تمام این جیبها پر از شکلات است. انگیزه حاج آقا از این کارها چیست؟
اولا که این خبر را تصحیح کنم. پشت بقیع نبود، بلکه پشت بام هتل بود. هتل چند طبقه بود و شبهایی که برنامه داشتیم، بقیه کاروانها هم میآمدند. بعضی کاروانها ۴ بعد از ظهر کلاس میگذاشتند، بعضی ده صبح. ما شب، بعد از نماز مغرب و عشا کلاسها را برقرار میکردیم. ایام عید غدیر و بعد از مناسک حج بود. جزو آخرین پروازها بودیم و باید میماندیم. در لباسم هم جیبهای متعدد نبود. یک جیب برای موبایل بود و یک جیب هم برای دفتر جیبیام. داخل جیبها شکلات ریخته بودم. وقتی یکی از جیبها تمام شد آسترش را برگردانم و به بقیه نشان دادم اما میدیدند باز هم دست میکنم و شکلات در میآورم. از این کار دو سه انگیزه داشتم. «ادخال السرور فی قلب المؤمن عبادة». شب عید غدیر بود. «یفرحون لفرحنا» باید باشد. دوم اینکه اینها در مدینه به دست مردم میرسید و به عنوان تبرک به ایران میبردند و به بستگانشان میدادند. ما شکلاتها را به هوا پرت میکردیم و اینها میگرفتند. از آسمان مدینه روی سرشان شکلات میبارید. آن کار هم یک حالت تردستی داشت که این شکلاتها که تمام شد، شکلاتهای بعدی از کجا آمد. حتی یک راه دیگری هم با خودم فکر کرده بودم که عملی نشد. میخواستم راهی باز کنم از جیب بالا به جیب پایین که وقتی تمام شد از آنجا شکلات به جیب پایین بیاید. با یک حالت شوق و ذوقی هم این شکلاتها را از هوا میگرفتند. مرتب شعر هم میخواندیم، جانم علی، جانم علی/ ای جان جانانم علی.
بعضی از بچههایی که سالها پیش برنامههای شما را میدیدند، حالا بزرگ شدهاند، در حوزه درس خواندهاند و معمم شدهاند و کار تبلیغی انجام میدهند. برای مثال، کسانی که در کنار ساحل کار تبلیغی انجام میدهند. یا کسانی که در مترو کار تبلیغی میکنند و یا عدهای در استادیوم این کار را انجام میدهند. واکنش شما به کار این بچهها چیست؟
من دو واکنش دارم، واکنش عام و واکنش خاص. عام: در هر کجایی که امکان تبلیغ باشد و ما به عنوان یک جزء از یک کل با آن کل هماهنگ شویم، وصله نچسب نباشیم، مهمان ناخوانده تلقی نشویم، کار خوبی است. اگر بخواهم مثال بزنم، حضرت موسی(ع) زمانی به پیامبر مبعوث شد که جادوگری حرف اول را میزد و عصای چوبی که به اژدها تبدیل میشود همه آن ساختهها و باختهها را میخورد و باز به شکل اولش بر میگردد. این زبانی است که در آن زمان موسی میخواهد حرف خدا را با آن به جادوگران بزند. در زمان حضرت عیسی(ع) چوب و عصا نبود. حضرت عیسی میفرمود: من مرده را زنده میکنم. یا مریضی بود که از بدو تولد اصلا چشم و هیچ عنصر بینایی نداشت. وقتی که حضرت این فرد را بینا کند، این دیگر از طب امروز و دیروز بر نمیآید. این زبانی است که خدا به عیسی(ع) در زمان خودش داده است.
اگر فردی در مترو، ساحل، استادیوم یا هرجای دیگر با محیط هماهنگ شود و وصله ناجور نباشد، مشکل ندارد. اما متأسفانه بعضی از دوستان ما نمیدانند در فلان مکان چه کار کنند. فرض کنید شما در یک مجلس عروسی شروع به قرآن خواندن کنید. قرآن کلام خداست و در همه جا بهترین کلام است اما اگر در مجلس عروسی شروع به قرآن خواندن کنی، همه اعتراض میکنند. یا در مراسم ترحیم شروع به مولودی خوانی و دست زدن کنی. حتی ممکن است آن شب، شب میلاد هم باشد ولی در آن مراسم همه عزیز از دست رفته دارند، همه گریه میکنند. اینجا وصله نچسب است، هرچند هم که حرفش درست باشد. وقتی زمان و مکان جا نیافتد، آن حرف درست هم بد تلقی میشود. اگر به یک بیمار که قرص و دارو مصرف میکند، کباب و نوشابه هم بدهید، آن کباب و نوشابه برایش ممکن است زهر تلقی شود و خطرناک باشد. پس ما همیشه اینطور فکر نکنیم که تبلیغ دین است. تبلیغ دین اگر در زمان و مکان خودش به کار گرفته نشود، اثر منفی و سوء خواهد داشت.
