به گزارش گروه ترجمه خبرگزاری «حوزه» به نقل از aboutislam، تامی پرکینز، یک شهروند اهل ایالات متحده که به اسلام گرویده، داستان مسلمان شدن خود را اینگونه تعریف میکند. من در شهر بسیار کوچکی در آمریکا در شمال شرقی نیوهمپشایر متولد و بزرگ شد.
یک شهری که تماما سفیدپوست و مسیحی است. به یاد دارم از سن بسیار کمی ، ۵ یا ۶ ساله ، خودم رفتن در کلیسای محلی را شروع کردم. افراد در آن کلیسا واقعاً مرا زیر پر و بال خود گرفتند و آنها در مورد خدا به من آموختند.
خانواده من بسیار فقیر بودند و اغلب مادرم ما را برای غذا خوردن به کلیسا می فرستاد، زیرا کلیسا برای فقرا غذا درست میکرد. کلیسا همیشه بخشی از زندگی من بود.
زندگی در یک شهر کوچک با کمترین نظارت والدین و رسیدن به بلوغ برای من سخت بود. زندگی در نوجوانی کسل کننده بود و من انتخابهای نادرستی کردم، به طوری که در سن ۱۵ سالگی باردار شدم و در ۱۹ سالگی دو دختر داشتم.
خدا من را با این دختران زیبا برکت داد. من مسیر بدی را طی میکردم و دخترانم به من احتیاج داشتند.
من یک مادر تنها بودم و واقعاً سخت کار میکردم. گاهی اوقات دو یا سه شغل در یک زمان داشتم زیرا میخواستم دخترانم زندگی متفاوتی داشته باشند.
با شنیدن اخبار رسانهها ضد اسلام شده بودم
بعد از ۱۱ سپتامبر، از نظر سیاسی کاملا محافظهکار شدم. من وقت زیادی را صرف تماشای اخبار فاکسنیوز میکردم و کاملا علیه اسلام و مسلمانان بودم.
در حقیقت من در زندگی خود هرگز با یک مسلمان ملاقات نکرده بودم اما به نوعی با گوش دادن به اخبار فکر کردم همه چیز را میدانم.
هر کسی که میخواست از من در برابر اسلام دفاع کند ، من بلافاصله صدایم را بلند میکردم. من طوری رفتار کردم که انگار همه چیز را میدانم و از خودم خیلی مطمئن بودم. اما اکنون ، سال ها بعد ، فهمیدم که من چیزی نمی دانستم. بیست سال بعد من هنوز یک جمهوریخواه سرسخت و ضدمسلمان بود.
هر دو دختر من تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و بر خلاف کشورهای مسلمان که دختران تا زمان ازدواج با والدین زندگی میکنند، دخترانم به محض فارغ التحصیلی از خانه خارج شدند. مانند بسیاری از بچههای آمریکایی ، آنها مشتاق داشتن استقلال خارج از قوانین والدین خود بودند. تا ۱۸ یا ۱۹ سالگی، آنها شغل پیدا کرده بودند و به آپارتمانهای خودشان نقل مکان کرده بودند.
تمام آنچه که من به عنوان یک بزرگسال می دانستم این بود که سخت کار کنم ، به خانه بیایم ، شام درست کنم ، در انجام تکالیف به آنها کمک کنم. حالا که دخترانم رفته بودند این یک خانه خالی و ساکت بود. این زمان برای من زمان بسیار تاریکی بود.
در یک افسردگی عمیق فرو رفتم و شغل خود را از دست دادم.
من تمام داراییام ، خانه ، ماشینم و همه چیز را فروختم و بلیط قطار خریدم تا با یک دوست بیش از ۱۰۰۰ مایل در فلوریدا زندگی کنم. فکر کردم این حرکت خوبی است اما در واقع کاملاً برعکس بود.
گفتگوی مسلمانان با مسیحیان
مشکل این بود که من تمام پولم را خرج کرده بودم و خودم را در فلوریدا گیر افتادم و هیچ خانواده و سیستم حمایتی نداشتم. در آنجا ، من در مورد کامپیوتر و اینترنت یاد گرفتم. و یک اتاق گفتگو درباره اسلام و مسلمانان و گفتگو با مسیحیان کشف کردم.
این شخص پس از گوش دادن به سختیهایی که با آن روبرو بودم ، به من پیشنهاد کمک داد. او من را نمی شناخت. او میدانست که من نمیتوانم فوراً پول او را پس بدهم اما برایم پول فرستاد تا به خانوادهام برگردم.
من میدانم که لیاقت این مهربانی را نداشتم. برخی چیزهای ناخوشایند را در مورد اسلام به زبان آورده بودم.
این اقدام مسیر زندگی من را تغییر داد
وقتی به نیوهمپشایر برگشتم ، احساس سبکی کردم ، قلبم چرخید. من شروع به تماشای فیلم های مربوط به اسلام کردم و فهمیدم که در مورد عقایدم درباره اسلام و مسلمانان اشتباه میکردم.
یک ماه بعد ، پس از صحبت با دوست جدیدم و توضیح دادن برای او که در مورد اسلام میآموزم ، او از من دعوت کرد که به مصر ، جایی که او بود ، بیایم.
پس از کمی تردید موافقت کردم، گذرنامه ام را گرفتم و رفتم. مصر مانند چیزی نبود که قبلاً تجربه کرده باشم. هیبت داشت. صبح بعد از رسیدن من اولین بار اذان را شنیدم، به گریه افتادم.
و سپس دیدم که مردم در خیابانها ، فروشگاه ها ، با افراد دیگر نماز میخوانند.
آنها از عشق خود به خدا خجالت نمیکشیدم. گرسنگی من برای آگاهی از اسلام ده برابر شد. هرچه در توان داشتم خواندم و تماشا کردم.
من به ساختار نیاز داشتم
من در زندگی به ساختار احتیاج داشتم. من هرگز ساختار نداشتم ، اسلام آن را با ۵ نماز روزانه به من داد.
من به قوانین احتیاج داشتم. قوانینی مانند عدم مصرف الکل و عدم ارتباط با مردان قبل از ازدواج. الکل در زندگی برای من دائمی بود و حتی یک بار هم چیز خوبی برای من به ارمغان نیاورده بود و داشتن روابط با مردان قبل از ازدواج هرگز برای من خوشبختی ایجاد نکرد ، در واقع باعث تنهایی و احساس عدم رضایت کافی شد. یک هفته پس از ورود به مصر ، من شهادتین خود را گفتم.
من نیاز به مسلمان بودن داشتم
درسی که هنگام سفر به اسلام بیشتر از آن یاد گرفتم این بود که حتی در تاریکترین مکانها ، تاریکترین لحظاتی که فکر نمیکردم از آنجا بیرون بیایم ، خداوند هرگز مرا تنها نگذاشت.
شخصی که الان هستم ، پنج سال پیش هرگز حدس نمی زدم که اینجا باشم. پنج سال پیش ، فکر کردم که همه چیز را می دانم. من خیلی اشتباه کردم
اما درس دیگری که من آموختم و به همان اندازه مهم است ، احسان و مهربانی است ، حتی به افرادی که برای شما پست هستند.
مهربانی بده زیرا قلبها را برمی گرداند.
نظر شما