یادم هست در عملیات مرصاد شبی که منافقین تا ۲۵ کیلومتری کرمانشاه پیشروی کرده بودند، مسئول اعزام مبلغ به ما گفت: نه نماز جماعت میخواهیم، نه منبر، نه سخنرانی، نه روضه. هرکس میتواند اسلحه به دست بگیرد و بجنگد، بماند و هرکس هم که ناراحتی قلبی دارد، ضعف دارد، یا میترسد، ماشین جلوی در است میتواند برگردد. اینجا جای جنگ است، نه جای دعا خواندن. مثلا منطقه معمولی است، روحانیون زیاد به جبهه میرفتند. نماز جماعت میخواندند، دعا میخواندند، عزاداری میکردند، هیچ مشکلی نبود و اتفاقا به روحیه رزمندگان کمک میکرد. پس وصله نچسب اگر نباشد، اشکالی ندارد. من خودم در پارک، در استخر، در اردوگاه، در هواپیما برنامه اجرا کردهام.
یک بار همراه با خانواده برای سفر به سوریه در فرودگاه مهرآباد بودیم. هنوز هواپیما حرکت نکرده بود که گفتند: اذان مغرب به افق تهران. روزه بودیم. مهماندار خرما آورد و خوردیم. بالا که رفتیم دیدم خورشید هنوز غروب نکرده است. همه مسافران نگران شدند که حکم این روزه خورده شده چه میشود. با برادران گارد پرواز هماهنگ کردم که به من میکروفن بدهند. هواپیمای ۷۴۷ بود و ۴۵۰نفر مسافر داشت. گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. راستگو صحبت میکند، آیا شناختید؟ همه گفتند: بله. طبقه بالا و قسمت های آخر هواپیما من را نمیدیدند. آنجا مسألهاش را توضیح دادم که آنهایی که افطار کردهاند چه حکمی دارد و آنهایی که هنوز افطار نکردهاند، چه حکمی دارد. گفتم: آنهایی که افطار نکردهاند باید صبر کنند تا خورشید غروب کند. ۴۵ دقیقه بعد خورشید غروب کرد. چون ما به طرف غرب میرفتیم، خورشید هم به طرف غرب میرفت. یعنی مسیر ما و خورشید یکی بود و زمان طول کشید. از مکه به سمت ایران که میآییم بین الطلوعین ۴۵ دقیقه است، چون به سمت شرق میآییم. خورشید هم از شرق میآید پس به هم نزدیک میشویم. اما در آنجا ما همزمان با خورشید پرواز میکردیم. در آنجا این مسأله را گفتم. جوکی هم تعریف کردیم و الی آخر.
اگر دیدی که مکان و زمانش هست، در هواپیما هم صحبت میکنی ولی هواپیمایی که ۴ ساعت در راه است، مردم هم خوابند، با بلندگو صحبت کنیم، همه میگویند: این روحانی ما را اینجا هم راحت نمیگذارد. اینجا خودش اثر معکوس و منفی دارد. بنابراین، این دوستانی که در گوشه و کنار برنامه اجرا میکنند، برای کارشان تبصره زیاد دارم، چون آن زمان، ما برای اینها دوره گذاشتیم، بعد از آن کسانی که در همین کلاسها بودند، برای دیگران دوره گذاشتند. طلبهای را در یکی از بوستانها در حال اجرا کردن برنامه دیدم. خیلی سر و صدا داشت. جلو رفتم. سلام و احوالپرسی کردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: شما دوره چندم هستید؟ گفت: من توفیق شاگردی شما را نداشتم. از شاگردان شما دوره گرفتم. نسلهای بعدی آن فوت کوزه گری را نقل نمیکنند و بعد این دوستان ما دچار اشکال میشوند. در یکی از کلیپها دیدم که طلبهای ادای بازیکن دیوار مرگ را در میآورد. آیا این کار برای یک روحانی درست است یا خیر؟ آیا شأن روحانیت زیر سوال میرود یا خیر؟ اینها چیزی است که بستگی به درایت و بینش طرف دارد.
آن زمان که آن برنامهها را اجرا میکردید، نسبت به بقیه دوستان روحانیتان به روز و آپدیت بودید؟
در آن زمان فضای مجازی نبود. حتی باور کنید آن زمان که من برنامه اجرا میکردم، در منزل خودمان تلویزیون نداشتیم. یا برنامه را نمیدیدیم و یا در منزل همسایهها میدیدیم. بعدها از تهران یک تلویزیون سیاه و سفید قسطی گرفتیم. این آپدیت بودن در آن زمان با آپدیت بودن این زمان خیلی فرق میکند. ما آن زمان که به برنامه کودک میرفتیم، همکارانی که آنجا بودند مثل تهیه کننده، کارگردان، صدابردار، فیلم بردار، مدیر و منشی و معاون گروه ... همه اینها دست اندرکار برنامه کودک بودند. در جریان انواع و اقسام برنامههای کودک اعم از کارتون، سریال و ... بودیم. گاهی پیش میآمد خود بنده پای تلفن برنامه مینشستم و بدون اینکه مخاطب بفهمد که من هستم، جواب میدادم؛ یعنی در جریان آخرین بازخورد برنامه بازی با کلمات خودمان بودیم. یک مرکزی به نام مرکز سنجش افکار بود که تمام تلفنها را دسته بندی میکرد و برای هر گروه، مخصوص خودش را میفرستاد.
حتی یادم هست که آقایی زنگ زد و گفت: این برنامه آبگوشتی چیست که از تلویزیون گذاشتید؟ گفتم: غیر آبگوشتی چطور میشود؟ متوجه شد که خودم هستم، جا خورد، حالتش عوض شد و گفت: شما خود حاج آقای راستگو هستید؟ ما به شما ارادت داریم و فلان. گفتم: بفرمایید کجای برنامه آبگوشتی است تا اصلاحش کنیم. ما تا آخرین بازخورد برنامه در جریان بودیم.
اما امروز اگر کسی بخواهد آپدیت باشد، بنا به فرمایش امام عسکری(ع) «العالم بزمانه لاتهجم بالحوادث؛ عالم به زمان به حادثهها هجوم نمیآورد». یک خیابان را که دو پیاده رو دارد، فرض کنید. طلبه باید وقت اصلیش را برای حوزه بگذارد، اما دو طرف این خیابان دوتا پیاده رو دارد. یکی برای مسائل غیر درسی و دیگری برای مسائل روز. در جریان سایت های اجتماعی، ماهوارهها و غیره باشد. من الان خودم در ماهواره برنامه دارم، ولی خودم ماهواره ندارم. از اول مقید بودم تا ماهواره قانونی نشود، به منزل نبرم ولی از ماهواره اطلاع دارم. میدانم چه شبکههایی خبری است، چه شبکههایی ورزشی، چه شبکههایی مختص کودکان است، چه شبکههایی برنامه متنوع دیگر دارد و غیره. الان دوست ندارم اسم مطرح کنم و الاّ از همه اینها اطلاع دارم، بدون اینکه خودم ماهواره داشته باشم. لازم نیست پای یکی یکی آن برنامه و سایتها بنشینم و ثبت کنم و راجع به آنها نظر بدهم. همین که از آنها اطلاع داشته باشم برای من کافی است. مثلا اگر از من بپرسند B.B.C یا من و تو چه برنامهای اجرا میکنند و چه هدفهای مثبت و منفی دارند، همه را میتوانم بگویم. ادعا نمیکنم که صد درصد به روز هستم، چون این امکان اصلا وجود ندارد. شما اگر آخرین ورژن یک نرم افزار را الان بگیرید، دو دقیقه بعد یک ورژن بالاتر دیگر، با امکانات بیشتر، با سرعت و قابلیتهای بیشتر میآید. همین دوربین را اگر بخواهید آخرین ورژنش را از بازار تهران بخرید، در همان زمان به اینترنت که سر بزنید میبینید یک دوربین با ورژن بالاتر از یک سازنده دیگر، با قابلیتهای بیشتر معرفی میشود. بنابراین، نمیتوانیم ادعا کنیم که صد در صد به روز هستیم ولی تا جایی که برایمان امکان داشته باشد آپدیت هستیم. این لپ تاپ را ببینید. در رادیو قرآن دو برنامه دارم. یک برنامه هر روز از شنبه تا چهارشنبه به نام مهر تابان. برای مهر، آبان، آذر، دی ، بهمن، اسفند هرکدام از اینها هم هفته اول، دوم، سوم، چهارم. همینطور شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه. هرکدام از اینها با عنوان توکل، ایثار و ... همه اینها در داخل فایلهایی که باز کردهام موجود است. به علاوه در کاغذ هم یادداشت میکنم که اینها گفته شده است تا برای برنامه بعدی تکرار نشود. یک برنامه دیگر هم در رادیو دارم که روشهای قصه گویی را بیان میکنیم. برای گروه آموزش رادیو قرآن. میتوانم بگویم آخرین مقالات و دستآوردهای روزی که در رابطه با زاویه دید، در قصه گویی وجود دارد، جستجو و ذخیره کردهام. زاویه دید یکی از اصول قصه گویی است. همه اینها را به صورت منظم در کامپیوتر دارم. شاید کارهای کاغذی من ده درصد باشد، مابقی یادداشتها کامپیوتری است.
چه توصیهای دارید برای کسانی که میخواهند مثل حاج آقای راستگو بهروز و موفق باشند؟
اصلا نمیخواهم مثل من شوند، بلکه هزار برابر بهتر از من شوند. به دلیل اینکه اگر ما یک نفر را غیر از معصومین الگوی خود قرار بدهیم، آن طرف یک هدف بلندی داشته که به اینجا رسیده. ما چه هدفی داشته باشیم که تا آنجا برسیم. یک مثال بزنم. یکی از اساتید نقل میکرد: پارسال در دانشگاه به من سپردند که برایشان عقاید بگویم، من هم یک دوره عقاید گفتم. امسال باز هم ما را طلبیدند، ولی من گفتم پارسال عقاید را گفتم. من حداقل میتوانم تا سینه خودم شما را بالا بیاورم، نمی توانم از آن بالاتر ببرم. علمی که خودم دارم را نمی توانم به شما بگویم. کسی را بیاورید که اگر شما را تا سینه خودش بالا آورد، از سر من بالاتر باشد. این را که حساب کنید، اگر بخواهید مثل آقای راستگو شوید، هیچ نمیشوید.
استادی داشتیم که یک روز در ییلاقات اطراف مشهد از طلاب سؤال کرد میخواهید چه کاره شوید؟ یکی گفت: میخواهم مثل آقای فلسفی شوم. یکی گفت: میخواهم آقای بروجردی بشوم. یکی گفت: میخواهم در نویسندگی مثل آقای مکارم شیرازی شوم، در بیان مثل آقای فلسفی. به من گفت: تو میخواهی چکاره شوی؟ گفتم: آن کسی که من بخواهم او بشوم نیست. هر چه نگاه میکنم میبینم کسی نیست که بخواهم شکل او باشم. دوست دارم که شکل خودم باشم. گفت: خودت چه شکلی میخواهی شوی؟ گفتم: شکلش آنقدر بزرگ است که هنوز نتوانستم نقشی برایش در ذهنم مجسم کنم. یک فراملیتی و فراکشوری در ذهنم بود. الآن وقتی مرحومه خانواده فوت کردند، از چندین کشور به من پیام دادند. برادرم میگفت: من تا به حال نمیدانستم که شما فراملیتی هستی. کسانی که برنامههای ما را از ماهواره و اینترنت و تلویزیون دیدند یا خودمان به آن کشورها سفر داشتیم و برنامه اجرا کردیم و با ما آشنا شده بودند، پیام فرستادند. جهانی فکر کنید. به این فکر کنید که کاری کنید که در همه دنیا پخش شود. اگر فکر میکنی که بروم در پارک برنامه اجرا کنم، در یک روستا هم نمی توانی برنامه اجرا کنی. پس توصیه اول ما این است که طلبهها نخواهند آقای راستگو شوند. توصیه دوم اینکه بخواهند در نوع خودشان برترین باشند.
گفتوگو: محمدجواد حسین زاده